زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

جملات کلیدی زبان فارسی!

اول از همه بگم که این  صفحه  و این صفحه رو یه نگاه بندازید.

خب ما الان در خانه خودمان با خواهری نشستیم. البته نشستن که چه عرض کنم همه اش در حال گردش و تماشا هستیم. دو سه تا خاطره و عکس هم از اشتوتگارت مونده که تعریف نکردم. یکی این که گفته بودم یک دختر خانوم ایرانی توی اون گروه درس می خوند و به ما هم کلی کمک کرد، این دختر خانوم یک همکار آلمانی داشت به نام فلورین(Florian) که چند تا کلمه فارسی یاد گرفته بود. واقعا بامزه بود وقتی حرف می زد. از توی راهرو صداش میومد که هی می گفت "ای بابا". هر وقت که کارش درست انجام نمی شد اینو می گفت. یا خواهرجان از دم در اتاق داخل رو نگاه کرده بود و با دوستش کار داشت پسره گفته بود "فضولی نکن!!" البته بعدش گویا بهش گفته بود که این جمله کاربردش اینجا نبود و عذرخواهی کرده بود. روز آخر هم که می خواستیم وسایل مون رو جمع کنیم به همکارش(همون دخترخانوم ایرانی) گفت "تنبلی نکن!" منظورش این بود که چرا ایستادی کمک شون کن.


Florian Dommert.jpg

عکس فلورین


اون روز هم که باربیکیو رو راه می انداختن هی میومد و می رفت و می گفت "من گرسنه هستم".

ما هم هوس کردیم دو سه تا جمله بهش یاد بدیم که بره بگه،ولی دیدیم خودش به اندازه کافی جمله های کلیدی و مورد نیازش رو بلده

اون روز هم که با خواهری رفتیم باغ تماشای اشتوتگارت خانوم های باغبان داشتند در قسمت هایی از باغ گل بنفشه می کاشتند




یک قسمتی از باغ هم اسب های کوتوله رو نگهداری می کردند. هر کدوم جدا اصطبل داشتند و بالای هر اصطبل اسم شون و تاریخ تولدشون رو نوشته بودند.



بچه ها مشغول غذا دادن به اسب ها


در باغ تماشا یک برج بلند فلزی بود که می تونستی ازش بری بالا و شهر و محوطه پارک رو تماشا کنی. از پائین خیلی بلند پیداست.


طبق تابلو نوشته کنار برج ارتفاع در بالاترین قسمت آن 42 متر و با در نظر گرفتن خروس نشان بالای برج 44 متر می شود. وقتی بالا میری وزش باد و حضور مه رو به خوبی احساس می کنی.



البته به نظر من فلزی بودن راه پله ها و کف حس متزلزل بودن به آدم میده!!



باغ از بالای برج


مسیر پائین رفتن
در عکس بالا اگر دقت کنید در سمت راست پله ها پلاک هایی رو می بینید. روی این پلاک ها اسم آدم های مختلف و شهرهاشون نوشته بود. البته من نمی دونم اینها کی هستند

عکس های پائین هم دو خانه با نمای قدیمی در مسیر راه باغ به هتل مان است

خانه قدیمی و مرتفع


مثل قصر راپونزل می مونه!!

نظام بانک داری

خب تا اونجای ماجرا رو گفتم که من و خواهرجان از دانشگاه اشتوتگارت کلی عکس گرفتیم و بعد هم رفتیم باغ تماشا و بعد هم وسایل رو از هتل برداشتیم و رفتیم سر قراری که با ماشین mitfahr مون گذاشته بودیم. این ماشین از سوییس به یک شهر نزدیک ما می رفت. کلی اس ام اس و زنگ زده بودیم تا قرارمون رو تنظیم کنیم.

ساعت 8:30 قرارمون در یک ایستگاه S-Bahn شهر بود. ما چون مسیر رو نمی شناختیم زودتر رفتیم و آقاهه هم اس ام اس زد که من توی ترافیک گیر کردم و دیرتر میام. دقیقا ما 1:30 معطل شدیم. توی ایستگاه مترو با یک خانوم مسلمان حرف زدیم یعنی اون بهمون گفت که منتظر دخترش هست و بعد هم گفت من مسلمان هستم و حدس می زنید که مال کجا باشم؟ ما هم هر کشوری رو حدس زدیم نادرست بود و آخرش خودش گفت که مال آلبانی هستم و 22 ساله اینجا زندگی می کنم و 5 تا بچه دارم.تازه عکس بچه هایش رو هم به ما نشان داد.

آقای راننده که رسید ما غر زدیم که کلی معطل شدیم و اون هم عذرخواهی کرد که ترافیک بود و این حرف ها. من داشتم جملات مرگبارتری!! را برای حمله انتخاب می کردم که تا توی ماشین نشستیم پسری که از قبل توی ماشین بود با ذوق و شوق دستش رو آورد جلو و خودش را معرفی کرد و بیسکوییتش را به ما تعارف کرد. ما بهش گفتیم که دست نمی دیم و خودمون هم شیرینی های خوشمزه داریم!

و دیگه یک ساعتی که این آقا پسر توی ماشین بود هی حرف زد و سوال پرسید. اولش یک جمله عربی گفت تو این مایه ها که انا احب سفر الی ... نمی دونم چی چی. گفت یک ترم عربی در مدرسه یاد گرفته. ما توضیح دادیم که از ایران هستیم و زبان ما عربی نیست ولی تا حدی عربی رو می فهمیم. اون هم گفت طیب طیب ولی یه جوری تو مایه های سید سید تلفظ می کرد. من بهش گفتم مجید جان سید با طیب فرق می کند احتمالا منظورت سعیده که یک اسم مردانه است و توی فیلم Lost هم یکی از شخصیت ها که از متولد تکریت عراق بود این اسم رو داشت. خلاصه بساطی بود با این حرف زدن عربی.

گفت که متولد سوییس هست و توی سوییس هم الکترونیک می خونه. گفت که کشور سوییس به کشور بانک ها معروفه و چقدر امن هست. و پرسید که شما تو کشورتون به پول توی بانک سود تعلق می گیرد؟در اینجا ما نمی دانستیم حالت خوب اینه که بگیم سود کمه یا زیاده. چون بهره سپرده بانکی توی آلمان نسبت به ایران خیلی خیلی کمه.

اون گفت که توی قرآن آمده که نباید سود به پول تعلق بگیرد(منظورش مبحث ربا بود) و گفت البته من مسیحی هستم و توی انجیل هم این مطلب آمده است. خواهرجان برایش توضیح داد که سود بانکی همون سود مشارکت در امور اقتصادی است و می توان در فعالیت های اقتصادی در اسلام شریک شد و بهره برد.

بعد پسره پرسید ایران الان وضعیتش چه جوریه؟ ایران خیلی ایزوله شده و وضعیت بی ثباتی داره. و ارزش پولش داره میره پائین تر... به اینجای کار که رسید من و خواهری گوی سبقت در سخنرانی رو از دست هم می ربودیم و هی نکته می فرمودیم.ما هرچی با بعضی امور  واشخاص در کشورمون مشکل داشته باشیم ولی در مقابل بیگانه مثل کوه می ایستیم(جمله حماسی رو حال کردین؟؟)

خواهرجان گفت که وضعیت کاملا نرماله و مردم دارن عادی زندگی می کنند. و من هم گفتم که آمریکا و اروپا دیکتاتور هستند و برای بقیه دنیا تصمیم می گیرند.اون هم هی می گفت بله بله حق باشماست.

من بهش گفتم کلا مردم ایران فکر می کنند که اروپا داره سقوط می کنه. اول یونان بود و بعد اسپانیا و بعد پرتقال.معلوم نیست بعدی کدومه. کلا ارزش یورو داره کم میشه.

کلا طرف تسلیم شد و گفت من می خوام بدونم که نارضایتی در ایران مثل انقلاب کشورهای عربی هست یا نه ؟ و خواهری گفت که اونها حاکمانشون دیکتاتورهای غربی هستند و مردم شون از دستشون خسته شدند.

پسره گفت من خیلی علاقه دارم که زبان عربی یاد بگیرم و در یک کشور عربی مدتی زندگی کنم و با فرهنگشون آشنا بشم. در اینجا ما دوباره متذکر شدیم که مجیدجان ما عرب نیستیم. من گفتم که کشور ما تمدن کهن داره و بحرین و دبی مال ایران بودند و 50 سال پیش از ایران جدا شدند. و بهش پیشنهاد دادیم که بیاد دانشگاه تهران.

خلاصه تا پیاده شدن این پسر ما مشغول دفاع و سخنرانی بودیم.

وقتی رسیدیم شهر خودمون آقای همسر با دوچرخه آمد استقبالمون و وسایلمون رو تا خونه بردیم. خواهرجان از خانه ما خیلی خوشش آمد. آقای همسر هم شام خوشمزه برای ما پخته بود.

لاما

این هم عکس های من از آکواریوم





این هم تزئینات آکواریوم



ادامه عکس های دانشگاه

این عکس ها نتیجه گشت و گذار من در هوای نیمه ابری دانشگاه است.

پل فلزی

از روی پل!


داخل دانشگاه یک برکه آب بود که توش پلیکان و مرغابی زندگی می کردند.در عکس پائین اون ساختمان دودکش دار سلف دانشگاه است که نمای بسیار زشتی داشت.

برکه

ساختمان های سیاه فکر کنم خوابگاه هستند

ساختمان چوبی پشت برکه بر اثر مرور زمان سیاه شده.در حال حاضر مشغول تعمیر آن هستند.


پلیکان ساکن برکه در حاشیه آب نشسته،ولی فکر کنم اصلا پیدا نیست چون طوسی رنگ است.برگ های گل نیلوفرآبی قسمتی از سطح برکه را پوشانده است.


در ادامه گشت و گذارم به ساختمان های خوابگاه رسیدم که به نظرم ظاهر نازیبایی داشت.


ولی محوطا اطراف خوابگاه قشنگ بود. خودشون که توی اتاق نشستن از پنجره اتاقشون منظره قشنگی رو می بینند ولی آدم ها از بیرون منظره زشتی می بینند!





خیابان ماشین رو دانشگاه. اطراف دانشگاه محصور نیست و به خیابان های اطراف راه دارد.


کنار این خیابان سلف غذاخوری دانشگاه در چندین طبقه قرار دارد که از جمله زشت ترین ساختمان های دانشگاه است. تمام لوله های تاسیسات آن در بیرون از دیوار و در نما قرار دارد و از سیمان سیاه ساخته شده.


نمای داخلی سلف

هر روز 4 نوع غذا در این سلف سرو می شد که می تونستی انتخاب کنی.البته خواهرجان چون مهمان سمینار بودند ژتون مخصوص داشتند. در قسمت سالادها هم باید ظرف برمی داشتی و هر مدل که می خواستی یا انواع مختلف در ظرفت می ذاشتی و خانم متصدی برایت وزن می کرد و قیمتش جدا از غذا بود. هر 100 گرم سالاد برای دانشجو 70 سنت و غیر دانشجو 90 سنت بود.
من و خواهر جان یک غذا برداشتیم و باهم خوردیم. به نظر من که غذاهاش پنگی به دل نمی زد. یک روز ماکارونی با سویا و یک روز هم کوکوی سبزیجات(من این اسم رو روش گذاشتم) انتخاب کردیم.


مجسمه فلزی که از طبقه دوم سلف عکسش را گرفتم

نیمکت های مختلف

فضای اطراف سلف از طبقه دوم

یک پل فلزی دیگر بر فراز خیابان-این پل مستقیما به داخل ساختمان دانشکده راه دارد

دانشکده

داخل محوطه دانشگاه است

تریا یا رستوران کوچک در دانشگاه

در ادامه گشت و گذارم دارد ساختمان سازه های آبی شدم. عکس زیر ا یک ماکت موجود در این دانشکده است.


راهروی دانشکده
عصر بعد از پایان سمینار با خواهری توی هوای بارونی در فضای دانشگاه عکس گرفتیم و بعد اومدیم هتل و چون اتاق رو تحویل داده بودیم و حرکتمون هم ساعت8:30 بود باهمدیگه رفتیم باغ تماشا و کلی عکس گرفتیم.این عکس ها رو هم بنابر درخواست فاطیما خانوم گل گذاشتم.