زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

وسایل بازی1

توی مجله های تبلیغاتی که برای بچه هاست یک بخش هست به نام وسایل بازی که تا دلتون بخواد وسایل مختلف خوش آب و رنگ و جذاب و گران قیمت برای بازی بچه ها معرفی شده. دسته بندی های مختلف مثل بازی هایی برای کودکان زیر سه سال و یا نوجوان و در انواع بازی های فضای باز و یا بازی ها حرکتی . این پست عکس بازی های فضای باز که به نظرم جذاب بود رو می ذارم.

در مورد این که زمان کودکی ما امکانات و یا وسایل بازی در چه حد بود سخنی نیست چون نوع فرهنگ و فضای بازی و اوضاع اقتصادی متفاوت بود و  وسایل محدود ما با تعداد زیاد همبازی و فضای بازی وسیع جبران می شد. دنیای امروزه دنیا تبلیغات و ظاهر و رنگ و آب است.

اتفاقا چند روز پیش آقای همسر به بچه هایی که از مدرسه خارج می شدند تا برای ناهار ساندویچ یا نان و یا برش پیتزا و یا ماکارونی خالی با طعم سس بخرند اشاره کرد و گفت ببین دست چند تاشون موبایل هست و یا گوشه ی حیاط دارند به هم کلیپ های داخل گوشی شان را نشان می دهند. در شهر کوچک ما که همراه داشتن موبایل برای دانش آموزان ممنوع نیست تعداد اندکی از بچه ها را در خیابان می بینی که سرشون توی گوشی باشه.شاید کلیپ های جالب رو برای همدیگه در شبکه های اجتماعی می فرستند و وقتی به صورت فیزیکی به هم می رسند گوشی رو کنار می ذارند! البته استفاده از هندزفری موقع ورزش و دویدن و یا توی اتوبوس خیلی مرسوم هست.

در حالت کلی به نظرم مقایسه بچه های امروز با زمان خودمون صحیح نیست چون این بچه ها از وقتی که به دنیا می آیند اینترنت و تکنولوژی در اطرافشون وجود داره و دست همه ی مردم یک گوشی می بینند. دیگه مبحث انتقال دانش و سرعت پخش اخبار و شایعات رو همه بلدیم. اصلا تعریف دنیای کودکی برای نسل های امروز متفاوت هست.  دوستمون که اینجا معلم هست تعریف می کرد که من وقتی سر کلاس به بچه ها گفتم که زمان بچگی های  ما توی خونه ها فقط تلفن دکمه ای بود عده ای تعجب کردند که پس وقتی از خونه خارج می شدید چطوری باهاتون ارتباط برقرار می کردند. یعنی اصلا در ذهنشون نمی گنجد که دنیا بدون اینترنت چگونه است!
البته این بحث تخصصی است و من در حد دو سه تا جمله نوشتم چون همه مون لالایی خوندنش رو بلدیم!!مواردی مثل کنترل کودکان در فضای مجازی و یا از چه زمانی برای بچه هامون گوشی بخریم یا چطور حضورشون در اینترنت رو هدایت کنیم در حرف بسیار شکیل و در عمل بسیار ثقیل(دشوار) است!

ان شالله در فرصت بعدی گزارش نمایشگاه خانواده که در شهرمون برگزار شد رو می نویسم.


خانه ی کوچک چوبی که در اینجا بچه ها به عنوان دکه ی بستنی فروشی در بازی از آن استفاده می کنند

سرسره ی سبک

وسایل و فضای شن بازی بسیار پرمشتری است





لوله گذاری و آب رسانی


وسایل ساخت کانال آب

استخر سرپوشیده

استخر روباز

تفنگ آب پاش با منبع قابل حمل

عیادت از بیمار

دیروز رفته بودیم دیدن اندریاس دوست المانی مان که هفته قبل عمل جراحی داشت. بنده خدا در کلینیک تخصصی/خصوصی شهری نزدیک جراحی داشت و حالا امده بود خانه. تنهایی رفته بود بیمارستان و بعد از عمل هم سه چهار روز بستری بود و بعد فرنوش(همسرش) رفته بود دنبالش و امده بودند خانه. به نظر من خیلی غریبانه بوده. البته خوب شاید با معیارهای اونها عادی محسوب می شد. از دسته گل ما و این که گفتیم به عیادتت امدیم خیلی خوشحال شد هر چند که خودش برایمان عصرانه/شام تهیه کرد. از بیمارستان برایمان گفت و این که بخش پر از بیماران پولدار کویتی بوده که بخش را قرق خود و همراهانشان کرده بودند و چمدون چمدون پول نقد پخش می کردند! و کافه و کتابخانه ی بیمارستان پر از زنان و همراهان بیماران بوده و البته با پرستاران مثل خدمتکار برخورد می کردند. آندریاس از هم اتاقی عرب پر سر و صدایش شاکی بود. البته خود اندریاس هم بیمه ی خصوصی دارد و می گفت در عرض دو ساعت پنج تا پزشک متخصص او را ویزیت کردند و در حد چند توصیه که فلان چیز را بخور و یا نخور. بعد هم فاکتور ویزیت شان برایش ارسال شده. گویا اصطلاحی است که پزشکان هر صبح می گویند خب برویم چند بیمار با بیمه ی خصوصی ویزیت کنیم و برای خودمان فاکتور صادر نمائیم!

اندریاس از برخورد پرستار شاکی بود که دو ساعت بعد از به هوش آمدنش او را برای رادیولوژی برده بودند و دو ساعت در انتظار نوبت توی راهرو منتظر بوده و به قول خودش فکر کردم مرا فراموش کردند!

بعد هم مثل همیشه فرنوش از مواردی که برای ترجمه امور پناهنده ها رفته بود تعریف می کرد و بعد برخوردهای جالب مردم با خودشان به عنوان خارجی. اندریاس می گفت چند سال پیش که برای خرید به قصابی رفته بودیم پیرزنی آمد و توی صف نزدیک ما ایستاد و من به فارسی به فرنوش گفتم که می خواهد نوبت ما را بگیرد. وقتی نوبتشان شده پیرزن دیده عقب نشینی نکردند بهشون گفته که نوبت شماست و بعد پرسیده از کجا آمدید و اندریاس گفته ما از افغانستان آمدیم و خانم بهشون گفته خوش آمدید.

فرنوش می گفت که برای دوستم در مهدکودک تعریف می کردم که می خواهیم برای تعطیلات تابستانی به ایران سفر کنیم و مادر یکی از بچه ها که فکر کرده ما قصد زندگی در ایران را داریم بهم گفت تو که این قدر خوب آلمانی یاد گرفتی حیف است که برگردی و همین جا بمان.

فرنوش می گفت برادرش رژیم غذایی بدون گندم دارد. این گروه اعتقاد دارند گندم های امروزه دستکاری شده هستند و نباید هیچ فراورده ای از ان را مصرف کرد. یعنی نان و آرد و ... استفاده نمی کنند. برادرش صبح ها به جای نان،موز می خورد. خواهر فرنوش هم یک ماهی این رژیم را دنبال کرده بعد دیده پول های ادم زود ته می کشد انصراف داده!

در برخورد با آلمان ها نباید کوتاه آمد و عقب نشینی کرد این خلاصه ی توصیه های آندریاس بود. می گفت چند سال پیش در دستشویی چند تا برگه ی دستمال برداشتم تا دستم را خشک کنم که پیرمردی با نگاهی غضب الود یک عدد دستمال برداشت(منظورش این بوده که شما جوان ها اسراف کار هستید) آندریاس هم لبخندی می زند و چند تا دستمال دیگر بر میدارد و پیرمرد عصبانی به او فحش می دهد ومی رود!

راستی آندریاس قرار است در یک پروژه ای مدتی در تهران کار کند. فرنوش از حرف هایی که درباره ی تهران شنیده بود می گفت و نگران بود. من کلی از زیبایی ها و مراکز تفریحی و خرید و اجتماعات و دوست های خوبی که پیدا خواهد کرد تعریف کردم و از سفرهایی که به نقاط مختلف ایران می تواند داشته باشد.البته بهشون گفتیم که وسیله رایج سفر در ایران برای مسافت های نزدیک اتوبوس هست ولی انها اصرار داشتند که با قطار چطور میشه رفت فلان شهر. قرار است عکس های تهران مدرن را برایش بفرستم تا به زندگی در ایران امیدوار شود. شما هم اگر سایتی می شناسید معرفی کنید.فرنوش تا به حال تهران را ندیده و فقط توصیفش را از دیگر ایرانی ها و افغانی ها شنیده.

عکس های زیر از طبیعت بهاری و رودخانه در فصل تابستان است. چهار عکس آخر را در خانه تکانی فایل هایم یافتم و مربوط به شش ماه پیش است.








بچه داری در معرض دید عموم

چند روز قبل که آقای همسر با همراهی ارمیا برای خرید رفته بودند. بعد از خارج شدن از فروشگاه وقتی می خواسته اند اجناس خریداری شده را روی دوچرخه ای که صندلی بچه هم به آن نصب است جاسازی کنند متوجه می شود که کیسه هایی که از خانه معمولا برای این جور مواقع برمیدارد همراهش نیست. در حال اندیشیدن برای چگونگی جاسازی وسایل بوده که خانمی کیسه ی خرید پارچه ای اش (که اغلب افراد در اینجا از آن استفاده می کنند )را به او می دهد و می گوید با بچه خطرناک است و بهتر است از کیسه ی مطمئن که پاره نشود استفاده کند. خوبی نسبت به خارجی ها هنوز از بین نرفته.قبلا گفته ام که سوار کردن بچه در ماشین و دوچرخه فقط با صندلی مخصوص هر کدام ممکن است.

البته هفته های قبل که من و مامان با ارمیا به خرید رفته بودیم ارمیا یکی از این چرخ دستی های کوچک که مخصوص کودکان است برداشته بود و برای خودش در فروشگاه جولان می داد و از فرصت صحبت کردن ما استفاده کرد و اجناس یکی از قفسه ها را خالی کرد و در چرخ دستی اش جا داد و با خوشحالی نتیجه ی کارش را به ما نشان داد. همون موقع پیرزنی از مشتری ها سر رسید و گفت باید اینها را توی قفسه سرجایش بگذاری. من هم گفتم خودم انجام می دهم ولی بالای سر ما ایستاده بود. ما هم مشغول سر و کله زدن با ارمیا برای خالی کردن چرخ دستی اش بودیم که شنیدم پیرزن که داشت دور می شد گفت آدم های مسخره!

فرنوش دوست افغانی ام که همسرش آلمانی است و یک پسر تقریبا هم سن ارمیا دارد تعریف می کرد که با همسرم توی فروشگاه و در صف صندوق ایستاده بودیم و طبق معمول اکثر پدر و مادرها مشغول سر و کله زدن با بچه که حوصله اش سر رفته و دارد نق می زند و پدر بچه او را از روی زمین بلند می کند و توی کالسکه می نشاند و همان موقع پیرزن پشت سرش می گوید "کودک آزاری" و البته شوهر فرنوش هم که آلمانی بوده کوتاه نمی آید و با آن خانم وارد بحث و مشاجره می شود و نهایتا هر دو همدیگر را تهدید می کنند که پلیس خبر می کنند. فرنوش می پرسید توی ایران هم آدم های فضول و نظر بده راجع به بچه داری هست. به نظرش آلمان ها در این زمینه رتبه ی اول را دارند . البته من در جوابش لبخند ملیحی زدم و از او خواستم  حتما به ایران سفر کند.

فرنوش و دوست دیگرمان که برای ترجمه و کمک به پناهنده ها با ارگان های مرتبط همکاری می کنند داستان های زندگی این افراد را تعریف می کنند. کسانی که بدون داشتن آگاهی کامل از شرایط پناهندگی ریسک سفر به اینجا را به جان خریده اند و دلهره از عاقبت کار دارند. من  لباس های ارمیا و برادرش که کوچک شده را بسته بندی کرده ام و به فرنوش می دهم که به آنها بدهد.

ما هم مثل شما مشغول خانه تکانی به معنای واقعی هستیم که ان شالله سر فرصت برایش می نویسم.

عکس های زیر از تابستان از مزرعه نزدیک خانه جا مانده. با دیدن آنها دوباره یاد بهار و هوای مطبوع افتادم و برف هایی که دو روز پیش روی زمین مانده را نادیده گرفتم.

چرخی با دو صندلی بچه

سه چرخه !!

سه چرخه مخصوص حمل بار