زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

حرف های مهمانانمان

دیروز روز کارناوال یا fasching بود. بزرگترین کارناوال در شهر koln برگزار میشه و تلویزیون هم مستقیم نشون میده. امسال شهر ما در روز برگزاری کارناوال بارانی بود و ما هم چون ارمیا حوصله اش سر رفته بود مجبور شدیم بریم و البته خودمون هم دلمون می خواست! جمعیت کمتری نسبت به سال های قبل آمده بودند و البته جمعیت رژه رونده هم کمتر بودند. به علت بارانی بودن ارمیا نتونست لباس خرسش رو بپوشه و البته خیلی هم سر در نمی آورد که ماجرا چیست. رژه روندگان هم که نمی توانستند خوردنی ها را به سمت جمعیت پرتاب کنند چون روی زمین خیس می افتاد و غیر قابل استفاده می شد مجبور بودند راه بروند و به ملت تعارف کنند! ارمیا هم که فقط شکلات کوچک علاقه داشت هر چی غیر از آن بهش می دادند پس می داد. البته ارمیا نمی داند که شکلات خوردنی است و بیشتر قصدش جمع آوری اشیاء هم اندازه است. به علت سر و صدا من مجبور شدم داداش ارمیا رو از محوطه دور کنم و چون زیر باران نمی شد از توی کالسکه خارجش کرد و همه ی مغازه ها بسته بودند بالاجبار رفتم به خانه ی سالمندانی که در همان خیابان بود! البته این خانه ی سالمندان باکلاس هست و در مرکز شهر واقع شده و افراد به راحتی می تونند بیان توی شهر دور بزنند و برگردند.من هم هر وقت از جلوی آن رد می شوم برای پیرمردان و پیرزنانی که پشت پنجره ی سالن نشسته و خیابان را تماشا می کنند دست تکان می دهم! آنها هم من را می شناختند و وقتی رفتم داخل سراغ نی نی را می گرفتند. البته سالن خالی بود و بیشترشان رفته بودند خیابان و رژه را تماشا می کردند.

این مدت که مهمان ها برای دیدن نی نی می آمدند راجع به پناهنده ها صحبت می کردیم و البته که اکثریت  مهمانان ما در این کشور خارجی هستند و نظراتشان شبیه به هم. از برخوردهای متفاوت در شهرداری گفتند و فرنوش هم که به عنوان مترجم برای پناهنده ها کار می کند از توهین مسئولین کمپ ناراضی بود. می گفت مسئول کمپ گفته افغان ها بی تربیت هستند و اینهایی که اینجا هستند بیشترشان دیپورت می شوند. بهش برخورده بود که وقتی می گه اقغان ها خب منم افغانم دیگه!!  از مواردی که خودش مترجم بوده می گفت که یک خانم افغان بود که دختر نوجوانی داشت و اون مسئول اصرار داشت که این فرزندش نیست و بالاخره خانم گفت که من بچه دار نمی شدم و این فرزند برادرم هست که من بزرگش کردم و بعد از این دیگه با دیده ی تردید به حرف هایش نگاه می کردند و خلاصه موارد دیگری از این دست. یکی دیگر از بچه ها می گفت که بعد از اتفاقات شب سال نو در شهر کلن جو عمومی نسبت به پناهنده ها خوب نیست و احساس عدم امنیت می کنند. البته در نظر داشته باشید که مهمانان ما افراد محدودی هستند در شهر کوچک خودمان.

در جمع مهمانانمان از برخورد همسایه ها حرف شد و ما از رفتار همسایه بالایی شاکی شدیم و با تعریف هایی که بقیه کردند ما فهمیدیم خیلی همسایه های خوبی داریم. یکی از دوستان می گفت که خواهرش در شهر دیگری در المان زندگی می کند و خانه شان در طبقه ی چهارم و بدون آسانسور بوده. خواهرش چون عمل کرده بوده نمی توانسته فرزند کوچکش را بغل کند و بچه که مجبور بوده پیاده از پله ها بالا و پائین برود اعتراض و گریه می کرده و همسایه ها هم دایم بهش گیر می دادند طوری که بنده ی خدا به گریه افتاده و گفته که من مریض هستم و اونها دیگه غر نزدند. فقط یکی از همسایه هایش که پیرزنی بوده بهش گفته من تو رو درک می کنم چون خودم نوه دارم و می دونم بچه ها چقدر بهانه گیر هستند.

یا یکی دیگه می گفت که مدیر ساختمان به گذاشتن کفش در راهروهای مشترک به شدت معترض است و یک بار که یکی از مهمانانشان برای چند دقیقه کفش را جلوی در گذاشته و رفته تو اتاق و وقتی برگشته دیده کفشش نیست و مدیر ساختمان آن را پشت پنجره ی واحدشان در حیاط گذاشته بوده. همین مدیر بهشون گفته من می دانم شما عرب ها به کفش هایتان احترام می ذارید ولی قانون ساختمان ما این است!! این مدیر محترم حتی با گذاشتن جاکفشی در راهرو مخالفت کرده و این دوست ما هم که بیمار بوده و به آلودگی حساس نمی دانسته با کفش ها چکار کند.

مورد دیگری که یکی از بچه ها از جمع دوستانش می گفت مربوط به طبع غذاهاست. ما در فرهنگ غذایی مون در ایران اصطلاح سردی و گرمی غذا رو داریم. اون می گفت دوست ایتالیایی اش گفته ما این مفهوم رو با اصطلاح "اثرش مثل خیار" است داریم. مثلا می گیم ماهی یا هندوانه مثل خیار است.


تزیینات کلیسای جامع به مناسبت سال نو

ماکت میلاد مسیح در کلیسا



نمای شهر در زمستان

وجود کالسکه الزامی است

امروز که برای گرفتن نوبت به شهرداری رفته بودیم و توی راهرو نشسته بودیم تا نوبتمان شود، دو تا پسر افغانی آمدند و یادداشتی که کارمند شهرداری بهشون داده بود رو نشونم دادند و پرسیدند که چه نوشته و گفتند تازه به این شهر آمده اند و بعد پرسیدند که کدوم قسمت مربوط به حقوق و امور پناهنده هاست. چون به بخش خارجی ها رفته بودیم همه ی مراجعین غیر المانی بودند. دو تا پسر سوری هم صندلی کنار ما نشسته بودند و سر صحبت رو باز کردند که کجایی هستین و چقدر وقت آلمان هستید. از حرف زدنشون مشخص بود که زبان آموز هستند. مادر مهربان من هم که دلش برای پناهنده ها می تپد پاکت خوراکی ارمیا را به آنها بخشید و با چهار تا کلمه سلام علیکم و تفضل و جمیعا در دیدگاهشان زبان دان عربی هم جلوه نمودیم. جالب این که در مدتی که در راهرو به انتظار نشسته بودیم کارمندان اتاق های دیگر که برای استفاده از دستگاه کپی توی راهرو تردد می کردند به ما سلام و روز بخیر می گفتند. واقعا حس ارباب رجوع از نوع اربابش بهمون دست داد!

تا رفتم توی اتاق که برای ویزای عضو جدید خانواده وقت بگیرم کارمند مهربانش که مرا دید گفت سلام خانم فلانی!! باورم نمیشد که بعد دو سال فامیل من یادش باشد. یعنی این قدر مشهور هستم و خودم خبر ندارم!! بعد هم خودش نام مرا در سیستم جستجو کرد و متوجه فرد جدید خانواده شد و با لبخند گشاده تبریک گفت. حالا اگر بخواهم با رفتار بخش پاسپورت کنسولگری مقایسه کنم که جز تاسف حرفی نمی شود زد. هر چند که رفتار بقیه ی کارکنان سفارت مهربانانه و دوستانه بود و فقط این بخش پاسپورت کنسولگری طلبکارانه و بی حوصله حضور داشت.

بعد از نوبت گرفتن از شهرداری برای خرید به فروشگاه رفتیم و ارمیای کنجکاو را از کالسکه پیاده نمودیم و صد البته بسیار پشیمان شدیم. موقعی که داشتم  در صندوق خریدها را حساب می کردم چند ثانیه از ارمیا غافل شدم و با هشدار خانم صندوق دار او را دیدم که یک عدد تخم مرغ شانسی را برداشته و کله اش را گاز زده!! من هم که خریدها را پرداخت کرده بودم به صندوق برگشتم تا پول اون تخم مرغ را بدهم که مرد جوانی که بعد از من بود خندید و گفت برو من حساب می کنم.

دیروز خانم صاحبخانه آمد دم در خانه. البته توی این چند سال که ما در این واحد آپارتمان ساکن هستیم شاید سه بار آمده باشد دم در. بعد از سلام و احوال پرسی نامه اش را داد و سراغ ارمیا را گرفت. ارمیا هم در اون لحظه قابل نمایش دادن نبود! به صاحب خانه گفتم که عضو جدید داریم و داداش ارمیا را نشانش دادم .کلی تعجب کرد و از دیدن نوزاد کوچولو کلی هیجان زده شد و ذوق کرد و تبریک گفت. در تعجبم چرا هیچ کدوم از همسایه ها بهش اطلاع ندادند.



دکور مغازه عینک فروشی به مناسبت نزدیک شدن به کارناوال(جشن بالماسکه)

تزئین کلیسا به مناسبت میلاد مسیح

کلاغ های بالای درخت در صبح زود

کانال در یک روز ابری هنگام طلوع آفتاب

کلاغ ها

عبور کشتی از کانال


کلاغ های پر سر و صدا