ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
غیر از لهجه عربی و شکلک و موشک بازی و عکس گرفتن بچه ها سر کلاس نکته جالبش مدیر مدرسه بود. نقش مدیر رو توی این نمایش یکی از اساتید دانشکده که در واقع رئیس دانشکده هم هست بازی کرد! این آقای دکتر پرفسور با ریش کلفت مصنوعی که گذاشته بود و نحوه مسخره راه رفتنش در وهله اول قابل شناسایی نبود و نقش بازرس رو هم فکر می کنم یکی دیگر از اساتید بازی می کرد!
میز و صندلی ها رو توی حیاط چیده بودند و آهنگ های فارسی و عربی و ترکی و اردو به نوبت پخش می شد.دم غروب که هوا سرد شد مجبور شدیم ارمیا رو لای پتو یپیچیم تا بتونه پیش مون توی حیاط حضور داشته باشه. سر میز ما یک خانواده دیگه هم با نی نی شون نشسته بودند که من قبلا وصفشون رو شنیده بودم ولی تا حالا ندیده بودمشون. یک خانم افغانی و یک آقای آلمانی که اسم پسر 8 ماهه شان نوید بود. خانم افغانی که متولد و بزرگ شده ایران بود فارسی رو به قول خودش با لهجه هراتی که به لهجه فارسی ما نزدیک است صحبت می کرد و همسرش هم فارسی رو هم با لهجه افغانی و هم با لهجه ایرانی سلیس صحبت می کنه! یعنی این آقاهه وسط ما ایرانی ها نشسته بود و کلی هم تیکه و اصطلاح فارسی بلد بود. پسرشون وزنش بیش از حد نرمال بود به حدی که دکتر بهش رژیم داده بود. حالا باباش می گفت هر وقت شیر خشکش تموم میشه یا سفره رو جمع می کنیم با جیغ و دادش خونه رو روی سرش می ذاره. این پسرکوچولو غیر از چشمای مشکی اش بقیه اجزای صورتش به باباش رفته بود در نتیجه موهای طلائی سرش به چشم نمی اومد و پدرش با نگاهی به موهای مشکی ارمیا می گفت پسر من کچله! و بعد می گفت در 8 ماهگی هنوز دندان ندارد و خلاصه در آخر با این همه نکات منفی که روی هم زد نتیجه گرفت که امیدوار است پسرش باهوش باشد. که همه افراد سر میز بهش گفتن هوش و دندون و مو مهم نیست مهم دل خوش و آرامش و شادی است.
این زوج قبلا دانشجوی همین دانشکده بودند و آقای آلمانی یک دوره 6 ماهه زبان فارسی رو در ایران گذرونده. می گفت توی فرودگاه تهران از دوستان آلمانی ام خداحافطی کردم و گفتم من می خوام فارسی یاد بگیرم پس باید از شماها جدا بشم. می گفت هر زبان مثل یک گنج است و باید آن را کسب کرد. بچه های ایرانی سر میز از مشکلاتشون در زبان آلمانی می گفتند و او هم می گفت من هم اوایل خیلی کلمات فارسی رو قاطی می کردم مثلا به دوچرخه می گفتم "دوخرچه"
من هم با خانم افغانی راجع به بچه داری و واکسن و بیمارستان و اینها حرف زدم.
با صبا(از پاکستان)، ماجد(از عراق) و هادیل(از سوریه) از ماه رمضان و برنامه های مسجد صحبت کردیم در واقع من تشویق شان کردم که برای افطار به مسجد بیایند. ماجد که گفت من از ترک ها خوشم نمی آید. احتمالا به خاطر حمله داعش به عراق و حمایت ترکیه از آنهاست. من بهش گفتم که همه دسته های مسلمانان علی رغم تفاوت هایشان می آیند و جمع بیشتر مسلمانی است تا ترکیه ای . نمی دانم چقدر حرفم تاثیر داشت.
با ایرانی های جدید که بعضا از شهرهای اطراف به دعوت دوستانشان آمده بودند هم آشنا شدیم.کشف نمودیم یک پسر ایرانی در همسایگی ما زندگی می کند. البته چند روز موقع چیدن گوجه سبز از درخت که دیدیمش فهمیدیم که باید ایرانی باشد که بتواند گوجه سبزهای ترش را بخورد
با خانم پرفسور لاله ب که استاد زبان عربی دانشکده است آشنا شدم که اول از همه گفت اسمت عربی است و من هم گفتم سمبل عشق در زبان فارسی است خوبی جشن این بود که اساتید با لباس های معمولی بین بچه ها می چرخیدند و همه با هم حرف می زدند.
خلاصه جشن با خوانندگی عربی ادامه داشت که ارمیا حوصله اش سر رفت و فضا هم که تاریک بود و هوا هم سرد شده بود و ...(باز هم دلیل لازمه!!؟) برگشتیم خانه. در راه بازگشت به خانه در کنار کانال یک جوجه تیغی سلانه سلانه جلومون قدم می زد و ما مجبور شدیم فاصله ایمنی رو باهاش حفظ کنیم و با هم دیگه قدم زنان تا نزدیک خونه اومدیم ما اومدیم خونه مون و اون هم رفت خونه شون
صحنه تئاتر
خواننده عربی
گل های بی بو
تزئین مغازه به مناسبت تابستان
تبلیغات