زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

عید فطر مبارک

این هم  از اینترنت صحیح و سالم ما. بالاخره مودم جدید متصل شد و ایرادها برطرف و ما به دنیا وصل شدیم. عید فطر بر همه ی میهمانان رمضان مبارک. در دید و باز دیدها و دعاهای امروزتان یادی از ما هم بکنید.

برنامه ی افطار مسجد هم تمام شد و با یک کوله بار خاطره در ذهن ماندگار شد. عید فطر و عید قربان از اعیاد مهم ترکیه هست و چند روز تعطیلند و به دیدار یکدیگر می روند و برای ترک ها خیلی لذت بخش هست که این ایام درکشور خودشون و در کنار فامیل و خانواده باشند. هوای ماه رمضان هم گاهی به شدت گرم و گاهی بارانی بود و ما هر روز متناسب با هوا باید لباس های مناسب برای ارمیا برمی داشتیم. لباس های ترک ها به نظرم جالب بود. اکثر خانم ها بسته به نوع حجابشان لباس های طرح دار و کار شده و چین دار پوشیده بودند که در آلمان زیاد پیدا نمی شود و مشخص بود که از ترکیه است ولی مردها و بچه ها لباس های ساده و کم طرح آلمانی پوشیده بودند. بعد افطار هم بازار انواع نوشیدنی و بیسکوئیت و خوردنی داغ بود و ما باید دائم مراقب ارمیا بودیم که از رنگ بطری ها و بسته بندی های رنگارنگ خوردنی خوشش می امد و کاری نداشت که اینها مال کی است و می خواست آن را تصاحب کند. سر هر میزی که حاضر میشد مردم از روی علاثه بهش بیسکوئیت و پاستیل و شکلات و کاکائو می دادند و ارمیا که با طعم این خوراکی ها آشنا نیست همون جا یک گاز می زد و بقیه اش رو یا روی زمین می ریخت یا پس می داد.

اکثرمیزها در مسجد خانوادگی و دوستانه پر می شد و ما که دوست خاصی نداشتیم معمولا در میزهای وسط حیاط می نشستیم که جمع پناهنده ها و دانشجوها و مجردها بود. یک بار کنار سه تا آقا نشستیم که یکی شون گفت که در دانشگاه واحد زبان فارسی پاس کرده و چند تا کلمه ی فارسی بلد بود. یک بار دیگر کنار یک آقای ترک نشستیم که دو تا از دوستان آلبانی اش را به افطار مسجد دعوت کرده بود و با هم راجع به مسافت آلمان تا کوزوو و المان تا استانبول و طی آن با ماشین صحبت می کردند. موقع خوردن غذا هم آقای ترک به میهمانانش گفت که بهترین برنج را ایرانی ها می پزند. و آقای آلبانی تبار گفت که او پارسال پلوی خیلی خوشمزه ای در هند خورده. کلا بین علما اختلاف افتاده بود که بهترین برنج دنیا در کجا طبخ می شود و من بسیار خوددار بودم که جواب اصلی رو ندادم و به روی خودم نیاوردم که دارم حرف هایشان را می شنوم. کلا در غذای مسجد پلوی سفید وجود ندارد یعنی حتما باید قاطی پلو مواد دیگری مثل هویج یا نخود فرنگی یا دانه های ماکارونی مانند و ... وجود داشته باشد و سبزی پلو و زرشک و زعفران هم در کار نیست ،برنج را هم به شیوه ی دم پخت می پزند.

چند  روز قبل که ارمیا را برای گردش به پارک نزدیک خانه برده بودم و هیچ نیمکتی در سایه خالی نبود مجبور شدیم روی یکی از نیمکت ها که همان آقا مسن آپارتمان روبه رو که لباس کاموایی پوشیده بودحضور داشت بنشینیم. آقای مسن هم که دنبال گوش مجانی می گشت شروع کرد به حرف زدن و گفت که منتظر دوستش هست و او دیر کرده و بعد هم از خریدهایش و این که همیشه آگهی های روزنامه ها و تخفیف ها را می خواند و از همان تخفیف ها خرید می کند گفت. نیم ساعت راجع به خرید دستگاه قهوه سازش از همین تخفیف های آخر هفته ی فروشگاه ها گفت و اصلا هم با جمله های بی ربط من راجع به گرمای هوا و خرید با ماشین موضوعش را عوض نکرد.بعد هم از گرانی بنزین نالید.ارمیا هم که مورد بی توجهی واقع شده بود و کسی به حرف هایش محل نمی داد شاکی شده بودو داشت پیچ های نیمکت را از جا درمی آورد چاره ای نبود و باید سخنرانی را ترک می  کردیم.

هفته ی قبل هم نمایشگاه Ausbildung یا دوره های مهارتی در شهرمان بود که عکس هاو توضیحاتش در صف انتظار هستند. البته نمایشگاه بهینه سازی انرژی در ساختمان هم فردایش بود که به علت گرمای هوا از حضور در آن منصرف شدیم.

من کلی عکس از فضای مسجد و جمعیت گرفته بودم که در حال حاضر دسترسی بهشون ممکن نیست. فعلا این عکس های شقایق از نمایشگاه اتومبیل های قدیمی در برلین را داشته باشید








اینترنت نصفه نیمه

چند روز قبل که با ارمیای بی حوصله در خانه به گردش عصرگاهی رفته بودیم دیدم که در پارک کوچک نزدیک خانه مان سه جوان رعنا دور هم نشسته اند و قلیان می کشند!! حتی یکی شان یک چهارپایه قرمز پلاستیکی آورده بود که بتوانند دور هم باشند. فکر کنم در چند سال آینده سیگاری های آلمانی قلیونی هم خواهند شد!!

دیروز هم که در همین پارک نشسته بودیم پیرمرد آپارتمان روبه رو که فکر کنم تنهاست اومد کنارمون روی نیمکت نشست و گفت از دختری که قبلا توی خانه ی شما می نشست خبر داری؟؟!! من که اصلا اسم مستاجر قبلی هم یادم نمی آمد همین طور بهش زل زدم چون واقعا نمی دونستم منظورش چیست. اون هم که دید جوابی از من دریافت نمی کند پا شد رفت روی نیمکت کناری که زوج مسنی با سگ بزرگشان نشسته بودند نشست و گویا اونها علاقمند به شنیدن ماجرای مستاجر سابق بودند چون گرم صحبت شدند. وقتی داشتم می آمدم به سمت خانه با خودم فکر می کردم این ژولیا یا همان یولیا الان کجاست و چه کرده که این پیرمرد ازش خبر دارد.

مدت دو هفته است مودم اینترنت مان مشکل پیدا کرده و چون تلفن مان اینترنتی است آن هم از کار افتاده. آخرش دست به دامان همسایه شدیم و ازش خواستیم برایمان به شرکت اینترنتی زنگ بزند. آخه اولش اتومات سوال و جواب می کند و با بله و خیر پاسخ به بخش مورد نظر وصل می شود برای همین فرصت گفتن لطفا یکبار دیگه تکرار کن و یا به انگلیسی صحبت کن هم نیست. خانم همسایه که با زنگ در خانه از خواب بیدار شده بود با خوش رویی قبول کرد که تماس بگیرد و برایمان حرف ها را به انگلیسی ترجمه کرد و تنظیمات و کنترل ها را مشترکا انجام دادیم و نهایتش گفت که مودم تا دو سال گارانتی داشته و باید مودم نو تهیه کنید. خانم همسایه گفت شوهرش در این جور موارد تجربه دار است و عصر که همسرش آمد به در خانه امدند و از سایت خود مودم چک کردیم و خلاصه عیبی در سیستم و شبکه و اتصالات نیافتیم و قرار شد با دوستش مشورت کند و مجددا بیایند. در مدتی که داشتیم به مودم ور می رفتیم خانم همسایه گفت که دوست داشته باستان شناسی بخواند ولی نمره ی لازم را برای دوره ی مورد نظر در یکی از دانشگاه های قاهره کسب نکرده و سر از فیزیک در آورده. الان هم دکترای فیزیک می خواند. گفت که دکترای صنعت می خواند به این معنی که در یک کارخانه کار پژوهشی انجام می دهد و بعد نتایج کارش می شود تز دکترایش. گفت تا الان شش سال کار کرده و بعد از اخذ دکترا هم باید شش سال برای آن کارخانه کار کند. تا اونجا که توضیح داد و گفت که کارش افزایش بهره دهی یک قطعه ی خاص است. بعد هم از پدرش گفت که عاشق وسایل الکترونیکی است و کلی کامپیوتر و موبایل و این جور چیزها از نسل قدیم تا جدید را در خانه اش دارد.

آقای همسایه از نظر تکنیکی آشنا بود ولی زبان انگلیسی اش خوب نبود و خانم همسایه برعکس. در مدتی که اقای همسایه کوشش می کرد تا به انگلیسی منظورش را بگوید همسرش سکوت می کرد و  تلاش نمی کرد تا کلمه ی فراموش شده و یا منظور همسرش را توضیح دهد. می گذاشت خودش سعی اش را بکند و آقای همسایه هم می زد روی کانال آلمانی و توضیح می داد.

فردای همان روز که با ارمیا به خانه برمیگشتیم وقتی سر و صدایمان را در آپارتمان شنید در خانه شان را باز کرد و موبایل قدیمی ای را به ارمیا داد. چون دیده بود که ارمیا برای کسب تلفن از دست دیگران چقدر تلاش می کند.

بعد از مشورت با یکی از خوانندگان مطلع این وبلاگ و راهنمایی آقای همسایه مودم جدیدی خریدیم و هنوز به مرحله ی نصب نرسیده تا ببینیم مشکل واقعا به این مودم بوده یا نه.

فعلا دسترسی به سایت اپلود عکسم ندارم.عجالتا این پست بدون عکس را داشته باشید.

مهمانان مسجد

سه ماجرا و عکس های نامربوط!!


- چند روز قبل توی مسجد وقتی سعی می کردم ارمیای رسیده به آزادی و بدوبدو رو کنترل کنم همنشین شدم با تعدادی دختر نوجوان که داشتند حرف می زدند و موبایل بازی می کردند. ارمیا هم محو قوطی نوشابه ای شده بود که دست یکی شان بود. توجهم به دستبند چوبی یکی از دخترها افتاد که مهره های چوبی با تصاویری از شمایل داشت. منظورم از شمایل چهره ی نقاشی شده ای است که از امام علی (ع) و امام حسین (ع) ترسیم شده است. پرسیدم اینها کیستند؟ گفت اینها دوازده امام هستند. و در ادامه متوجه شدم نامش زینب است و گفت علوی هستم.


- دیروز مسجد شلوغ بود. هم آخر هفته بود و هم گویا مهمانانی از شهرهای دیگر بودند. در صف غذا چشمم به چهار خانم چادرپوشیده افتاد. چادرهایی به رنگ سبز و بنفش و مشکی سرکرده بودند. البته نوع چادرشان با چادر مرسوم ایرانی فرق داشت. با یکدیگر آلمانی حرف می زندند و چشمان روشنی داشتند. دو تا پسر ریش بلند موبور و چشم آبی هم دیدم. کلا قیافه های متفاوتی دیشب ملاحظه نمودم.


-دیروز در صف صندوق فروشگاه آقایی که جلوی ما در نوبت ایستاده بود حالت ناموزونی داشت. از سر و رویش عرق می چکید و چهره اش سرخ شده بود. تا نوبت مان برسد سر صحبت را با ارمیا که از کالسکه اش در حال تلاش برای دستیابی به ریل متحرک صندوق بود را باز کرد. وقتی شیشه های الکلی که خریده بود را حساب کرد به خانم صندوق دار گفت پول ندارم. نمیشه ببرم بعدش پولش رو بیارم. خانم میانسال هم با ارامش گفت اگر پول نداری همین جا بذار و برو. آقاهه با بی حالی کیف پولش را بیرون کشید و به خانم صندوق دار داد و خانم موفق شد با شمردن سکه های ریز و درشت کیفش مبلغ مورد نظر را جور کند. تا خانم داشت می شمرد آقای مست به سختی یک شکلات مچاله شده از جیبش بیرون کشید و به سمت ارمیا گرفت. ارمیای بی خبر هم دستانش را دراز کرد تا آن را بگیرد و من که تازه متوجه حرکت آن آقا شده بودم شکلات خیس و شل شده را از دستش قاپیدم و همان جا روی صندوق گذاشتم. خانم صندوق دار هم فاکتور را به آقا داد و نگاهی به من انداخت و سرش را تکان داد. آقای مست هم که دوستش را دیده بود با صدای بلند شروع به خندیدن و احوال پرسی کرد


قفسه وسایل نی نی !


پائین قیمت هر وسیله نوشته که قیمتش از کی تا حالا ثابت مونده.( اون سمت چپی هم حدس می زنم تا این تاریخ قیمتش تغییر نخواهد کرد)

باز هم کشاورزان و چادرهای خرید شنبه بازار

شنبه بازار مشتری های پروپاقرصی دارد

ساختمان در حال ساخت و ایمنی


یک نمونه از غذاهای افطار مسجد ترک ها- به یاد سلف دانشگاه

فضای بازی بچه ها در یک فروشگاه


فضای بازی بچه ها در یک فروشگاه