ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
اول از همه بگم که این صفحه و این صفحه رو یه نگاه بندازید.
خب ما الان در خانه خودمان با خواهری نشستیم. البته نشستن که چه عرض کنم همه اش در حال گردش و تماشا هستیم. دو سه تا خاطره و عکس هم از اشتوتگارت مونده که تعریف نکردم. یکی این که گفته بودم یک دختر خانوم ایرانی توی اون گروه درس می خوند و به ما هم کلی کمک کرد، این دختر خانوم یک همکار آلمانی داشت به نام فلورین(Florian) که چند تا کلمه فارسی یاد گرفته بود. واقعا بامزه بود وقتی حرف می زد. از توی راهرو صداش میومد که هی می گفت "ای بابا". هر وقت که کارش درست انجام نمی شد اینو می گفت. یا خواهرجان از دم در اتاق داخل رو نگاه کرده بود و با دوستش کار داشت پسره گفته بود "فضولی نکن!!" البته بعدش گویا بهش گفته بود که این جمله کاربردش اینجا نبود و عذرخواهی کرده بود. روز آخر هم که می خواستیم وسایل مون رو جمع کنیم به همکارش(همون دخترخانوم ایرانی) گفت "تنبلی نکن!" منظورش این بود که چرا ایستادی کمک شون کن.
عکس فلورین
اون روز هم که باربیکیو رو راه می انداختن هی میومد و می رفت و می گفت "من گرسنه هستم".
ما هم هوس کردیم دو سه تا جمله بهش یاد بدیم که بره بگه،ولی دیدیم خودش به اندازه کافی جمله های کلیدی و مورد نیازش رو بلده
اون روز هم که با خواهری رفتیم باغ تماشای اشتوتگارت خانوم های باغبان داشتند در قسمت هایی از باغ گل بنفشه می کاشتند
یک قسمتی از باغ هم اسب های کوتوله رو نگهداری می کردند. هر کدوم جدا اصطبل داشتند و بالای هر اصطبل اسم شون و تاریخ تولدشون رو نوشته بودند.
بچه ها مشغول غذا دادن به اسب ها
در باغ تماشا یک برج بلند فلزی بود که می تونستی ازش بری بالا و شهر و محوطه پارک رو تماشا کنی. از پائین خیلی بلند پیداست.
طبق تابلو نوشته کنار برج ارتفاع در بالاترین قسمت آن 42 متر و با در نظر گرفتن خروس نشان بالای برج 44 متر می شود. وقتی بالا میری وزش باد و حضور مه رو به خوبی احساس می کنی.
البته به نظر من فلزی بودن راه پله ها و کف حس متزلزل بودن به آدم میده!!
این فارسی حرف زذن خارجیا مثل حرف اومدن بچه است...ولی باز از بچه انتطار داری...ادم بزرگن ادم بیشتر خندش میگیره!
بیچاره ها!!
فکر کنم حرف زدن ما هم به یه زبون دیگه این طوری باشه
لیلی جون گفته که همه میتونیم بیایم جمعی اینجا خاطراتمون رو بنویسیم!
البته پتوهای اینجا همون پتوهای پشم شیشه ست که تو ایران هم هست ولی من تا حالا ازشون استفاده نکرده بودم! خییییلی داغ میکنن!
من شب اول تو آلمان سرما خوردم. از من به شما نصیحت این پتوهای آلمانی رو با پتوهای خودمون اشتباه نگیرید! این تختها هستن که تو عکسای خارج میبینیم حدود یک متر با سقف فاصله دارن، یه چیزی هستن برا خودشون! حالا ترکیب اینها رو تصور کنید و تنظیم هواساز اتاق روی دمای معتدل. معلومه که آدم شب گرمش میشه و پتوش رو کنار میکنه! شب اول هم که خسته هست ، نمیفهمه و سرما میخوره!
خب اولین تجربه بوده، الان دیگه یاد گرفتی
سلام لیلی جونم چه دختر بچه های نازی بودن ! چه ورزش
راستی چرا اسم این افراد

خوبی برای سلامتی خوبه !
را مینویسند؟ مگه مشهورند ؟ چرا این جا مگه جا قحط بود ؟
لیلی جونم اگه میشه لطفا عکس حیوان های اون جا را بیشتر
بفرست تا آشنا بشم آخه جالب هستند !
نمیدونم چرا اسم هاشون رو نوشتن.شاید کمک مالی برای ساخت برج کرده بودند.
خب عکس حیوانات رو باید از باغ وحش بگیرم دیگه جای ای نمی شناسم که حیوون داشته باشه
وای خدا . . . من عاشق این «ای بابا» گفتن فلورین شدم!
ای بابا
انصافی خانم خیلی با ذوقی هستی از نحوه عکس انداختنت اون هم با این همه حس و حال کاملا معلومه و البته از اون دسته افرادی که دوست داره در هر ثانیه یه چیز جدید رو یاد بگیره و کشف کنه .... خوشحالم از اشنایی با شما
ممنون خانومی. زیبایی از مناظر است نه عکاس!
من رنگ ها و ترکیب شون و بازی طبیعت با رنگ ها رو دوست دارم
منم خوشحال شدم خانومی