زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

شب قدر

وقتی به داداشی ها میگم امشب همون شبی ه که منتظرش بودین و میشه تا صبح بیدار بود از خوشحالی میخواستن بال دربیارن. قبلا راجع بهش  صحبت کرده  بودیم و گفته بودم میتونین تا صبح بازی کنید و خوراکی های مختلف بخورین و ما هم دعا و نماز می خونیم.داداشی ها از قسمت خوردن خیلی استقبال کردن و اولین درخواست هم خوردن هندوانه بود،چیزی که خوردنش  در شب غدغن هستو چند ساعتی که بیدار بودن از پرتقال و خیار و خرما و آجیل همه رو امتحان کردن.می خواستن مطمئن بشن که میشه خورد و داداش کوچیکه سفارش نان و کره همان خوردنی محبوبش رو داد و خودش رفت تو فریزر و کره رو برداشت و تا من نان بیاورم نصف کره را خورده بود و البته یک پنجم نان را بیشتر نخورد،همان کره بدون نان خوشمزه تره.و بعد دفترهاشون رو آوردن و در فاصله بین مامان و بابا که داشتن دعا و نماز میخوندن مشغول شدن.داداش کوچکه پرسید اگه بخوابیم چیکارمون میکنی؟ گفتم قلقلکتون میدم و کلی استقبال کرد،می اومد پیش من و چشمهاش رو می بست و می گفت خوابم میاد!قانون جدید رو که اعلام کردم که میشه متکا بذارین و روش دراز بکشین و بازی کنید هم مورد استقبال واقع شد و داداش کوچیکه خوابش برد ولی داداش بزرگه مقاومت می کرد و نمی خواست لذت شب بیداری رو از دست بده.اومد تو بغلم و پرسید فقط یک شبه که می تونیم بیدار باشیم؟ و من گفتم نه،۳ شب ه و امشب شب اول ه.لبخندی از رضایت زد و گفت نمیشه یک ماه باشه؟ و خب ۵دقیقه بعد ازاین مکالمه ساعت ۳:۱۵صبح خوابش برد و به لذت سحری خوردن نرسید.