خب برف کم و بیش می بارد ولی روی زمین نمی نشینه. امروز که رفتم بیرون حسابی شال و کلاه کردم،توی خیابون که رسیدم دیدم ملت سرخوش و سبک بار هستن. یه نگاه به خودم کردم دیدم شال و کلاه و دستکش و پالتو و ژاکت و دیگه چند تا لباس و شلوار و جوراب رو نمی گم. یه کم خجالت کشیدم و کلاهم رو برداشتم و در کیفم گذاشتم. من نمی دونم که اینها چرا وقتی سردشون هست حاضر نیستن مثل من لباس بپوشن.کلا به کم لباس پوشیدن عادت دارن. تازه توی کلاس و اداره و فروشگاه هاشون این قدر گرمه که آدم نفس کم میاره. توی دانشگاه همه شوفاژها تا آخر زیاده و دانشجو و استاد یه لباس نازک باور کنید لباس معمولی نه کاموایی پوشیدن. حاضر نیستن لباس بیشتر بپوشن و شوفاژ رو کم کنند. خب حالا تکلیف من با این همه لباس چیه؟؟ من سردم میشه و حاضر نیستم بلرزم و راه برم. من همیشه زودتر که به کلاس می رسم یواشکی میرم شوفاژ رو کم می کنم، ولی توی فروشگاه ها شرمنده کاری نمی تونم انجام بدم البته یک نکته دیگه هم هست هرچی سر کلاس گرم باشه پنجره رو باز نمی کنند. برعکس همکلاسی های من در ایران که همیشه تا گرمشون می شد به عنوان اولین راه حل پنجره کلاس رو باز می کردند.
خوشبختانه امروز در هوای برفی قدم زدم و دیدم که اون قدرها که از پشت پنجره به نظر می رسه سرد نیست. همیشه از دور که به یک ماجرایی نگاه می کنی فکر می کنی خیلی بزرگ و غیرقابل دسترسه .ولی وقتی واردش میشی می بینی بیشتر این بزرگ پنداری از توهم هست تا واقعیت.
خب شنبه بعد از کتابخانه با آقای همسر رفتیم به بازارچه صنایع دستی. اسمش بود Adventsmarkt Sand. در کلاس فرهنگ خیلی تعریفش رو کرده بودند. هوا سرد بود ولی خب مردم شور کریسمس و حال و هوای اون رو داشتند. همون حس خرید و بابانوئل و کادو دادن. سر فرصت عکس های تزئینات و مجسمه ها رو می ذارم.
بازارچه در کنار کلیسا تشکیل شده بود و برنامه کاریش از نوازندگی در کلیسا شروع شده بود. دکه های فروشندگان همه چوبی و پیش ساخته بودند و این طوری هم نظم کار بیشتر بود و هم از سرما محفوظ بودند.
اکثر فروشندگان از شهرهای اطراف بودند که محصولات تولیدی خود را عرضه می کردند و همان جا هم مشغول کار بودند. این کنار هم چیدن ابزار آلات کار و محصول نهایی برای بازدیدکنندگان جالب بود. اینجا کار دست و خدمات بسیار گران است.
یک سوم دکه ها نوشیدنی های گرم و نان و شیرینی بود. بوی دلنشین شیرینی با بوی نامطبوع مشر/وب داغ (که مخصوص شهر ماست) در هم پیچیده بود.
اولین نفر یک مرد نجار بود که با چوب مجسمه های حیوانات و تولد مسیح(ع) رو می ساخت. مجسمه هاش اصلا ظریف نبود ولی با وسایل کار نشسته بود و سفارش می گرفت و انجام می داد. بچه ها هم با اشتیاق یه حیوونی سفارش می دادند و منتظر می ماندند و اون همون جا می ساخت و بهشون می داد.
دومین دکه قابل توجه پیرمردی بود که با کاغذ، کاردستی می ساخت. سنش رو از روی ریش های بلند سفیدش می شد حدود 80 سال تخمین زد. با کاغذ و ذره بین تصاویر بسیار ظریف می برید و می فروخت. با ذره بین هم می تونستی ظرافت کارش رو ببینی.
و این تصاویر کوچک را در یک خانه مینیاتوری کوچک استفاده کرده بود. این هم خودش خلاقیت است دیگه!
خانه مینیاتوری با قاب های دست ساخت
در تصویر بالا اندازه آدمک ها 10 سانت و قاب ها هم ماکزیمم 5 در 5 است. کلا این مردم عاشق اشیاء مینیاتوری هستند.
محوطه شلوغ بعدی مال یک آقای آهنگری بود که به سبک قدیمی کار می کرد. یعنی پیش بند بسته بود و یک تنور آهنگری و پتک و سندان داشت. هیکلش هم به این کار می خورد. از دور و از ورای جمعیت که میدیدیم فکر می کردیم داره شمشیر می سازه برای فیلم ارباب حلقه ها جلوتر که رفتیم دیدیم نه یک سری میله های طرح دار و قیچی و نرده های فلزی و تاس فلزی می سازه. آلبوم طرح های مختلف کارش رو پرینت شده داشت و هر کس می تونست انتخاب کنه و سفارش بده.
فضای قدیمی با فانوس و تنور آتش