زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

شانس در حد بوندس لیگا!Bundesliga

یکشنبه که هوا ابری و بارانی و لبریز از حس تعطیلی بود یکی از دوستانمان مهمانمان بود. آقای همسر به دانشگاه رفته بود و ما هم تصمیم گرفتیم در هوای خنکی که بعد از سه هفته گرمای طاقت فرسا مهمان شهر شده بود گردشی کنیم.در این گرمای بی سابقه و طولانی رکورد ثبت دمای چهل درجه در برخی نقاط آلمان در تاریخ ثبت دمای این کشور بی سابقه بوده.
ارمیا که عادت داشت موقع گردش لباس آستین کوتاه بپوشد در مقابل پوشیدن جوراب و ژاکت مقاومت می کرد و با یک لنگه جوراب و ژاکت نصفه نیمه رضایت داد توی کالسکه بنشیند. به طرف رودخانه حرکت کردیم تا در محوطه ی تاریخی شهر گشتی بزنیم. در راه از نزدیکی میدان اصلی شهر که جشنواره ی موسیقی جاز برپاست عبور کردیم و ارمیا که بادکنک ها را در دست بچه ها دید بهانه گرفت که من هم "با" می خواهم. علی رغم میل مان به سر و صدای موسیقی زنده به طرف میدان اصلی تغییر مسیر دادیم و از کنار جمعیت گذشتیم و در تلاش برای رسیدن به چادری که به بچه ها بادکنک می داد به یک غرفه رسیدیم که چند نفری ایستاده و مشغول پر کردن فرم بودند. به دوستم گفتم فکر کنم فرم های قرعه کشی باشد بیا ما هم پر کنیم.اون بنده خدا که آلمانی بلد نبود منتظر ماند و من رفتم وسط جمعیت دو تا فرم آوردم و بدون این که بدانیم قرعه کشی چیست و اصلا سوالش و جوایزش چیست اسم و تلفن و نام شهرمان را نوشتیم. جواب سوال را هم یکی از مسئول غرفه پرسید و من کلی توی برگه گشتم تا اصلا وجود خود سوال را یافتم! من تلفن خانه مان را نوشتم و برای دوستمان شماره موبایلش را. یکی از شرکت کننده ها از غرفه دارپرسید می توانم برای فرزندم هم فرم پر کنم و او پاسخ مثبت داد. من هم برای آقای همسر و ارمیا فرم را پر کردم و شماره موبایل دوستمان را نوشتم.همان طور که من با عجله و با خط درشت اسم ها را می نوشتم مسِئول غرفه به ارمیا یک بسته مدادرنگی شش رنگ داد. من هم فرم ها را تحویل دادم و با هم رفتیم به غرفه ی بادکنک. تا بادکنک را تحویل بگیریم و به کالسکه گره بزنیم و ارمیا را که از بادکنک ناراضی بود آرام کنیم کمی طول کشید. مشغول حرف بودیم و توجهی به جمعیت و حرف های مجری های روی سن نداشتیم. ناگهان شنیدیم که از پشت بلندگو نام ارمیا را صدا می زنند!یک لحظه ماتمان برد که ماجرا چیست و بعد من یاد قرعه کشی افتادم. اصلا به ذهنم هم نمی رسید که این قرعه کشی برای الان باشد. با کالسکه رفتم پائین سن و برای مجری که داشت اعلام می کرد آیا این برنده اینجاست؟ دست تکان دادم. و گفتم نام پسرم را صدا زدید.او هم گفت صبر کن تا به شماره موبایلی که اینجاست زنگ بزنم و چند ثانیه بعد موبایل دوستم زنگ خورد و من پاسخ دادم و گفتم ما همین جائیم. ناگهان پرژکتورهای پرنور به سمتمان روشن شد و جمعیت با هیجان برای ما دست زدند و چند نفر شروع کردند به عکس گرفتن! من هم ارمیا را بغل کردم و اصلا حواسم به لباس های نصفه نیمه اش نبود. دو تا پسربچه هم جلو دویدند و گفتند خوش به حالتان که بلیط را برنده شدید! مجری از من خواست روی سن بروم ولی من که نمی دانستم مسابقه و قرعه کشی راجع به چی بوده ترجیح دادم همان پائین سن بمانم و مجریٍ دیگر گفت شاید صدای بلند برای بچه خوشآیند نباشد و بدین سان ما از رفتن به روی سن نجات یافتیم. آقای همسر را خبر کردیم و با هم برای گرفتن جایزه رفتیم و فهمیدیم که جایزه دو بلیط برای مسابقات بوندس لیگاست(برای بازی بسکتبالش) و اون وقت فهمیدم چرا پسربچه ها به ما تبریک گفتند. وقتی رفتیم جایزه را از غرفه ای که فرم ها را پر کردیم تحویل بگیریم فهمیدم که امروز اختتامیه ی جشنواره بوده و مسابقه از صبح در جریان بوده و قرعه کشی راس ساعت هفت انجام میشده و ما پنج دقیقه به هفت بود که به غرفه رسیده بودیم و فرم ها را پر کرده بودیم. خلاصه الان ارمیا دو تا بلیط بوندس لیگا داره و نمی دونه چطورپدری و مادری که قبلش نمی دونستند بوندس لیگا چیست رو راضی کنه بره مسابقه ی فینال رو ببینهاز اینجا برای بوندس لیگا بخوانید.

این هم چند عکس از شهر

کنار رودخانه

نی های بلند حاشیه ی رودخانه

بافت تاریخی در یک روز تعطیل-تزئین به مناسبت جشنواره ی سنتی دو هفته ی آینده

کافه ی ششصدشاله ی شهر

یک رستوران مدرن

پلی بر روی رودخانه
به مارک موتور توجه کنید

یک ژیان با سقف باز

ایرانی بودن و ایرانی بازی

خدا رو شکر امروز کمی از گرمای هوا کاسته شد و شاید هم ما باهاش کنار اومدیم و ارمیا با باباش رفت پارک و من فرصت کردم لپ تاپ رو روشن کنم. این هفته در شهر جشنواره ی جاز هست. سن بزرگی در میدان شهر برپا کردند و موسیقی زنده اجرا می کنند.من فقط یکبار عبوری جمعیت شنونده را دیدم و با خودم گفتم همت والا می خواهد در این هوای گرما و دم کرده در جای شلوغ بنشینی ولی گویا خیلی ها این همت والا را دارا بودند و هستند! البته این جشنواره ها بیشتر خوردن و نوشیدن است و دور هم بودن. چون دور تا دور میدان پر از دکه های اغذیه فروشی بود.

دو هفته ی قبل منزل یکی از دوستان مهمانی بودیم. ارمیا که یک ربع بیشتر نتوانست متانتش را حفظ کند و کل خانه را بازرسی و پیچ های گاز را امتحان و کل کتاب های قفسه های پائین را مطالعه ی اجمالی نمود. بعد مدت ها یک مهمانی خانمانه رفته بودم و یک غذای خوشمزه ی ایرانی میل نمودم.جالب این مهمانی این بود که بچه های دانشجو و خانم های میانسال ساکن شهر جمع بودند. یک سری خانم ها که حدود بیست تا سی سال در این شهر ساکن بودند همدیگر را ندیده بودند و واسط آشنایی شان در این مهمانی هم بچه های دانشجو بودند. من هم با یک مادر و دختر ارمنی ایرانی آشنا شدم. این خانم ارمنی با همان لهجه ی شیرین حرف می زد و کلی ابراز تاسف کرد که تا به حال همدیگر را نشناختیم. البته بیشتر به خاطر وجود ارمیا!! برایم جالب بود که مثلا می گفت واای همه لباس های رسمی پوشیدین و من مثل یزید سرخ پوشیدم یا یکی از خانم ها مشکل داشت می گفت تو نذر کن مشکلت حل شود هر سفره ای که خواستی من برایت در خانه ام می اندازم.

در حین صحبت ها بچه ها خاطرات جالبی از برخورد با غیرایرانی هایی که قبلا دوست ایرانی داشته اند تعریف می کردند. یکی از بچه ها می گفت یک پسر اسپانیایی هست که فلان دانشکده است و یک بار که من رو دید و می دانست ایرانی ام بعد از سلام دو سه تا فحش از نوع ناموسی !! تقدیم نمود. من بهش گفتم از کجا بلدی؟ گفت قبلا با یک پسر ایرانی در فلان شهر دوست بودم و اون بهم یاد داده! بهش گفته معنی اش را می دانی گفته آره و به طور واضح برایش توضیح داده و گفته البته اینقدرها هم بد نیست! خلاصه این دختر ایرانی هم بهش حالی کرده که اگر برای تو مهم نیست برای ما فحش است و اصلا هم دلنشین نیست! یا یک دختر آلمانی یک بار که یکی از بچه ها رو از دور دیده  براش دست تکون داده و گفته سلام، خفه شو!! بعد فهمیدن که به جای حالت خوبه این فحش یادش مونده بوده. یک مورد دیگر هم خودم از یکی از پسرها شنیدم که توی یک جمع ایرانی و آلمانی به آلمانی ها فحش های ایرانی و معنی شان را یاد می داد. برایشان توضیح می داد که مثلا معنی این فحش یعنی که پدرت سگ است و اونها می گفتند یعنی چه؟ اصلا چه معنی دارد؟

من نمی دانم چرا بعضی ها اصرار دارند که برای یاد دادن چند تا اصطلاح بامزه ی ایرانی ،فحش بهتر است! احتمالا شما هم از اطرافیانتان داستان هایی از این دست شنیده اید.

یکی از دوستانمان که هفته ی قبل مهمانش در خوابگاه دانشجویی بودیم از برخورد چند تا دانشجوهای ایرانی شاکی بود. می گفت مثلا یکی از بچه ها به من زنگ زده که بیا بریم دیسکو و امن بهش گفتم  علاقه ای به صداهای بلند ندارم و اون بهش گفته وااااااا، چرا ایرانی بازی در میاری؟! و یا او را در فلان فروشگاه دیده اند که مثلا گوشت خوک یا مشروب نخریده بهش گفتن ایرانی بازی در نیار. به قول این دوستمان خودشان را پرشین حساب می کنند و کسانی که بخواهند گوشت خوک نخورند یا دوست از جنس مخالف نداشته باشند و یا ... را ایرانی حساب می کنند. پرشین یعنی کسی که فرهنگ ظاهری  اروپایی رو کامل پذیرفته و ایرانی  یعنی کسی بخواهد عقاید شخصی خودش یا عقاید مذهبی اش را حفظ کند.اینجا هم آلمانی هایی هستند که از رفتن به دیسکو خودداری می کنند به قول یکی از آلمانی ها دیسکو مال افراد سطحی و بی هدف است.و یا کسانی که از گوشت خوک به علت چرب بودن آن استفاده نمی کنند. شاخه هایی از مسیحیت هم گوشت خوک و الکل را حرام می داند. البته در شهر ما از این حرف ها گاهی به گوش می رسد شاید در شهرهای دیگر که اجتماعات ایرانی ها بیشتر باشد برخوردها جور دیگر باشد. احترام گذاشتن به عقاید دیگران هر چند که با باورها و علایق ما سازگار نباشد به رفتار انسانی نزدیک تر و برای هم زیستی در جوامع بشری لازم تراست.

این هم عکس های جشنواره ی جاز. پیشاپیش از عدم مناسب بودن برخی عکس ها به علت گرم بودن هوا و پوشش تابستانی عذرخواهی می کنم.





زمین بازی بچه ها

در مدتی که ارمیا را به پارک و زمین بازی می برم به رفتار مادرها و فرزندان دقت می کنم. اغلب مادرهایی که بچه های سن بازی در پارک دارند با یکدیگر قرار می گذارند و با هم می آیند. در کلیساها و کلاس های بارداری و مهدهاو ... انجمن های بچه هم سن جور می شود و معمولا قول و قرارهایشان را با هم می گذارند.  یک واحد شهرداری به نام کودکی شاد همون اوایل که ارمیا به دنیا اومده بود نامه ی تبریک نوشته بود و گفته بود که خوشحال میشیم که شما رو ملاقات کنیم. اگر می تونی بیا به شهرداری و اگر نمی تونی ما به دیدارت می آئیم. ایمیلی باهاش قرار گذاشتم و به دیدارش رفتم. خانم جوان کادوی کوچکی به من داد و از حال و احوال و همسر و زندگی و بچه داری پرسید. در حالت کلی وظیفه شان حمایت از مادر و فرزند است و اگر مشکلی داشته باشی می تونی باهاشون مطرح کنی. اون روز به من پیشنهاد داد که در گروه های مادر و کودک عضو بشم. توی نقشه کلیساهای نزدیک خونه مان را علامت زد که برو سوال کن که برنامه هایشان چیست و تاکید کرد با دین و مذهب کاری ندارند و بیشتر مبدا آشنایی هستند. همین طور مرکز مادران شهر را به من معرفی کرد.خلاصه اصرار داشت که در خانه تنها نمان و حتما با کسانی که کودکی همسن یا بزرگتر دارند ارتباط داشته باش. بعد از مدتی  ما در دانشگاه به فرنوش که پسرش شش ماه از ارمیا بزرگتر است آشنا شدیم و خودمون گروه تشکیل دادیم. حالا که به پارک و زمین بازی می رویم می بینم که اکثر مادرها در غالب گروه به پارک می آیند. اکثرا هم گروه ها سه یا چهارتایی است.بچه ها در زمین بازی می کنند و مادرها با هم حرف می زنند. البته غیر از بچه هایی که بدوبدو می کنند و لازم هست مادرشان هم دنبالشان بدود. اکثرا والدین که بیشتر وقت ها مادرها هستند در فاصله ی نزدیک به بچه ها می نشینند و این طور نیست که غرق حرف زدن بشوند و یک دفعه ببینند بچه نیست! معمولا حواسشان به بچه های هم گروهی شان هم هست. بچه ها هم اگر ارام باشند در همان زمین شن بازی مشغول می شوند و اگر اهل آب بازی و بدو بدو باشند به فضای مجزایش می روند.مزیت زمین بازی نزدیک خونه مان همین است که فضاهای بازی اش تفکیک شده است. شش فضای بازی مجزا دارد و با توجه به سن کودک می توان آن را انتخاب کرد. من تا به حال ندیدم که مادران وقتی فرزندشان مشغول بازی است با موبایل کار کنند یا کلیپ و مطلب داخل موبایل به هم نشون بدهند صرفا ارتباط کلامی است.

البته این طور هم نیست که بشینند حرف بزنند و بچه ها با خودشون بازی کنند. گاهی در بازی بچه ها شریک می شوند و مثلا با هم قلعه ی شنی می سازند.یک بار هم پدری با دخترش آمده بود و دخترش با استفاده از وسایل شن بازی برای پدرش بستنی شنی و خوردنی تهیه می کرد و از پدرجانش پذیرایی می نمود.

والدین نه در بازی بچه ها با یکدیگردخالت می کنند و نه آنها را به حال خود رها می کنند. بچه ها هم کمتر دیده ام که یکدیگر را هل بدهند یا به هم آسیب بزنند. در صف وسایل بازی می ایستند و اعتراض هم نمی کنند که نوبت من است زود بیا پائین . کسی هم که مثلا سوار تاب یا سرسره است مراعات صف را می کند.

موقع بازی بچه ها خیلی کم عبارت "مراقب باش" ,و "یواش بدو" شنیده می شود. یعنی بچه ها اگر از وسایل بالا بروند یا دنبال هم بکنند با دخالت کلامی و فیزیکی والدین مواجه نیستند. انصافا هم بچه ها شیطنت های پرخطر ندارند و علاقمند به کارهای محیرالعقول مثل بالا رفتن از درخت و شمشیربازی نیستند. چون فضاها تفکیک شده است بچه های بزرگتر برای خودشان مشغول هستند , و در بازی هایشان حواسشان به کوچکترها هست که به آنها آسیب نزنند. البته این پارک که حصار درختی و نرده دارد تا از فضای عبوری جدا باشد و سگ ها وارد زمین بازی نشوند و همین طور کودکان از زمین خارج نشوند.این زمین بازی شرط سنی زیر دوازده سال را دارد ولی بزرگترها هم در ساعاتی که بچه ها نیستند میان و تو زمین بازی می کنند.

یک بار یک زن و مردی در پارک با ایما و اشاره با هم حرف می زدند و از صدای بلند کلیپ های موبایلشان مشخص بود که صدا را نمی شوند. پسری حدود ده ساله آمد و با همان ایما و اشاره با مرد صحبت کرد و بعد به دوستاش گفت بریم. هیچ کدوم از دوستانش برای داشتن پدری ناشنوا مسخره اش نکرد ندو حرکاتش را تقلید نکردند.

در بحث خوردن هم بعضی ها برای بچه ها سالاد میوه می آورند و برخی ها از بیسکوئیت های بدون شکر و آب میوه های بسته بندی مخصوص کودک استفاده می کنند. البته بیشترین مورد استفاده ی بچه ها نان هست. نان های حجیم که البته نان مصرفی و روزانه هم همین مدلی است. یعنی بچه که بازی اش را کرد و سوار کالسکه یا پشت دوچرخه در صندلی مخصوص به سمت خانه در حرکت است نانش را نوش جان می نماید.

هیچ کدام مثل من میوه ی درسته را دست بچه نمی دهند تا خودش گاز بزند و بریزد لباسش را کثیف کند و کیف کند

این توضیح رو بدهم که در همه ی موارد بالا عبارت اکثرا صدق می کند و هیچ وقت همه ی بچه ها یا همه ی والدین این گونه نیستند.

این هم عکس های من از زمین بازی. می خواستم عکس ها را از زاویه ی دیگر هم بگیرم که فرصت نشد و این طوری مطلب را باید در انتظار قرار می دادم. این تصاویر هم در حالی که به دنبال ارمیا میدویدم گرفتم و کیفیت جالبی ندارند. قبلا در مورد وسایل بازی چوبی و با حداقل رنگ نوشته ام.

در تصاویر دقت کنید که فضاهای بازی یا با شن و یا با خرده های چوب پوشیده شده اند.

فضای اول

فضای دوم-ارمیا در گوشه ی راست تصویر پیداست

فضای سوم

فضای چهارم-زمین شن بازی که بیشتر بچه ها هم سن ارمیا مشغول بازی هستند


حصار دور زمین

ورودی فضای پنجم

حصار چوبی و درختی


فضای پنجم- آب بازی و گل بازی