زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

تجدید خاطرات1

در چند هفته ی گذشته فرصتی پیدا شد که برای دیدار دوستانمان و یادآوری خاطرات سری به شهر کوچکمان در آلمان بزنیم. چمدون بستن با وجود دو تا فسقلی کار سختی بود هر چند مثل همیشه فرشته های غیبی که در ایران نصیب ما شده به کمک مان شتافتند و یک در میان پسرها را غیب کردند تا ساک بستن و خرید سوغات به سرانجام برسد.

پرواز مثل همیشه نصفه شب بود و با دو تا پسر بی خواب و بهانه گیر به هواپیما رسیدیم. صبح ساعت 12 رسیدیم مونیخ و تا به شهرمان برسیم عصر شده بود.قرار بود مهمان خانه ی یکی از دوستانمان که خودشان ایران بودند باشیم ولی خانم صاحبخانه شان که در طبقه ی بالا ساکن بود به کنسرت رفته بود و یادداشتی به در خانه چسبانده بود که با من تماس بگیرید! ما هم که سیم کارت ها را امتحان کردین هیچ کدام کار نمی کرد بنابراین بیخیال شدیم و چمدان ها را جلوی در گذاشتیم و بچه ها را بردیم در پارک همان حوالی تا بازی کنند. خانه ی دوستمان در حومه ی شهر کوچمان بود البته حومه ای که به شهر متصل شده بود. من دنبال آب برای وضو می گشتم که خانمی که از آنجا رد می شد و بطری آب را در دست من دید گفت بیا خانه ی ما. من هم از خدا خواسته قبول کردم. وقتی برگشتم که جلوی در خانه که خلوت بود نماز بخوانم مستاجر دیگر خانه من را از پنجره دید و آمد در را باز کرد! من هم حیرت کردم که چرا خانم صاحبخانه یادداشت گذاشته که من منتظرتان ماندم و شما نیامدید و من هم به کنسرت رفتم و تا نه شب نمی آیم!! این خانه سه طبقه دو تا مستاجر دارد که یکی ش دوستان ما بودند. تا ما وسایل را جابه جا کنیم و تزئینات داخل قفسه ها را از دست پسرها به جای امن منتقل کنیم صاحب خانه رسید و استقبال خوبی از ما نمود! با عجله تعریف کرد که من کلی استرس داشتم که شما کی می رسید و نتونستم درست و حسابی دوش بگیرم و تو کنسرت دائم نگران بودم . تو سیستم آلمان مستاجر می تواند خانه را اجاره دهد و به صاحبخانه هم ربطی ندارد. تا روز آخر هم ما نفهمیدیم چرا این خانم به اون یکی مستاجرکه تو خونه بوده اومدن ما رو نسپرده؟ شاید می خواسته مواردی که همان شب آمد و توضیح داد راجع به هوادهی خانه را متذکر شود و یا شاید می خواسته براندازمان کند!

خلاصه شب اول خسته و کوفته خوابیدیم. دوستمان از قبل گفته بود که می توانید از وسابل خانه استفاده کنید و اگر پتو نیاز داشتید به صاحبخانه که کارولا نام داشت بگویید. وقتی داشت از خانه خارج می شد و آمد دم در که به ما توصیه های ضروری از نظر خودش را توضیح دهد برای پتو پرسیدیم و او گفت از داخل اتاق مجاور بردارید. سوال بعدی که پرسیدم گفت من الان وقت نرمش شبانگاهی ام هست و فرصت جواب دادن ندارم و رفت.

خلاصه ما از داخل اتاق مذکور پتوها را برداشتیم و از خستگی تا خود صبح خوابیدیم مخصوصا که هوا خنک بود و ما که از شهری گرم رسیده بودیم خنکی برایمان به سردی می زد. البته با پتوهای پشم شیشه ی آلمانی آدم بیشتر دم پخت می شود تا گرم.

صبح هوای آفتابی ما را به بیرون دعوت می کرد، مخصوصا که اطراف خانه هم حالت ویلایی و باغ داشت و ز یبا می نمود. از کنار کانال به سمت مرکز شهر حرکت کردیم. آقای همسر از ملاقات مجدد دوچرخه اش راضی بود. شهر مثل قبل بود و آدم ها مثل قبل با لباس های رنگی از هوای آفتابی لذت می بردند. در مرکز شهر جشن انگور برپا بود. این جشن که مربوط به دوران کشاورزی است و از آن زمان تا کنون هم تولبدات انگور نقش مهمی در زندگی این مردمان دارند جشنواره ی آن را با موسیقی زنده و خوردن و نوشیدن که عضو ثابت جشن هایشان است گرامی می دارند.

ادامه ان شالله در اولین فرصت...




نظرات 14 + ارسال نظر
فتانه جمعه 2 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 09:10 ق.ظ http://fattaneh69.blogsky.com

چه خشگل....عکسای خونتونه؟

بله،خونه ی یک هفته ای

فاطمه جمعه 2 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 02:06 ب.ظ

سلام
خوش آمدی لیلی جان
اوقات خوشی داشته باشین

ممنون خانومی

آبانا جمعه 2 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 02:45 ب.ظ http://abanac.mihanblog.com

چه حسی داشته برگشتن ب اونجا...

حس نکردم اصلا از اونجا رفته باشم. ... یه حس گنگ. چون خاطرات خوب زیاد دارم از اونجا حس بازگشت به رویا بود

مهسا چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 10:42 ب.ظ https:// sarneveshtehman. Blogfa.com. Com

خوش بگذره رفیق

فهیمه جون یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 09:53 ق.ظ

عههههههههه
دیدم نیستی اومدم اینجا سربزنم.
نبودی اخه
خوش بگذره زیااااا د

فروزنده پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 01:09 ب.ظ http://forouzande.zenfolio.com/blog

آخی.. اومدی اینورا؟ عزیزم خیلی خوشحالم

دانشجو شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 06:23 ب.ظ http://mywords97.blogfa.com

چرا عکس های پست های قدیمی دیده نمیشه. مثلا پست های مربوط به ماه 5 و 6و 7 سال 1394. خیلی دوست داشتم عکس ها رو هم می دیدم.

عکس ها از روی سرور پاک شده،خودم هم ندارم دیگه

دانشجو شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 06:23 ب.ظ http://mywords97.blogfa.com

اینکه عکس میگذارین خیلی خوبه. یه تصویر واقعی در ذهن آدم شکل می گیره نه تصور.

بله بله

زهرا دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 11:06 ق.ظ

سلام
من اتفاقی خاطراتتون را خواندم خیلی لذت بردم . ان شاالله موفق باشید . کاش عکس صورت زیباتون را هم میدیدم

ممنون

یلدا سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 11:35 ق.ظ

سلام دوست نادیده عزیز..من خیلی وقته وبلاگتون را سر نزدم و تا اونجا که خاطرم بود،برای ادامه تحصیل آلمان اومدین.امروز بعد از مدتی که اومدم هم متوجه شدم صاحب دومین فرزندتون هم شدین و هم اینکه گویا به ایران برگشتین.درسته؟خوب..بابت اولی تبریک و دومی بسلامتی..ولی یک سوال..چطور مایل نبودین به زندگی در المان با داشتن دو بچه ادامه بدین؟آیا امکانات و شرایط بهتری در انتظار نبود؟موفق باشید..

سلام
ای بابا چقدر دیر به دیر به ما سرمیزنین
با توجه به مجموع شرایط ما این تصمیم رو گرفتیم

زهرا چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 11:07 ق.ظ

سلام . مطالبتون را در مواقع بیکاری در اداره خواندم . لذت بردم . و بسیار یاد گرفتم . ممنونم از لطفتون

ممنون

مینو شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 06:09 ق.ظ http://milad321.blogfa.com

چه عکسهای زیبایی.
از رفتار این صاحبخانه خیلی تعجب کردم.

صاحب خونه مون خوب بود

مضراب دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1396 ساعت 01:58 ب.ظ

یعنی من جات بودم دو دستی می چسبیدم به برف و بارون و سرسبزی های اونجا لیلی..
تو این برهوت شش ماهه یه لکه بارون درست و حسابی نباریده :/

واقعا دلم برای خشکسالی ایران می سوزه

محمدهادی جمعه 29 دی‌ماه سال 1396 ساعت 07:01 ب.ظ

سلام.خوبید شما؟یه جوان 30ساله هستم چندین سال قصد دارم ازدواج کنم ولی بخاطر مشکلات مالی نمی توانم ازدواج کنم اگر امکانش هست به من کمک مالی کنید تا ازدواج کنم ممنون.شماره تماس 09033052928.
شماره عابربانک ملی(6037997213792667 )قربانی هستم.متشکرم.الله وکیلی اگر ناچار نبودم این پیام نمیدادم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد