زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

غم غربت

دیروز به پیشنهاد یکی از دوستانمان به مرکز خریدی که در روستای مجاور شهرمان هست رفتیم. اینجا اصل تمرکززدایی در اصول شهری بسیار خوب رعایت شده. یعنی یک فروشگاه بزرگ که شعبه مرکز خرید معتبری در کل اروپاست در یک روستا بنا شده است. البته اصل مهم در توزیع امکانات ،ارتباطات بین شهرهاست که اینجا سیستم حمل و نقل ریلی یعنی قطار بسیار قوی هست. یعنی یک سری قطارها هست که مثل اتوبوس توی هر شهر و روستا و ده کوره ای!! نگه می داره! البته اگر برای خرید به این فروشگاه می رین باید با اتوموبیل شخصی برین که بتونین خریدهای بزرگ تون رو جابه جا کنید. خلاصه این خانوم مهربون ما رو از شهر خودمون به روستای خودشون (البته فاصله حدود 20 کیلومتر بود نه اینقدر دور که فکر کنید کلی وقت توی راه بودیم) و این فروشگاه رسوند. این فروشگاه هم اونقدر بزرگ بود که ما فقط یکی دو تا طبقه هاش رو نصفه نیمه دیدیم و خسته شدیم. دستکش عزیز من هم گم شد و چون مسیر پیچ در پیچی طی کرده بودیم دیگه امکان بازگشت و پیدا کردنش نبود. وقتی توی خیابون راه میری اینقدر لنگه دستکش گوشه و کنار افتاده که می تونم از فردا برم توی خیابون و ببینم کدوم به سایز دست من می خوره و به جای دستکش گم شده ام بردارم!!! بعد رفتیم طبقه پائین فروشگاه که همسر ایرانی دوستمون در بخش فروش فرشش کار می کنه.کلی فرش های شرقی دستباف زیبا اونجا بود که روحمون از دیدن اون هم طرح و رنگ تازه شد.کلی با سعید آقای مهربون حرف زدیم و بعد اون گفت که خانومم منتظر شماست.(خوشبختانه اهل تعارف و تکرار نبود و من هم که بلد نیستم جواب بدم برام خیلی مناسب بود.) فریبا خانم هم اومد دم در فروشگاه که بیاین خونه ما چای بخورین. خب ما هم گفتیم بریم یک چای بخوریم و بعد بریم ایستگاه قطار تا به خانه برگردیم. وقتی رسیدیم خونه شون دیدیم که شام درست کرده و به شقایق هم زنگ زده که اونها هم بیان!! فریبا خانوم رو توی جشن شب یلدا باهاش آشنا شدیم یعنی قبلا می دونستیم که این خانواده هم هستند ولی خب چون شهر ما نبودند همدیگرو نمی دیدیم. ولی اون بنده خدا چند بار به ما زنگ زد تا به یک بهونه ای ما رو بکشونه به خونه اش. خلاصه شقایق و همسرش هم آمدند و تا پاسی از شب دور هم حرف زدیم و البته شام خوشمزه دست پخت فریبا خانوم رو هم خوردیم. فریبا خانوم حدود 14 سال هست که آلمان زندگی می کنه و همسرش سعید آقا حدود 30 سال. دو تا دختر نوجوان هم داشتن که ما فقط در حد سلام و علیک دیدیمشون و رفتن با دوستاشون مهمونی آخر هفته!! البته مامانشون گفت که توی هفته هم دختر ها توی اتاق های خودشان و با دوستانشان هستند و ما بیشتر تنها هستیم. دخترها چون نمی تونند خیلی خوب فارسی صحبت کنند از خانواده های ایرانی گریزان هستند و ترجیح می دهند با همسالانشان خوش بگذرانند. سعید آقا خیلی از غربت و تنهایی ناراحت بود مخصوصا در شهرهای کوچک که هموطن کم باشه  بیشتر این حس میاد سراغ آدم. حس دور ماندن از فضای خانوادگی و در حسرت حضور در فضای خاطرات. می گفت گویا در خلاء زندگی می کنم فکر می کنم نقشه ای برای جمع کردن ما در خانه شان کشیده بودند تا یک جمع ایرانی در خانه تشکیل بدهند.
خانه شان غیر از فرش های زیبای ایرانی با تابلو فرش های زیبا تزئین کرده بودند و مهم تر از همه یک شومینه بزرگ کنار اتاق بود که همه مون با اشتیاق دورش حلقه زده بودیم و دست هامون رو گرم می کردیم. هر از گاهی هم چوبی در آن می انداختند و حس خوب آتش در رگ هایمان جاری می شد. صحبت ها و تحلیل های فریبا خانم رو ان شالله در پست بعدی می نویسم.

عکس های زیر از بخش فرش فروشی فروشگاه بزرگ است. چون اسم بخش فرش های شرقی بود با مجسمه ها و تابلوهایی از مشرق زمین از چین و هند و ایران و پاکستان و نمادهای عربی تزئین شده بود. البته فرش های مدرن با طرح های امروزی هم در این بخش بود.

کالسکه با دوچرخه احتمالا در هند مرسوم است


این هم که مشخص است نماد چه کشوری است


شتر هم که دیگه نماد کشورهای عربی است. صندوقچه چوبی و روکش های چرم




این مجسمه بزرگ با دکور اطرافش هم فکر کنم چینی است

نظرات 19 + ارسال نظر
تهمینه یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:32 ق.ظ http://vaghtimamanmishi.persianblog.ir

وااااای اینجا روستاست؟ حالا یکی از دوستای من می گفت میرن آلمان خونه پدربزرگشون تو یه روستا میگفتم وای چه دورافتاده!!!!!
خدا کنه در آینده ما هم از این کارها بکنیم تو کشورمون. و دیگه همه چی فقط تو تهران نباشه.

بعضی روستانشین ها بازنشسته های مرفه هستند که باغ و بوستانی برای خودشون دارند. خیلی عبارت روستانشین رو دست کم نگیر!
ان شالله

زینب یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:02 ب.ظ

سلام. لیلی جان. عکس های نماد ایران در فروشگاه رو فعلا نگذاشتی یا اصلا نبود ؟
سلام همه ی ما رو به فریبا خانوم هم برسونید لطفا
در پناه خدا و اهل بیت سلامت باشید.

سلام
یک سری دیگه از عکس ها مونده. البته نماد ایران هم چندان موجود نبود
سلامت باشید.(از طرف فریبا خانم)
به هم چنین شما

فاطیما ی عمه یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:13 ب.ظ

سلام لیلی جون
خوبی؟ دلم برات تنگ شده.
دوباره گردش خانومانه که کلی هم خوش گذشته
آخه دستکش نازنینت فرار کرد ؟ اونم رفته یه کم با دستکشای دیگه تفریح کنه و دوباره بر می گرده
دلم میخواد سوار اون کالسکه بشم میای با هم بشینیم؟
دوستم، عالیه، نظر داده بود ولی نظرش کو؟

سلام خانوم خانوما. چه عجب یادی از ما کردی؟
دل من هم برای شما تنگ شده
این گردش البته دوتایی بود و خانومانه نبود
نمی دونم دستکشم آدرس خونه رو بلده اگر بخواد برگرده؟
حالا سوار این کالسکه بشیم کجا بریم؟؟ کی پا بزنه و کی توی کالسکه اش بشینه؟
دوست شما توی یک پست دیگه نظر داده

نرگس یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:15 ب.ظ http://nbeheshti.persianblog.ir/

غربت خیلی بد و سخته
هر چند تجاربی داره که تو شرایط معمولی نمیشه اونا رو به دست آورد

غربت غم انگیزه
زندگی دور از خانواده و محیطی که بهش علاقه داری در دراز مدت غم میاره

اکرم جون یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:06 ب.ظ http://akrammahdiye.blogfa.com

این فکروایده سازنده ی طرحه رستورانه وعامل پیشرفت وتوسعه ست درهمه ی ابعاد

کدوم ایده طرح رستوران هست؟ دسترسی آسان ؟

kelid khoshbakhty یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:05 ب.ظ http://http://khoshbakhtyma.blogfa.com/

salam azizam.
man ziad be webshoma sar mizanam
sedaghate khasy dar kalamat shoma vojood dare omidvaram shad bashid
be man ham sar bezanid

سلام خانومی
ممنون از نگاهت به نوشته های من و ممنون از سرزدنت. پس چرا اینقدر بی سر و صدا میای و میری؟ مگه کفش هاتون پاشنه دار نیست!!؟؟

kelid khoshbakhty یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:07 ب.ظ http://http://khoshbakhtyma.blogfa.com/

leily jan.chan ta soal azatoon dashtam
valy mesle in ke nemishe khososy ersal kard
rahnemaee befarmaeed

آدرس ای میلم در ستون سمت چپ وبلاگ نوشته ام.
از بالای صفحه هم می توانید گزینه "ارتباط با من" را بزنید تا بتوانید پیغام خصوصی بفرستید

زهرا یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:05 ب.ظ http://rooahie-zendegi.blogfa.com

سلام لیلی جان
خیلی وقتها شده که به مهاجرت فکر کردم!تصمیم دارم برای تخصص برم آلمان...منتهی هنوز ۲ سال و نیم از درسم مونده!ولی هیچ وقت به این قضیه تنهایی فکر نکرده یودم!
بیشتر فکر تفاوت فرهنگی و زبان و هزینه زندگی و تحصیل بودم!
کمی بیشتر در این مورد بنویسین؟!واقعا شما خیلی دلتنگ ایران و جمع خانوادگی میشین؟!اون موقعها چیکار میکنید؟

سلام خانومی
برای پزشکی فکر کنم که سخته چون من یک سایت راهنمای تحصیل پزشکی در آلمان دیدم که واقعا شرایطی که نوشته بود سخت بود.
البته این مسائلی هم که شما فکر کردین خیلی مهم هست ولی جنبه های دیگه هم بسته به روحیه آدم ها هست
دلتنگی در ذات دوری هست. اگر من نمی نویسم چون نمی خوام با ناراحتی ها و غم ها بقیه رو ناراحت کنم وگرنه موقع جمع شدن ها و مهمونی ها و عروسی ها آدم دلش خیلی میگیره. ولی دو نفری تحمل سختی و دلتنگی راحت تره

babaii یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:38 ب.ظ

گرچه به زادگاه انسان، وطن گویند ولی مقصود حقیقی از «حُبُّ الْوَطَنِ مِنَ الْایمانِ» زادگاه ظاهری او نیست. کسی که ظاهراً غریب است و انیس و آشنایی ندارد، اگر اتصال با حق دارد او غریب نیست «یا اَنیسَ مَنْ لا اَنیسَ لَهُ». در حدیث است که خداوند متعال هفتاد مرتبه از پدر و مادر مهربان‌تر است، که این رقم نیز کنایه از کثرت است و الا مهر و محبت والدین ولو میلیون‌ها بار افزایش یابد، باز هم قابل قیاس با مهر و محبت خدایی نیست. و برعکس بسا کسی که در میان خویشان و اقربا باشد و ظاهراً مورد استقبال واقع گردد، ولی در معنی غریب باشد.

برای کسی که خدا را دارد مکان و دوری و نزدیکی و دلتنگی خیلی کم رنگ میشه
ممنون از متن زیباتون

زینب یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:48 ب.ظ http://www.bahary72.blogfa.com

سلام لیلی جون ایشالله همیشه به گردش وتفریح.چه بدکه بچه هازیادباپدرومادرشون حرف نمیزنن:-(
تنهایی غربت خیلی بده خوبه که شماتنهانیستید

سلام خانومی
از این گردش های توفیق اجباری که بعدش غذای خوشمزه در کار باشه خیلی می چسبه
ما هم تنهائیم. دو نفری تنهائیم

مامان یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:24 ب.ظ

اخی دست فریبا خانم درد نکنه الهی همیشه شاد و سلامت و در ارامش باشن خانوادگی وعاقبت کارشون خیر باشه .

آره بنده خدا خیلی زحمت کشیده بود و غذای خوشمزه با عجله پخته بود

زینب دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:40 ق.ظ http://www.bahary72.blogfa.com

منظورم همین بودکه چون دونفرین تنهانیستیدتنهایی خیلی سختره:-(ایشالله کی برمیگردین؟ببخشیداگه فضولی کردم

تنهایی خیلی خیلی سخته. هر وقت درس مون تموم شد ان شالله برمیگردیم. چند سال دیگه

samira دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:30 ق.ظ http://grayppl.blogfa.com

چقد من فرش دوس دارم مخصوصن فرش دستباف. یاد بچگیهام میوفتم. بیشتر همسایه هامون فرش بلد بودن ببافن. ولی الان کمتر کسی را میبینم کهاین هنر را بلد باشه..

من فرش بافتن رو بلدم. یکی از دوستانم هم که بلد نبود پارسال رفت کلاسش و یاد گرفت. فکر کنم هنر شیرینی است

زهرا - گل بهشتی من دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:37 ق.ظ http://www.golebeheshtieman.niniweblog.com

برای من حتی تصور غربت خیلی سخته.
چون میدونم که تصمیم دارید برگردید از صمیم قلب آرزو می کنم که هر چه زودتر روزهای غربتتون تموم بشه و به خوشی و موفقیت دوباره تو جمع خانواده تون باشید.

ان شالله هیچ وقت غریب نباشید.
ان شالله

زینب دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:17 ب.ظ

لیلی جون نمیشه برات نظرخصوصی ارسال کنم؟میخواستم رمزپست جدیدموبهت بدم

از بالای صفحه گزینه "ارتباط با من" رو انتخاب کنید
یا همین جا بنویسید رمز من متوجه میشم و تائیدش نمی کنم

آسمان دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:15 ب.ظ

سلام
فک کنم تاالان حدود 50 صفحه از وبلاگتون رو خوندم ،یه جورایی مثل خوندن یک کتاب که آدم دوست داره همشو یه دفعه بخونه ولی بقیشو نتونستم بخونم چون باید یه تحقیق می نوشتم متاسفانه با اینکه چند روز روی این تحقیق وقت گذاشتم استاد محترم نپسندید و نمره خوبی بهش نداد بگذریم چه میشه کرد حالا برم سراغ مطالب وبلاگ شما این چند صفحه رو که خوندم یه جورایی حس تو آلمان بودن بهم دست داد،بالاخص این ابری بودن هوا کاملا حس شد ،کلا مطالبتون خیلی جالب بودیکسری سوالم برام پیش اومده در مورد تحصیل تو اونجا در مورد رشته خودم انشا الله ازتون بعدا می پرسم و امیدوارم شما وقت داشته باشید سوالامو جواب بدید .در مورد آقا سعیدم یه چیزی بپرسم گفتید که از غم غربت میگفته خب چرا بر نمیگرده؟

سلام
50 صفحه؟جدی میگین؟ عجب همتی دارین بابا. من خودم یادم نیست چی نوشتم . حالا اگر مطلبی اشتباه بود بنویس تا برم سراغش.
خب فکر کنم قبل از تحقیق نوشتن باید سلیقه استاد رو کشف کنی بعد زحمتش رو بکشی!
من ایمیلم را در ستون سمت چپ وبلاگ نوشتم سوالی بود در خدمتم
خب این آقا بعد 30 سال برگرده ایران چیکار کنه؟ بچه هاش که فارسی بلد نیستن که بتونن توی ایران مدرسه برن. زندگی 30 ساله رو نمیشه به این راحتی تکونش داد.

بوسه ی زندگی دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:36 ب.ظ http://kisslife.blogsky.com

چه عکسهای قشنگی میگیری لیلی :)

عکس های من قشنگ نیست منظره ها قشنگن!

نرگس سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:50 ق.ظ

چه بچه‌های بدی که با مامان و باباشون حرف نمیزنن!

خب لابد حرف مشترک ندارن و یا شاید هم زیادی با دوست هاشون وقت می گذرونن

فردا سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:00 ب.ظ

سلام. فکر کردم غم غربت سراغ خودت اومده که اسم پست رو غم غربت گذاشتی...

سلام
من دوست ندارم غصه هام رو اینجا بنویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد