زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

تجربیات سفر یک دختر آلمانی به تهران

منبع سایت انتخاب

 ورونیکا اشمیت متولد سال ۱۹۷۹، در رشته ایران‌شناسی و اسلام‌شناسی در یکی از دانشگاه های آلمان تحصیل کرده است. او که به فارسی تسلط دارد، مدتی در ایران اقامت داشته و این متن برگرفته از تجربه تاکسی سوار شدن‌ در این کشور است.


از ایران چه دیدی؟ از عاشق شدنم به شهر یزد و شهر زیبای شیراز و برف عمیق کوهستان بگذریم...راستش را بگویم بیشتر وقت این جا یا آن جای ایران، وسط ترافیک سوار تاکسی بودم. هر روز حداقل دو ساعت رفت و دو ساعت برگشت از یوسف‌آباد تا شمیران؛ راهی که جمعه‌ها صبح زود، به مقصد هوای آزاد دربند در طول پنج دقیقه می پرید.

اولین بار که با تاکسی رفتم هنوز یادم است. کناره خیابان یوسف آباد ایستاده بودم که یک ماشین بعد از دیگری ازم گذشت. اصلا نمی‌دانستم چه کار کنم و از کجا بفهمم کدام ماشین تاکسی است، کدام نیست. آخرش رسیدم به موسسه. بعد ثبت نام، مشکل دومی پیش آمد. باید از خیابان ولی‌عصر می‌گذشتم تا به خانه برگردم. چه ترافیکی بود. ترسم گرفت.

نگاه کردم مردم تهران چطور از این شلوغی سالم به سمت روبرو می‌رسند. آخرش خودم را سپردم به خدا و با دیگران آرام آرام یک خط بعد از دیگری از خیابان گذشتیم. (بعدا در آلمان سعی کردم. اگر بخواهید یک راننده‌ی آلمانی را بترسانید همین کار را بکنید. به فکر این‌که گم شدید، ترمز می‌کند و به شما با دست اشاره می‌کند که جلو بروید.)


آن طرف خیابان به سمت پایین سوار ماشینی شدم و بعد چند متر، فهمیدم که تاکسی نیست و از آقا خواستم مرا پیاده کند. خوشبختانه قصد بدی نداشت.

از وقتی که یاد گرفته بودم و دیگر سوار ماشین‌های نامناسب نشدم، از تاکسی سواری خیلی خوشم آمد. جای دیگری نیست که با آدم‌های ‌ناآشنا و متفاوت آنقدر وقت بگذرانید. با لهجه‌های متفاوت آشنا می‌شوید و خیلی وقت‌ها هم امکان است با دیگران در مورد هر چیزی حرف بزنی. راننده‌های تاکسی هم از هر شغلی هستند که خودش جالب است.

در تاکسی با موسیقی محبوب ایران و یا با برنامه‌ی رادیو آشنا می‌شوید، با نظرهای اجتماعی یا با مشکلاتی که مردم را مشغول می‌کنند. در تاکسی عاشقان به هم دست می دهند [دست همدیگر را می‌گیرند] مردم با هم می‌جنگند و یا آرام صحبت می‌کنند، درس می‌خوانند، افطار می‌کنند. در تاکسی از خارجی می‌پرسند که چرا آمده ایران؟

− آلمان که کشور خوبی است، پس اینجا چه کار می‌کنید؟ ازدواج کردید؟ بچه دارید؟ مسیحی هستید؟ می‌توانید باهام فرانسه حرف بزنید؟ باید با پسرم آشنا بشوید...خیلی پسر...

− می‌بخشید قصد ازدواج ندارم.

و یاد می‌گیری مردم در مورد کشور خودت یعنی آلمان، چه فکر می‌کنند و یا چه فکرهایی دارند.

به نظر من بیشتر ایرانیان در مورد فوتبال آلمان بیشتر از خودم خبر دارند. بعضی هم فلسفه‌ی آلمان را می‌خوانند که من تا حالا صبرش را نداشته‌ام. برای من جالب بود که تعداد زیادی از دانشجویان آلمانی یاد می‌گیرند و دوست دارند در آلمان درس بخوانند. (فکر کرده بودم کشورهای انگلیسی زبان را ترجیح بدهند.)

گوته معروفه... (و به شعر کلا خیلی بیشتر از ما آلمانی‌ها اهمیت می‌دهند. در اینجا شعر چیزی‌است که بیشتر مردم سالها پیش در مدرسه خوانده‌اند.)

هیتلر همینطور (که بعضی از مردم ازم خواستند به آریایی بودنم افتخار کنم. بهشان توضیح دادم که ما اصلا آریایی نیستیم و این‌که شدیدا با ایدیولوژی نژادپرست نازی‌ها مخالفم.)


فهمیدم که سریال‌های غربی، زن غربی را طوری نشان می‌دهند که با زندگی من بسیار فرق می‌کند. روزی راننده‌ تاکسی ازم پرسید دوست دخترش می شوم؟ گفتم نخیر. گفت خب برای شما غربی‌ها که فرقی نمیکنه...چرا برای من و اطرافیانم حتما "معمولی" نیست هر روز با یکی دیگه دوست باشیم.

اتفاقی که مرا عمیقا تحت تاثیر قرار داد. یک روز در میدان تجریش سوار تاکسی شدم. راننده داشتند روزنامه می‌خواندند، خودم هم نشستم عقب، منتظر چهار نفر دیگر ماندیم. ناگاه ازم پرسیدند کجایی هستم:

− آلمانی

− ...همه آلمانی‌ها نژادپرستند.

سکوت. بعد چند لحظه آرام ازشان می‌پرسم که چرا...

− می‌دانید، رفته بودیم اردوی ورزشی بین‌المللی که آلمانی‌ها آمدند و روی آینه‌ی من نوشتند "خارجی‌ها بیرون بروید". روی آینه علامت نازی‌ها را کشیده بودند.

می‌فهمم از این اتفاق توهین آمیز بسیار ناراحت شده‌اند و خودم خیلی ناراحتم که این تنها فکریست که در مورد کشور خودم یادشان مانده است. یک خانم جوان با عینک و روسری سفید سوار می‌شود‌. بعدا هم یک آقای مسن با کت شلوار و آخر هم دو تا خانم با کیسه‌های خرید بزرگ خود را بزور جا می‌کنند.

دیگر چیزی نمی‌گیم. آمده به ونک، [به ونک که می‌رسم] به راننده پول می‌دهم...می‌گویند بعدا. دوباره بهشان تعارف می‌کنم. می‌گویند:

− نه مهمان ما باش. دوستت هستم و اگه از دستم برات کمکی بر بیاد، بیا اینجا، همیشه با ماشینم اینجا هستم.

می‌فهمم تعارف نمی‌کنند، دعوتم کردند. آشتی.

بعضی وقتها زندگی‌هامان یک لحظه‌ی کوچک با هم وصل می‌شوند و دوباره همدیگر را از دست می‌دهیم ولی در طول همین لحظه‌ی کوچولو چیزی شده است، [اتفاقی افتاده است] که فرق می‌کند. چه خوب!

منبع : دویچه وله

نظرات 2 + ارسال نظر
میثم خانبابایی یکشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 05:52 ب.ظ http://m-web.ir

خیلی زیبا بود ... ممنون

قابلی نداره.باز هم بیاین این طرف ها

گلی در کویر چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 08:14 ب.ظ http://golidarkavir. blogsky

چقدر جالب بود و تامل برانگیز...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد