زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

زبان شیرین فارسی

گفته بودم که بهروز قرار بود برای آخرین بار این هفته به شهر ما بیاد و بعد از اون طرف برگرده ازبکستان. دو روز پیش شقایق به ما زنگ زد و گفت بهروز رو برای شام دعوت کردن خونه شون و ما هم دعوتیم. ما وقتی ایران بودیم دوست داشتیم کاتالوگ هایی از ایران بگیریم که به دوستان آلمانی مون اینجا بدیم ولی چون فرصت نداشتیم نتونستیم بریم دنبالش. فقط آقای همسر دو تا کاتالوگ از ایران از گذشته ها داشت که آوردیم. یکی شون به زبان Россия بود! وقتی قرار شد بریم خونه شقایق و بهروز هم بود تصمیم گرفتیم کاتالوگی که از ایران داشتیم رو به بهروز بدیم وقتی توی گوگل نوشتیم فهمیدیم که کاتالوگ به زبان روسی است حسن اتفاق جالبی بود چون بهروز هم زبان کشورشان روسی است و دقیقا کاتالوگ به درد اون می خورد. البته کاتالوگ عکس های زیبایی از اقصی نقاط ایران داشت که همه دست به دست کردند و دیدند و تشویق شدن که اونها هم برن ایران گردی(بقیه جمع ایرانی بودند ها!)
قبل از رفتن قرار بود که بهروز بیاد خونه ما و با هم بریم چون اون مسیر خونه شقایق رو بلد نبود. توی راه که بهش گفتیم مثلا خونه شون بعد از راه آهن هست، پرسید راه آهن چیه؟ وقتی بهش گفتیم یعنی ریل قطار و چون جنس جاده آهنی است بهش میگیم راه آهن اونقده ذوق کرده بود از این نام گذاری
تو مهمونی هم کیارش توضیح داد که واژه اتوبان یک کلمه آلمانی است.Bahn به آلمانی معنی راه رو میده و کلمه اتوبان هم از روی آن ساخته شده. بعد سعی کرد واژه خیابان رو هم بگه ولی انصافا دیگه قسمت "خیا" ش قابل توضیح نبود همگی گردوهامون(منظور مغزهامون) رو ریختیم روی هم ولی نتونستیم بر مبنای کلمه اتوبان این رو معنی کنیم
البته الان که توی اینترنت جستجو کردم دیدم که نوشته خیابان یک واژه فارسی است. می تونید اینجا درباره اش بخونید.
موقع خداحافظی هم بهروز گفت سخت امید دارم که شما را در ازبکستان ببینم و از غذاهای دستپخت خانومم بخورید.
وقتی بهروز فارسی حرف می زد به این نتیجه رسیدم زبان فارسی زبان آسانی هم نیست. مثلا بهروز می خواست بگوید من در برلین کار خاصی نداشته بودم. اول گفت کاری بوده نداشتم ، بعد
گفت کاری داشته نبودم تا بالاخره جمله صحیح را گفت. انصافا زبان ما هم زبان حال گیری است
خلاصه جمع بامزه ای بود چون کلماتی که بهروز نمی فهمید رو براش توضیح می دادند و آقای همسر هم مترجم انگلیسی جمع بود. یکی دیگر از مهمانان پسری بود به نام امیر(اسم مستعار هست) که قبلا هم برایش گفته بودم حدود 12 سال است که در آلمان کار و زندگی می کنه و یک سال هست که به شهر ما اومده. وقتی بهروز گفت که 26 سالش هست و پسر 4 ساله داره ، به  امیر گفتند یاد بگیر 7 سال از تو کوچک تره و بچه هم داره تو هنوز زن نداری. امیر هم گفت دختر خوب پیدا نمیشه . گفت که من سه ماه پیش ایران بودم و دیدم که دخترهای ایرانی چقدر سطح توقعشون بالاست و ... من هم وجه دختر بودنم فعال شد و گفتم خب دخترها هم حق دارند که یک سطح حداقلی رو برای زندگی تقاضا کنند. خلاصه بحث کوتاهی هم در این زمینه پیش آمد و امیر گفت من کلی طول کشید که به تنهایی در اینجا عادت کردم و تغییر این عادت هم طول می کشد. آقای همسر هم گفت که هرچی سنت پائین تر باشه تواناییت برای تغییر شرایط زندگی بیشتره. شما هم دعا کنید که امیر یه شریک خوب برای زندگیش پیدا کنه.



درخت کاج طلائی!

درخت کریسمس توی شهرداری

فرشته و برف کم خرج
توی عکس بالا به جای برف کاغذ کشی های نازک چسبونده و فرشته ها هم با چوب و کائوچو درست کرده!

مجسمه فرشته و بابانوئل

بابانوئل و فرشته ها

مغازه ها در کریسمس

خب تعطیلات دانشگاه هم داره شروع میشه و دانشجوهای اروپایی همه رفتن کشورهاشون. فقط بچه های آسیایی و بعضی آمریکایی ها و ما موندیم. شهر هم کماکان در تب و تاب خرید و کریسمس هست. تلویزیون هم همش تبلیغ و پیشنهاد برای کادو دادن داره.
تبلیغات تلویزیونی یک پست جدا می خواد. ولی جالبش اینه که برای میوه هم تبلیغ می کنه. شبکه استانی برای خرید میوه های محلی تبلیغ می کنه. توی فروشگاه هم میوه هایی که محصول خود استان هست مشخص شده و کلی هم علامت و نشانه که خریدار تشویق بشه. حتی تلویزیون تبلیغ سیب زمینی هم می کنه. کشاورزه محصول سیب زمینی رو درو می کنه و بعد قاچ می کنه و نشون میده که چقدر خوش رنگه
تبلیغ انواع اسباب بازی و lego برای بچه ها در تلویزیون و برگه های تبلیغاتی فروشگاه ها زیاده. البته من دیدم که کادوهای بزرگ و حسابی هم دست پدر ها و مادرها و البته مادربزرگ ها و پدربزرگ هاست برای بچه هاست.
برای غریبه تر ها و کسانی که عضو خانواده نیستند معمولا شکلات کاکائو کادو می دهند. مخصوصا طرح بابانوئلش رو. مثلا به همکار یا دوست و یا حتی به پستچی. شقایق یکی از این شکلات ها رو برای ما کادو آورده به همراه یک جفت فنجان قشنگ.


بابانوئل کاکائویی
تبلیغ قطره های تنفسی و پماد دردهای عضلانی هم هست. من فکر می کردم توی هوای مرطوب مشکل تنفسی کمتر هست ولی گویا مشتری های خودش رو داره قطره های تنفسی. داروی کمردرد و پادرد هم از بس افراد مسن زیاد هست حتما مشتری زیاد داره! و البته قرص ویتامین C برای سرما نخوردن در فصل سرما.


درخت کاج

مجسمه های تزئینی
عادت دارند کادوهاشون رو در جعبه های کادویی قرار می دهند.

جعبه های کادویی


ستاره های تزئینی


گلوله های رنگی برای آویزوون کردن به درخت
طبق رسم قدیمی به تعداد اعضای خانواده جوراب بالای شومینه آویزوون می کنند و بابانوئل کادوها را داخل جوراب می ذاره.حالا من نمی دونم بابانوئل باید چی بیاره که تو جوراب جا بشه!

جوراب کادوئئ و مجسمه های بابانوئل و ..


درخت کریسمس و جعبه های کادو


به درخت کریسمس تبلیغاتشون رو آوویزون کردن


بابانوئل سوار بر سورتمه می تازد!


چقدر هم چهره اش خسته است!


بابانوئل تزئینی پشت شیشه مغازه

باران برف را برد

امروز صبح هوا آفتابی بود و بعد هم باران شدید و در نتیجه ما الان هیچ برفی روی پشت بام ها و خیابان نداریم. این چند روز با برف ها حرف زدم تا بیان ایران و شنیدم که هوای تهران هم برفی شده. انشالله حسابی برف بیاد و شماها هم برف بازی کنید.
امروز بازارچه صنایع دستی هنری بود. من به خاطر این کلمه هنری مشتاق بودم تا بریم ولی همین که از خونه رفتیم بیرون بارون شدید شد و چون مسیر راه پیاده روی زیاد داشت منصرف شدیم و رفتیم کتابخانه. توی کتابخانه هم من رفتم سراغ کتاب های فارسی و داشتم دنبال یک کتاب می گشتم که تا کم شدن بارون بخونم. یک آقایی که نشسته بود پشت یکی از میزهای کتابخانه از من پرسید شما اینجا دانشجویید؟ شما عربی بلدید؟ بنده خدا دنبال یکی می گشت عربی باهاش کار کنه. من بهش فهموندم که از عربی اونقدر نمی فهمم که بتونم کمکش کنم. باز دوباره پرسید همسر شما هم ایرانی است؟ و بعد پرسید توی دانشگاه کلاس عربی نیست؟ من هم دو تا بچه های سوریه ای که هم کلاس آقای همسر هستن رو بهش معرفی کردم. من به خاطر حجابی که دارم تو سطح شهر فکر می کنند ترک هستم و توی دانشگاه فکر می کنند عرب هستم
ابراهیم پسر سوریه ای که اینجا درس می خونه دو ماهه که لباس مشکی اش را در نیاورده و هر وقت ببینیش متفکر و غمگین هست. خب حق داره آینده کشورش مبهمه.
کتاب زنان در عصر قاجار رو برداشتم و یک نیم ساعتی با آقای همسر مشغول مطالعه شدیم تا باران کمی سبک شد.
 استاد کلاس فرهنگ شناسی آلمان، بچه های کلاس را به یک برنامه موسیقی در کلیسا دعوت کرده بود. که تاریخ برنامه امروز بود.خود استاد هم نوازنده بود و البته تاکید کرده بود که من پروتستان هستم. اول علاقه داشتم که برم ولی یادم اومد کلیسا سرده و یک ساعت هم بشینی و موسیقی مذهبی گوش بدی انگیزه ام کمرنگ شد.
خلاصه به علت باران از برنامه های پربار!! امروز محروم شدیم. برف بهتر از بارونه و یواش یواش میاد و حس خیسی نداره.
تلویزیون یک تبلیغی نشون می داد که یه مرده برای بابانوئل کادو می بره و ازش برای کادوهای کریسمس تشکر می کنه، بابانوئل هم کلی ذوق می کنه از این که کسی بهش کادو داده!! (البته منظور تبلیغ همون کادوی موردن نظر بود که به بابانوئل داده شد. کادو هم نوشیدنی غیرمجاز بود)



بابانوئل با جعبه موسیقی
این روزها در گوشه و کنار شهر از این صحنه ها می بینید. از بس این مملکت به حقوق حیوانات اهمیت می دهند به این حیوانات هم یک نوایی می رسد

بز بزرگ و اسب کوچک!

آدم برفی جلوی در کتابخانه


ایشان حتی پاپیون هم بسته اند!!


حیاط دانشگاه