زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

زیبایی ها را ببینیم

متن زیر را یکی از دوستانم برای من فرستاده است:
هرچند وقت یکبار، ایمیل هایی درباره ایران میگیریم که عکسهای خنده دار را نشان میدهد و موضوع آن " فقط در ایران " یا "only in Iran" است.این ایمیل ها اگرچه خنده به لب مینشاند و بعدی از ابعاد جامعه ایران را نشان میدهد،اما در ایران چیزهایی هم هست که ساده از کنارشان میگذریم.
اگر مدتی از ایران دور باشید، این نکات زیبا بیشتر خود را نشان میدهند.

امروز با همسرم به کوهپیمایی در دارآباد رفتیم.نیمه های راه گروهی زن و مرد با سن های کم و زیاد نشسته بودند.مردی با موهای سپید و صدایی بسیار زیبا، داشت ترانه میخواند و بقیه هم با اودم گرفته بودند.آنقدر جو گیرنده ای بود که ماهم نشستیم و با خواننده دم گرفتیم.وقتی ترانه شادتر شد، جوانی خوش تیپ بلند شد و شروع کرد به رقصیدن.خواستم فیلمی بگیرم، فکر کردم شاید دوست نداشته باشند.در اینحال فکر میکردم کجای دنیا چنین حالت و جوی را میشود دید؟برگشتیم در قهوه خانه ساده بالای کوه، سفارش املت دادیم.کنار دست فروشنده نوشته بود: ما را در Face//book ملاقات کنید.
بازفکر کردم در کجای دنیا میشود این چنین املت خوشمزه و نان لواشی پیدا کرد که فروشنده اش هم تا این حد به روز باشد؟چون من تا حدی دنیا دیده هستم، به تجربه میگویم: هیچ کجا..

هنگام برگشتن خانمی با مانتو و روسری و ظاهری مرتب در حال فروختن گل بود.آنقدر ظاهر با کلاسی داشت که برای خرید گل پنجره را باز کردیم.
شخصیت با وقاری داشت.وقتی گفتیم به شما نمی آید گل بفروشید، با کلامی تکان دهنده گفت:بی کس هستم، اما ناکس نیستم.. زندگی را باید با شرافت گذروند.
کجای دنیا میتوان این سطح از فلسفه و حکمت را، در کلام یک گلفروش یافت؟
به خانه که رسیدیم همسرم یادش افتاد چیزهایی را نخریده است.به سوپری نزدیک خانه رفتم و خرید کردم. دست کردم دیدم کیفم همراهم نیست.
گفتم ببخشید پول نیاوردم، میروم بیاورم و در حالیکه مبلغ کالایی که خریده بودم کم نبود،مغازه دار با اصرار گفت نه آقا قابل شما رو نداره ببرید و با کلامی جدی و قاطع کالا را به من داد.
تشکر کردم و در راه خانه فکر کردم کجای دنیا چنین اعتمادی به یک غریبه وجود دارد؟
تازه پول را هم که آوردم فروشنده با تعجب گفت: آخه چه عجله ای بود؟*

شب در حالیکه پشت لپ تاپم داشتم کار میکردم، یکباره صدای آکاردئون یکی از ترانه های خاطره انگیز را سر داد.در کوچه نوازنده ای با زیباترین حالت و مهارتی خاص مینواخت.به دنبال صدا رفتم و پنجره را باز کردم.
یکی آمد و به او نزدیک شد و گفت از طبقه هشتم آمدم پایین فقط بخاطر این ملودی قشنگی که میزنی.با رضایت پولی به او داد و رفت...حساب کردم دیدم پولی که در این کوچه گرفت را اگر در ده کوچه گرفته باشد، درآمدماهانه خوبی دارد.
در کجای دنیا کسی میتواند در کوچه ای سرودی را سر دهد؟ من جایی ندیده ام.میتوان همه رخدادهای بالا را منفی دید.چرا باید خانمی با وقار گل بفروشد..؟چرا فردی که به کامپیوتر وارد است باید بالای کوه املت درست کند..؟چرا باید نوازنده ای ماهر در کوچه بنوازد...؟؟ و از این دست نگاههای منفی که خیلی ها دارند..اما هیچ راه حلی هم ندارند که مثلا این مرد اگر در کوچه ننوازد، چه مشکلی حل خواهد شد؟ و آیا نگاههای منفی ما کمکی به حل مشکلات دنیا میکند؟من هر چه را دیدم مثبت میدیدم.
بعضی از ما چیزهایی را برای خودمان ذهنی کرده ایم در حالیکه در عمل وجود ندارند..و آنچه را نیز که وجود دارد، چشم ما نمی بیند و ذهن ما درک نمیکند.
مثلا آدمها را به دو گروه "باکلاس" و" بی کلاس" تقسیم کرده ایم..! ماکسیما، پرادو و بنز با کلاس، و پیکان و پراید بی کلاسند.
حالا در جاده گیر کنید، به هردلیل...، چه تمام شدن بنزین، چه خرابی ماشین...امتحان کنید, حتی یک ماکسیما و پرادو و بنز بخاطر کمک به شما توقف نمیکنند و اگر کسی به کمکتان بیاید یا پیکان دارد یا پراید و یا وانت...کدام با کلاس ترند؟
میتوانید به رخدادهای یکروز عادی از زندگی فکر کنید، در آن تلخ و شیرین بسیار وجود دارد
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد