زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

بوی خوشمزه

فعلا ما داریم در کنار خانواده ها دلتنگی هایمان را می تکانیم و ارمیا تازه کشف کرده که دنیا غیر از پدر و مادرش، آدم های دیگه ای که بغلش کنند هم دارد. تاکنون فکر می کرده بقیه آدم ها در سایه و ابهام هستند و فقط دو آدم همیشه در صحنه هستند که می تونه براشون گریه کنه، الان فهمیده گوش های بیشتری برای شنیدن گریه هایش وجود دارد و از این بابت خوشحال است هر چند که اطرافیان ترفندهای خاص خودشان را برای رفع گریه دارند.

دیروز برای کاری مجبور شدم تنهایی برم بیرون. از این که تونستم از خیابان به تنهایی رد بشم خوشحالم و این پیشرفت رو به خودم تبریک میگم هر چند خودم رو به خیل جمعیتی که داشتند از خیابان عبور می کردند چسباندم و رد شدم ولی خب همین هم موفقیت محسوب می شود

دقت کردین چه بوهای خوبی در خیابان های شهرمان/کشورمان جاری است. البته من تهران را نمی دانم و منظورم بوی دود و سرب و بنزین نیست. بوی کباب و نان و میوه و سبزی های تازه روح آدم رو صفا میده. یک سری بوها مثل بوی شیرینی و وانیل و نان در اکثر مناطق دنیا هست ولی چون توی ایران مغازه نانوایی سنتی و یا شیرینی فروشی ها مجزا هستند(جزئی از فروشگاه های بزرگ نیستند) بوهای خوشمزه در شهر پراکنده می شود. اصلا هر کشوری بوی خاص خودش را دارد بوی غذاها و خوردنی های خاص اش.

متاسفانه من نمی تونم هیچ وبلاگی رو باز کنم! نمی دونم چرا این لپ تاپ با من غریبی می کنه! باعرض تاسف فعلا از سر زدن به دوستان محرومم.شاید کم کم یخ لپ تاپ با من باز شد و دنیای وب را به رویم گشود.

این عکس های پائیز را هم ببینید.






ما اینجائیم!

همان طور که خودتون هم حدس های خوب و خوشحال کننده برای غیبت طولانی ما زدید بنده اعلام می دارم که: شما صدای ما را از وطن می شنویدهفته گذشته در طی یک عملیات طولانی و طاقت فرسا!! با یک پسر گیج و خواب آلود و چمدان های سنگین خود را به فرودگاه رسانده و سوار بر هواپیمای پرجمعیت به ایران عزیز رسیدیم. چون شهرمون فرودگاه نداره باید با قطار خودمون رو به فرودگاه می رسوندیم و چون شهرمان فسقلی تشریف داره قطار مستقیم هم به مقصد نداره و باید قطار هم تعویض می کردیم. با کمک دست های مهربانی که از گوشه و کنار به فریادمان می رسیدند تونستیم بارها و کالسکه رو به مقصد برسونیم. از شانس ناخوبمان شهر بین راه که قطار رو تعویض کردیم آسانسور نداشت و باید با چنگ و دندان وسایل رو بین سکوها جابه جا می کردیم(از پله ها بالا و پائین می بردیم) توی قطار که با بدوبدو و کمک آقای مهربانی که گوشه کالسکه را گرفت تونستیم به موقع خودمون رو برسونیم از خستگی کف قطار ولو شدیم و دیگه حال نداشتیم توی واگن ها به دنبال صندلی بگردیم. وقتی به دیواره ی واگن تکیه دادیم متوجه شدیم که پشت در قسمت first class نشستیم یعنی منظره رو تصور نمائید یک زوج خجسته پشت در قسمت first class روی زمین نشستند. مهماندار که برای اون قسمت باکلاس ها!! شکلات آورد ارمیا از لباسش ذوق زده شد و بهش ابراز احساسات کرد. اون خانم هم تصور نمود که ارمیا شکلات می خواهد و دیس را جلوش گرفت که ما اعلام نمودیم این فسقلی شکلات خور نیست.
از توی همون هواپیما با پذیرایی خوشبو و خوشمزه ی ایرانی دل هایمان را که یک ماه است برای غذای ایرانی صابون زده ایم شاد نمودیم و زمان 6 ساعته که با سوختگیری در یک کشور دیگر به این طولانیی شده بود رو با کمک ارمیای ذوق زده از لامپ و نور و فضای جدید طی نمودیم. اصلا حضور در فضایی که همه فارسی حرف بزنند هیجان انگیز بود.هر چند از شانس ناخوبمان دو نفر ایرانی که در صندلی مجاور ما نشسته بودند اصرار داشتند که با یکدیگر آلمانی صحبت کنند ارمیا لبه ی صندلی نشسته بود و دستانش را دراز کرده بود و سعی می کرد از رهگذران غنیمتی کسب نماید و گاهی گوشه شالی یا بند کیفی نصیبش می شد. چند زوج مسن آلمانی هم در پروازمان بودند که از غذاهای خوشمزه و خوش طعم هواپیما فهمیدند که به چه کشوری وارد خواهند شد. مهمانداران مهربان هم تخت کودک جلوی صندلی ما نصب کردند و ارمیا رو موقع خواب داخل تخت می گذاشتیم. به خاطر تحریم ها هواپیماهای ایران نمی توانند در آلمان سوختگیری کنند و باید در یک کشور واسطه توقف و سوختگیری داشته باشند، سر ظهر به شهر بلگراد رسیدیم و در گرما سوخت گیری کردیم. یکی از مسافران هم حالش بد شده بود که پزشک مستقر در فرودگاه به داخل هواپیما آمد و مکالماتی رد و بدل شد که ما چون جزء جمعیت کنجکاو حلقه زده به دور بیمار و پزشک نبودیم متوجه نشدیم که چی شد.
الان کمتر از یک هفته است که ما در دنیای محبت و رنگ و عطر و طعم به سر می بریم. اصلا از همون فرودگاه که پامون رو بیرون گذاشتیم، عطری متفاوت از آلمان رو در هوا حس کردیم.اینجا، همه ی برگ ها و درخت ها و حتی خاک بو دارند و خانه ها هم پر از قالی و پرده و مبل و قاب و تصویر و رنگ است.کمی طول می کشد که با تفاوت ها کنار بیائیم و توانایی رد شدن از خیابان را کسب نمائیم.مشتاقان ارمیا هم به ما مهلت استراحت نمی دهند و ما دائم در حال تردد در خانه های اقوام هستیم. سعی می کنم در مدتی که در ایران هستیم به وبلاگ سر بزنم و بنویسم ولی قول دادنش مشکل است.

این عکس های پائیزی را ببینید.







حادثه ای که اتفاق نیفتاد!

دیروز برای خرید به فروشگاهی رفته بودیم. این فروشگاه رو شاید دو ماهی یکبار بهش نگاهی می اندازیم. مشغول نگاه کردن به قفسه ها بودیم که یک دفعه صدایی از بلندگو شروع به هشدار دادن کرد! به این مضمون که هشدار آتش نشانی فعال شده و با آرامش، سریعا محل را ترک کنید! کارکنان فروشگاه هم آمدند و گفتند هرچی دستتون هست بذارید و اینجا رو ترک کنید. من هی نگاه کردم دیدم جایی خبری نیست نه دودی نه سر و صدایی، ولی خب از فروشگاه خارج شدیم. اومدیم بیرون و دیدیم همه ی خریداران و کارکنان فروشگاه ها اطراف توی محوطه جلوی ساختمان ایستادند. چند تا فروشگاه و مغازه کنار هم بود. یک صدای بوق بوقی هم از یکی از فروشگاه ها به گوش می رسید. چند دقیقه بعد دو تا ماشین آتش نشانی آژیرکشان رسیدند . چند تا مامور آتش نشانی با همون لباس های فضایی و کپسول اکسیژن یا شاید هم مایع خاموش کننده آتش(چون ماسک زده بود و کپسول روی کولش بود نمی دونم چی بود!!)رفتند توی ساختمان. همه همین طور ایستاده بودیم به تماشا. کارکنان فروشگاه هم از فرصت استفاده کرده و داشتند سیگار می کشیدند. البته ماجرا به نفع ارمیا هم بود چون از توقف کالسکه و مناظر تکراری مخصوصا تجمع آدم ها در اطراف کالسکه اش که دیدش رو کور می کردند خسته شده بود و آلارم مخصوص خودش!! فعال شده بود و موفق شده بود که بره بغل و از بالا در جریان امور قرار بگیره! کمی بعد هم آمبولانس جیغ زنان!! رسید. ماجرا مهیج شده بود و من منتظر بوی دود یا حداقل یک مجروحی روی برانکار بودم ولی هیچ خبری نبود. یکی از آتش نشان ها اومد بیرون و رفت سراغ ماشین شون. خلاصه کمی بعد مردم برگشتند به سر کار و زندگی شون و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. فکر می کنم سیستم خطر آتش به صورت خودکار به آتش نشانی متصل هست و همه ی فروشگاه های همجوار هم با یکدیگر مرتبط هستند. و آلمان ها هم که محتاط به یک صدایی و هشداری فوری محل رو ترک می کنند. شاید کسی در داخل ساختمان سیگار کشیده بوده که هشدار فعال شده بوده(طبق قانون سیگار کشیدن در محیط های بسته و داخل ساختمان ممنوع است و همه هم این را رعایت می کنند) خلاصه از قدم خوب ما هیچ اتفاق بدی نیفتاد. به این نتیجه رسیدیم که این صدای آژیر آمبولانس و آتش نشانی که روزی صدبار می شنویم بیخود هست و دیگه با شنیدن صدای آژیر ماشین از خیابان نمیگم اوه چقدر حوادث غیرمترقبه توی این شهر فسقلی می افته!!
پائیز با بوی خوب و طبیعت هزار رنگش رسید.
عکس های زیر کدوهای حلوایی که جزء سوپ های پائیزه معروف اینجاست و همین طور برای مراسم هالووین استفاده می شود. از الان فروشگاه ها پر شده از شکلات ها و لباس های هالووین.










تزئینات نارنجی فروشگاه به مناسبت پائیز-جوجه تیغی، جغد، سنجاب و کلاغ نمادهای پائیز هستند




من تلاش کردم از آتش نشان ها عکس بگیرم ولی خیلی سریع رفتند داخل ساختمان. اینجا فقط آدم های منتظر را می بینید