زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

مائده های آسمانی

از جمله دغدغه های ذهنی اکثر خانم هاست که فردا ناهار چی بپزم و یا شام چی بخوریم که تکراری نباشه. در آلمان که بودیم و گاهی برنامه ای بود و برای مدت طولانی بیرون بودیم وقتی می رسیدیم خانه می گفتیم کاش یک رستورانی بود می تونستیم سر راه غذا بگیریم و حالا مجبور نبودیم با گرسنگی فراوان در فکر تهیه ی غذا باشیم!(این نکته را هم مدنظر داشته باشید که در سرما هوس غذای گرم بیشتر است) گاهی برای وقت های تنگ و شکم های گرسنه، تخم مرغ و تن ماهی و این حرف ها هم مزه نمی داد و یا برش های پیتزاها فقط کفاف رسیدن تا خانه را می داد آرزو می کردیم یک پرس پلو و خورشت یا دو تا سیخ کباب و گوجه از جایی ظاهر شود. آدم گرسنه کلا غذاهای خوشمزه زیادی در ذهنش تجسم می کند و مخلفات و تزئینات هم در ذهنش ردیف می کند تا حسابی دلش آب بشود!

این همه گفتم تا برسم به این نکته که الان به این قسمت آرزویم رسیده ام. غیر از رستوران های متعددی که در خیابان مان قرار دارد پیتزا فروشی هایی که یک پیتزای پر و پیمون نه یک برش پیتزا تقدیم می کنند و همین طور کباب هایی که بوی خوشمزه شان تا فرسنگ ها دل می برد حضور دارند.ولی از همه مهم تر و اساسی تر، غذاهای مامان پزند و مادری که انگار علم غیب می دانند و وقت و بی وقت که می رسیم به خانه شان غذاهای آسمانی شان آماده است حتی اگر ساعت ده شب یا دو بعد از ظهر باشد. گویا می دانند ما امروز حوصله ی آشپزی نداریم و یا همسر دیر به خانه می آید و یا بیرون از خانه کارمان طول کشیده و موقع غذا به ما زنگ می زنند که کجایید؟

گاهی هم پدرجان در مسیر راهشان سری به خانه ی ما می زنند و حالی می پرسند و البته دستشان پر است از خوردنی هایی گران بها مانند آب هویج و یا نان سنگک و یا حلیم و ...

به این مجموعه ی دلپذیر، همسایگی و نزدیکی با خواهرجان و فامیل دوست داشتنی طبقه پائین را هم اضافه کنید که سبزی و سوپ و دسر و شیرموز و ... هم از در و دیوار می رسد و این گونه ما در این زمینه در مرکز بهشت به سر می بریم.


عکس هایی از برف در آلمان که دوستم در شهرمان برایم فرستاده و همین طور جنگلی زیبا در اون طرف دنیا که برادرجان فرستاده اند.



تپه ای مناسب برای سربازی روی برف ها





در این جنگل تابلوهایی هست که داستان تصویری مرتبط با جنگل را برای کودکان روایت می کند


هوا

الان شهر سابق مون در آلمان! دمای هوای منفی رو تجربه می کنه و ما داریم وارد بهار میشیم(البته از نظر من ها!). نمی دونم باید خوشحال باشم  از این که تو اون سرما نیستم یا ناراحت باشم از این که این گرمای زیرپوستی نشان از تابستان داغ و طولانی دارد.

گاهی که با پسرها سوار بر کالسکه میریم گردش در خیابان های اطراف خانه ، رهگذران مخصوصا خانم های بچه دار توصیه می کنند هوا سرد است بچه ها را بپوشان. ولی به نظر من اصلا هوا سرد نیست و بهاری به نظر میرسه که گاهی در حد دو سه روز سرد میشه. نمی دونم به خاطر زندگی در منطقه ی سردسیر است یا کلا بچه داری باعث شده که جنب و جوشم زیاد بشه و فرصت فکر کردن به سرد بودن با نبودن هوا رو نداشته باشم. پسرها هم همین طورند و اگر زیاد لباس بپوشند عرق می کنند. البته ناگفته نمونه که خانه ی ما از نظر بسیاری از مهمانان مان سرد محسوب می شود ولی ما بر حسب عادت زیادتر لباس می پوشیم و خانه را گرم نمی کنیم. شاید چون قیمت انرزی اینجا کمتر هست اکثرا عادت دارند خانه را گرم می کنند و لباس نازک در خانه می پوشند و می گویند لباس زیاد بپوشیم سخت مان است. همین گرم کردن خانه باعث حساس تر شدن بدن و پائین آمدن مقاومتش در برابر سرما می شود. عادت و تربیت در آینده نگری و مصرف انرزی نقش اصلی رو داره. جاافتادن این موضوع زمان بر هست و متاسفانه اهمیتی بهش داده نمیشه. کاش همه مون از خودمون وبچه هامون شروع کنیم و اهمیت بدیم به ارزشمندهایی که روبه اتمام هستند مثل آب و گاز و عمر.قبل از این که از دست برن باید قدرشون رو دونست.


رودخانه یخ زده شهر