زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

صدای خدا

داداش ایلیا که الان سه سال و نیم رد کرده میگه من امروز فقط صبحانه قرمز می خورم و خودش پیشنهاد میده مربای آلبالو با گوجه!(کاملا مشخص که تحت تاثیر کتاب آموزش رنگ هاشه)

بعد از صبحانه سفارشی ش وقتی داره عدد سه رو میشمره و لاک پشت ها رو به همون تعداد رنگ میکنه یه دفعه میگه چرا ما دیگه صدای خدا رو نمی شنویم!؟از کلمه دیگه اش معلومه که قبلا صدا رو شنیده! 

بهش میگم :کی صدای خدا رو شنیدی؟

میگه:وقتی خونه قبلی بودیم و من دعا کردم!

و نشون میده که چطوری دعا کرده و البته اصلا هم دست هاش رو بالا نبرده بود و من کنجکاوانه پرسیدم چه دعایی کردی؟

گفت:وقتی تو عصبانی بودی من دعا کردم که خدا یه مامان مهربون بهمون بده!!

متاسفانه مکالمه ادامه پیدا نکرد و من نفهمیدم که خدا چه جوابی بهش داده و آیا دعاش اجابت شده یا نه


تشخیص

برام جالبه که ارمیا خط ژاپنی و انگلیسی و عربی و فارسی رو. از هم تشخیص میده و سعی می کنه حروفش رو بنویسه