زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

جلسه زنان

جلسه ی زنان و ادیان در اواخر ماه سپتامبر در سالن شیک یک کلیسای قدیمی برگزار شد. از ماه قبل دعوتنامه ی آن برایم پست شده بود و من هم ثبت نام کرده بودند. نام جلسه شان بود "بیگانه(خارجی یا مهاجر) و وطن " در کارت دعوت هم اشاره شده بود که اصل برنامه خوردن و چشیدن طعم های مختلف و موسیقی و تبادل نظر وآشنا شدن با سرگذشت کسانی است که بیش از بیست و پنج سال است آلمان وطن آنهاست.

جالب این که در این روز یک جلسه ی دیگر در گروه زنان در شهر برگزار می شد که یکی از خانم های ایرانی به من اطلاع داده بود. می گفت هم دو هفته یک بار یکی از اعضا غذا درست می کند و دور هم می خورند و این دفعه نوبت سفره ی ایرانی بود و این خانم قصد داشت کشک بادمجان و آش رشته و رنگینک درست کند و من کمی کشک به او دادم. هر چند تا آنجا که من دیدم اکثر آلمان ها طعم کشک را نمی پسندند.

با یکی از دوستان به سمت کلیسای مورد نظر و جلسه ی زنان که در بافت قدیمی شهر بود حرکت کردیم و با این که با اتوبوس رفتیم تا بتوانیم ورودی سالن را پیدا کنیم نیم ساعتی دیر رسیدیم. ارمیا هم خوشبختانه توی راه خوابش برده بود و فرصتی بود تا با آرامش بشینیم. در اتاق ورودی، مقواهای کوچکی گذاشته بودند که نام مان را روی آن بنویسیم و با سنجاق به لباس مان وصل کنیم. گویا بقیه پذیرایی شده بودند چون بطری های نوشیدنی و ساندویچ های کوچک روی میزها بود. ما هم از شانس درخشانمان ردیف اول بغل دست عوامل اجرایی و نزدیک صحنه ی اجرا نشستیم و ارمیا را به علت سر و صدا در اتاق قبل گذاشتیم و من هر ده دقیقه باید از بین جمعیت مودب و ساکت عبور می کردم و به ارمیا سر می زدم. برنامه با موسیقی و خوانندگی سه دختر جوان که آهنگ ها و شعرهای اوکراین یا روسیه ی سفید را می خواندند در جریان بود. و جمعیت هم که همه خانم و اکثرا مسن بودند از لحن کلیسایی سرودها لذت می بردند و از کسی صدا در نمی آمد. کلا این آلمان ها موقع گوش دادن به موسیقی و سخنرانی تکان هم نمی خورند چه برسه به در گوشی حرف زدن! اولین سخنران خانم پرفسور سوزانه، یهودی متولد برلین بود که استاد کرسی یهودی شناسی دانشگاه است و گفت که از اسرائیل به آلمان مهاجرت کرده اند. سختی ها و مشکلات و دغدغه هایش را در قالب طنز بیان کرد و متاسفانه از سخنران بعدی که یک خانم مسیحی بود هیچ اطلاعاتی ندارم چون ارمیا بیدار شد بعد از هر سخنرانی خوردنی های خوشمزه را سر میزها می چیدند. حدود 120 تا خانم که گویی نصف آنها میهمانانی از شهرهای اطراف بودند دور میزها نشسته بودند و خانم های محجبه ی ترک و مراکشی و آلمانی در بین جمعیت قابل تشخیص بودند. در حالت کلی گردانندگان و اعضای انجمن زنان و ادیان خارجی هایی با سابقه ی حضور طولانی در آلمان هستند و در شهرهای مختلف ایالت بایرن با هم ارتباط دارند و در جلسات مختلف مربوط به ادیان و نژادپرستی و  حقوق زنان شرکت می کنند. در شهر ما چند نفر به عنوان مثال یک خانم مسیحی اندونزیایی و یک خانم  یهودی فرانسوی و یک خانم مسلمان ترک و یک دختر مسلمان آلمانی اعضای فعال هستند و جلسات را منظم شرکت می کنند و البته ایمیل جلسات برنامه ریزی برای همه ی اعضا ارسال می شود. ورودی این جلسه هم دلخواه بود و هر کس هر مبلغی می خواست در صندوق جلوی در می انداخت. با فعال شدن ارمیا عملا نشستن در آن جمع بیهوده بود و ما مجبور شدیم به پشت صحنه کوچ کنیم و سخنرانی آخر هم که خانم ایرانی استاد رشته ی زبان فارسی دانشگاه بود را از دست دادیم. در پشت صحنه در فاصله ی بین برنامه ها افراد برای دستشویی مراجعه می کردند و ارمیای جارو به دست را ملاحظه می کردند که با جدیت مشغول کار است. ارمیا یک جاروی بلند از توی اشپزخانه یافته بود و مشغول نظافت راهرو شده بود و هر از گاهی هم به ظرف و ظروف ها و فعالیت های گروه آشپزی نظارت می کرد. سه وعده پذیرایی با پیش غذا و غذای اصلی و شیرینی  را خانم های آشپز با مهارتی که از شهر مجاور دعوت شده بودن فراهم کردند. دو خانم مسن با چهار دختر جوان که غذاها را در ظرف ها می کشیدند و روی میزها سرو می کردند. غذاها هم گیاهی و بیشتر عربی و ترکی پیدا بود. روی کارت هایی که روی میزها چیده شده بود محتویات هر غذا نوشته شده بود. در آخر برنامه هم چند شعر خوانده شد و از آشپزها تقدیر شد. ارمیا هم که تازه آسانسور مدرن سالن را کشف کرده بود مشغول بررسی دکمه های خوش آب و رنگ آن بود و آسانسور متاسفانه در هر طبقه ای که می ایستاد اندازه ی یک برگه ِِ آچار سخنرانی می کرد: از گفتن نام طبقه و در باز شد و بسته شد و .... و خلاصه کلی سر و صدا ایجاد می کرد و وقتی او را از محوطه ی آسانسور دور می کردم بسان ابر بهار اشک می ریخت ولی خوشبختانه آلمان ها در تربیت فرزند و عدم دخالت در کار دیگران خیلی حساس هستند و هیچ کس جلو نیامد که واسطه بشود و یا بپرسد این بچه چرا این قدر جگرسوز اشک می ریزد.

در فاصله ی یکی از استراحت ها یک خانم ایتالیایی جلو آمد و کمی با هم حرف زدیم و از اکسپوی معماری و غرفه ی ایران که به تازگی بازدید کرده بود صحبت کرد و گفت چقدر تلاش کرده تا دو بسته زعفران ایرانی خریده و گفت آرزو دارد ایران را ببیند. کمی هم بحث سیاسی نمودیم و از او دعوت کردم به ایران بیاید.

در آخر سالن هم یک سماور بزرگ قشنگ گذاشته بودند و یکی از خانم های ترک چند بسته باقلوای شیک آورده بود و همه چای سیاه ترکی نوشیدند.

خلاصه از این جلسه ما فقط چیدن ظروف و شستن و جمع آوری آنها را دیدیم و البته دست نوازش و ابراز علاقه ی خانم های مسن به ارمیایی که تا ساعت ده فعالانه قصد خواب نداشت.

این هم معدود عکس های موجود در گوشی من:این هم یک ویدئوی کوتاه


سه دختر آوازخوان روسی

اتاق مجاور سالن اصلی

سالن اصلی جلسه

کیک های چیده شده در ظرف برای پذیرایی

چند نوع پیش غذا که با ماست تهیه شده

برنج با هل و دیگ حلیم! و دیگ بادمجان

این هم عکس های مراسم که عکاس محترم گرفته و برامون ارسال کرده:

میزهای منتظر

نوشیدنی ورودی

کارتی که در آن نام غذاها و ترکیباتش نوشته شده بود

کارت دعوت مراسم

میز چای

نان و ماست!

کار تیمی در آشپزخانه

پشت صحنه در آشپزخانه



ورود مهمانان



حضار ساکت گوش دهنده!

!!

هم خوانی دختران روس

ورود مهمانان و نوشتن نام هایشان روی کارت ها

خانم پرفسور یهودی مشغول سخنرانی

مراسم تقدیر از دست اندرکاران

عکس های غروب پائیزی

دو روز پیش که با ارمیا رفته بودیم فروشگاه ارمیا توی اون همه مسایل و ویترین یک عدد بادکنک قرمز در گوشه ی فروشگاه رویت نمود و بنا را گذاشت بر "با" گفتن و دائم به آن اشاره می کرد. خانم فروشنده هم که متوجه شده بود پرسید چی شده و من هم گفتم پسرم بادکنک می خواهد. بادکنک به آلمانی میشه luftballon و خب حروف "با" در هر دو مشترک است و وقتی ارمیا توی خیابان هم بادکنک دست کسی ببیند و نوای "با" سر دهد مردم متوجه می شوند. خلاصه خانم فروشنده قیچی را به دست من داد تا نخ بادکنک را جدا کنم و به دست مشتاقانه ی ارمیا بسپارم، البته خود فروشنده گوشش را گرفته بود و منتظر بود بادکنک بترکد چون جدا کردنش سخت بود. البته ارمیا هم بادکنک پرباد دوست ندارد و می خواهد دائم بادکنک را باد کنی و دستش بدهی تا بادش را خالی کند و کیف کند.

ان شالله فرصت کنم و از جلسه ی زنان وادیان و همین طور بازارچه ی اشیاء آنتیک عکس بگذارم.



این عکس ها  رو از اتاق انتظار مطب دکتر گذاشتم. چند مورد دکتری که ما تا حالا مراجعه کردیم و در اطراف خانه مان بودند و در یک خانه ی قدیمی دائر بودند. این مطب ها که معمولا چند دکتر مرتبط با هم کار می کردند و چند منشی و کمک یار دارند و گاهی هم چند اتاق انتظار. دکتر ارمیا دو تا خانم هستند که در یک واحد با هم کار می کنند و دو تا اتاق انتظار دارند یکی برای نوزادان و یکی برای بزرگترها و چون دکتر کودک و نوجوان با هم هستند همه سنی مراجعه کننده دارند. چند تا دستیار و منشی هم دایم در حال رفت و آمد و کار هستند.

اتاق انتظار دکتر


اتوبوس مدرسه!

ماشین قدیمی. فکر کنم این عکس این ماشین رو دو سال پیش هم گذاشته بودم

غروب


غروب روی پل کانال

جشن خیابانی در خیابان دراز!

'گاهی عصرها و دم غروب که با ارمیا برای پیاده روی می ریم توجه خیلی  ها به ما جلب میشه. چون کمتر بچه های به سن ارمیا بدون کالسکه و در حال قدم زدن دیده می شوند. ارمیا هم طبق عادتش به آدم هایی که از دور می بینه دست تکون میده و میگه "ها"(منظورش همون Hi هست) ما معمولا دم غروب برای پیاده روی می رویم تا لامپ های محدود کوچه و خیابان روشن شود و بالاخره بچه دو تا لامپ روشن ببیند و اینقدر آرزو به دل هر شب از پنجره ی اتاق به خانه های تاریک و خاموش و کم نور همسایه ها زل نزند. همسایه های صرفه جوی ما اکثرا با نور بسیار کم و گاهی نور شمع شب را سپری می کنند و البته این صرفه جویی از خصلت آلمان هاست. البته ماشین های با حداکثر لامپ روشن ممکن حرکت می کنند و همین جای بسی تشکر دارد.چند شب پیش که رفته بودیم کنار کانال قدم بزنیم از اون طرف خیابان خانم میانسالی برای ما دست تکان داد و گفت سلام مرد کوچک! و بعد که ما از چراغ عابر پیاده رد شدیم و به او رسیدیم گفت تو خوابت نمی آید. در فرهنگ آلمانی بچه ها ساعت هشت شب توی رختخواب هستند. ولی وقتی چهره ی ارمیا را دید فهمید این بچه قصد خواب ندارد. خانم میانسال کیسه ای که در دستش بود به من تعارف کرد و گفت گلابی های باغم است الان چیده ام . من اول گفتم نه ممنون و بعد یادم آمد که اینها آلمانی اند و تعارف ندارند ، برای همین بلافاصله گفتم حالا سه تا دونه برمیدارم. خانم رهگذر خداحافظی کرد و رفت ولی دید مثبتش نسبت به غریبه ای با ظاهر مهاجر مسلمان در ذهن من ثبت شد.همه جای دنیا آدم های خوب و بد هستند.

دو هفته ی قبل من در هفته نامه ی رایگان شهر که درب همه ی خانه ها توزیع می شود دیدم که شنبه هفته آخر سپتامبر جشن خیابان دراز است. یکی از خیابان های شهرمان که فکر می کنم از جمله خیابان ای اصلی در قدیم بوده نامش "خیابان دراز" است.(امیدوارم یکبار فرصت کنم نام خیابان های شهرمان را بنویسم. برخی نام های قدیمی اش جالب است) خلاصه ما هم در روز موعود شال و کلاه کردیم و رفتیم ببینیم جشن چی به چی هست. خیابان مورد نظر را برای ورود ماشین بسته بودند.در واقع جشن برای مغازه های خیابان اصلی بود که اجناسشان را در پیاده رو با تخفیف عرضه می کردند. یعنی یک ویترین در خیابان چیده و فروشندگان هم همان جا با مشتری ها صحبت می کردند. دیگه بستگی به خلاقیتشون داشت که چطوری تزئین و تبلیغ کنند. برخی ها چادر زده بودند و برخی ها بادکنک می دادند. بانکی هم که در خیابان بود خانه ی بادی برای بچه ها ایجاد کرده بود. شیرینی فروشی و ساندویچی و کافی شاپ ها هم میز و صندلی را در خیابان چیده بودند. یک "خانه ی چای " هم در مسیر راه بود که در یک لیوان یکبار مصرف بندانگشتی ! چای عرضه می نمود. یک آزانس مسافرتی هم بود که بلیط یک قطار کوچولوی تو شهری در خیابان را می فروخت و همان جا سوار می کرد.

داروخانه ها هم با تخفیف جنس ارائه می دادند و چادرهای اغذیه فروشی مختلف برپا بود و یک سن کوچک با دو خواننده و نوازنده ی شوخ.

یک سری مغازه ها هم عروسک شانسی و چرخ گردون و بلیط قرعه کشی اقامت در هتل لوکس را با یک یورو عرضه می کردند. ما هم یک ساعتی گشت زدیم و ارمیا بادکنک های رنگارنگ گرفت و به خانه بازگشتیم. بادکنک ها هم همان روز اول که به سقف اتاق چسبیده بودند جذابیت داشتند و بعد دیگه در گوشه و کنار خانه فرود آمدند و بی سر و صدا مفقود شدند.

ورودی خیابان



چادر بانک و عرضه ی بادکنک

چادر بادی برای بچه ها

مجلات رایگان نمونه بافتنی از مغازه ی کاموا فروشی

رستوران خیابانی

شیرینی!!

داروخانه و بساط نوشیدن

بادکنک های شکل دار