زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

کارناوال یا جشن بالماسکه

همون طور که قبلا گفته بودم این هفته جشن بالماسکه یا کارناوال یا fasching  بود. این جشن که یک مراسم مذهبی و روز قبل از آغاز ماه روزه داری بوده امروزه در اکثر کشورهای مسیحی نشین رونق دارد. برخی کشورها مخصوصا اونها که در نیمکره ی جنوبی هستند مثل کشورهای آمریکای لاتین با وجود هوای گرم حسابی جشن شون شور و شوق داره. این طور که در عکس ها دیدم کشور ایتالیا و شهر ونیز هم بالماسکه ی معروفی دارد. در آلمان هم کارناوال شهر کلنKöln معروف است و تلویزیون آن را مستقیم نمایش می دهد. در شهر کوچک ما که در روز کارناوال سردتر هم شده بود امسال نیز رژه کارناوال برقرار بود. توی این جشن افراد لباس های مبدل می پوشند و رژه می روند. برخی باشگاه ها و کلاس ها و گروه ها هم لباس های متحدالشکل می پوشند و نمایش اجرا می کنند و یا آتش نشانی و شهرداری و برخی مغازه ها و کشاورزان هم در این مراسم با آرم و اسم شون شرکت می کنند.در اطراف ماشین های بزرگ افرادی با لباس های شبرنگ حرکت می کنند که مانع نزدیک شدن کودکان به ماشین ها شوند. آخر مراسم هم که در میدان شهر جمع می شوند شهردار سخنرانی کوتاهی می کند و همه با هم عکس می گیرند .فکر کنم در گزارشات سال های قبلم به وفور اشاره کردم که عمده خوراکی این روز شکلات است که در خانه ی ما مشتری ندارد. البته بعضی ماشین ها و گروه ها هم نان یا هویج و نارنگی و یا بسته های دستمال کاغذی جیبی و بادکنک و پاستیل و سرسوئیچی و ... هم می دادند. برخی ها هم لیوان های نوشیدنی توزیع می کردند. یک ماشین هم عروسک می داد که البته از بالای ماشین طرف رو انتخاب می کردند و برایش پرتاب می کردند. توی شهر ما که به نظرم اکثر گروه ها همان پارسالی ها بودند. خوبیش این هست که افراد مسن هم شرکت می کنند. البته برای بعضی ها این مراسم لوس و بی مزه و بچه گانه است و خب هر کس نظر خودش را دارد. تماشاچیان اطرافیان ما در رژه از همسایگی مان لذت کافی بردند چون ما هیچ علاقه ای به شکلات و پاستیل و نوشیدنی نداشتیم و هیچ تلاشی برای جمع کردنشان نمی کردیم و آنها کاملا خوشحال و راضی شکلات ها را از اطراف ما جمع می کردند. برخی ها توی کیسه هاشون 3 کیلو شکلات جمع کرده بودند!! چون سال های قبل در همین وبلاگ برای این مراسم توضیح داده ام دیگه وقت تون رو نمی گیرم. بعضی عکس ها که ممکن است از نظر برخی ها پوششان مشکل دار باشد در پست بعدی به صورت رمزی می گذارم. به خاطر این که قسمت متن این قالب کوچک است عکس ها به صورت کامل نمایش داده نمی شود. برای بهتر دیدن می توانید آن را ذخیره کنید یا با کلیک راست روی عکس گزینه ی View را انتخاب کنید.






اسب های باابهت




بچه های عضو یک باشگاه ژیمناستیک


دو خانم خوشحال


شرک و فیونا و خرش!


این دو تا خانم مسن با عصاشون حرکات موزون انجام می دادند







باغ گیاه شناس یرلین

هر کدام از دوستان و یا ایرانی هایی که تا حالا ازشون اسم بردم و یا ماجراهاشون رو تعریف کردم کلی اتفاق دیگه براشون افتاده ولی خب چون نمیشه همه اش از زندگی مردم حرف زد من بهشون اشاره نکردم. دو تا زوج ایرانی و نیمه ایرانی با سابقه ی زندگی بیش از 10 سال هم که باهاشون رفت و آمد داشتیم از هم جدا شدند(آمار طلاق مثل ایران رفته بالا!!) و یا اون پسری که اومده بود و دلتنگ ایران شده بود و می خواست برگرده الان توی تیم فوتبال شهر بازی می کنه! و گویا مهارت خوبی هم دارد و خلاصه هر کسی که در این وبلاگ نامش برده شده قصه اش ادامه دار هست. شقایق که دوست صمیمی ما در اینجا بود مدتی است به برلین نقل مکان کرده اند. خودش می گفت از شهر کوچک و بی امکانات خسته شدم و وقتی ما ایران بودیم آنها از این شهر رفتند. من همیشه بهش می گفتم دختر پایتخت نشین ایران نمی تونه توی شهر صد هزار نفری زندگی کنه. اثاث کشی شون خیلی دردسر داشت چون حساب کردند دیدند که کلی باید پول کارگر و کامیون برای جابه جایی وسایل بدهند برای همین نیمی از وسایل رو اینجا گذاشتند و رفتند! این طور که حساب کرده بود می گفت حدود شش هزار یورو خرج داره. یک ماه قبل رفتن به همه اعلام کرد که بچه ها هر کی هر چی می خواد بیاد برداره!! از میز و صندلی و کمد و تخت و قالی و ظرف و ظروف و ... هر چی که خودش نمی خواست رو به بچه ها داد. بقیه وسایل رو هم به مغازه ی دست دوم فروشی شهر بخشید. چند روزی هم وسایل باقیمانده را بسته بندی کرده بودند و دوتایی خونه رو رنگ می کردند(اینجا قانون هست که خونه را تمیز و رنگ کرده تحویل می دهند و همان طور هم تحویل می گیرند) خلاصه به قول خودش دو ماهی در وضعیت اسباب کشی و پا در هوا به سر می بردند. خوشبختانه یا شوربختانه اینجا، استفاده از وسایل دست دوم عیب نیست،مخصوصا برای افرادی که تنها کار و زندگی می کنند و هر از چند گاهی در یک شهر مسکن می گزینند و یا زندگی دانشجویی دارند بخشیدن و گرفتن وسایل زندگی، مسئله ای عادی محسوب می شود.

عکس های زیر رو شقایق از باغ گیاه شناسی برلین برای من فرستاده. با توجه به هوای سرد زمستان گیاهان باغ خیلی خاص نبودند(در فضای باز) و پوشش های گیاهی ای که با سرما سازگار باشد نمود بیشتری دارند، هر چند که فضای گلخانه ای همیشه پذیرای گیاهان است.

















آلمانی یا انگلیسی

چند روز پیش که به مطب دکتر کودکان رفته بودم و چون روز دوشنبه بعد از دو روز تعطیلی بود خیل عظیم مادران و کودکان توی اتاق انتظار نشسته بودند. منشی بهم گفت که معطل میشی ولی من گفتم اینجا نشستن بهتر از توی خانه نشستن است چون ارمیا به دیدن آدم ها و بازی با اسباب بازی های توی اتاق انتظار مشغول می شود. بین بچه های موبور و چشم آبی ارمیای مو مشکی من که با کنجکاوی آدم ها و بازی بچه ها رو تماشا می کرد و روسری ای که سر من بود خارجی بودنمان را به رخ می کشید. البته یک نوجوان مومشکی هم روی صندلی دم در نشسته بود. یکی از فسقل بچه ها دو تا پستونک داشت! یکی دستش بود و یکی توی دهنش و هر از گاهی با هم عوض می کرد!! پسربچه ای  هم سرش توی کتابی در باب حیوانات وحشی و زندگی آنها  بود و هر از گاهی از مادرش که کنارش مشغول کتاب خواندن بود سوال می کرد. خلاصه من و ارمیا هم مشغول تماشا و گاهی بازی با اسباب بازی ها بودیم. یک دفعه خانم قدبلند سیاه پوستی از در مطب وارد شد و به انگلیسی پرسید کسی می تونه انگلیسی صحبت کنه؟! پسر نوجوان بلند شد و گفت yes. خانم سیاه پوست که احتمالا آمریکایی بود و  نوزادی در بغل داشت گفت اینجا ایستگاه تاکسی کجاست؟ پسر گیج شد و به من من کردن افتاد. خانم کتاب خوان بلند شد و سعی کرد جمله بندی کنه. من گفتم باید با تاکسی تماس بگیرید. گفت آدرس اینجا؟ من هم اسم خیابون رو بلد بودم و گفتم ولی شماره پلاک ساختمان را بلد نبودم. اسم خیابان که یک اسم طول و دراز و کاملا آلمانی است برایش قابل تلفظ نبود. آخرش همان خانم کتاب خوان دستش را گرفت و برد به اتاق پذیرش و اونها آدرس رو کامل بهش گفتند. بعد از این اتفاق کوتاه متوجه تفاوت نگاه بقیه مخصوصا اون پسر نوجوان شدم. شاید فکر نمی کردند خانم محجبه ای انگلیسی بلد باشد(فکر کنم هر محجبه ای در ذهن بقیه یا ترک است یا عرب). هر چند خودم متوجه شدم که با یادگیری زبان آلمانی، انگلیسی در ذهنم به حاشیه رفته و اولین کلمه ناخودآگاه آلمانی به زبان می آید. اکثر بچه هایی(منظورم دانشجوهاست) که میان اینجا این مشکل رو دارند و با یادگیری زبان آلمانی انگلیسی از ذهنشان می پرد و وقتی خوب زبان آلمانی را یاد گرفتند می بینند که کلی کنفرانس و کتاب و مهمان علمی انگلیسی هست که در این جور مواقع زبان آلمانی به کار نمی آید و خواهی نخواهی علم به زبان انگلیسی تولید و نشر می شود.

یاد سوال نیک(جیمز نیکلاس) همکلاسی آمریکایی کلاس زبانم افتادم که از من می پرسید چرا آلمانی و انگلیسی را قاطی می کنی؟ من بهش گفتم چون هیچ کدام زبان مادری ام نیست.

در توضیح عکس دکور مغازه این رو هم اضافه کنم که بعد از بالماسکه نوبت والنتاین است و بعدش هم عید Ostern و حالا حالاها مغازه ها برنامه ی دکور و جذب مشتری دارند.


ورودی یک مدرسه ی قدیمی-سال تاسیس 1910 و نام مدرسه نام ولیعهد ایالت بایرن(در گذشته) هست


جشن بالماسکه یا کارناول fasching نزدیک است-دکور مغازه عینک فروشی


آرم آویزی!! یک رستوران و کافه


تابلوی سر در یک رستوان


نمایی از یک ساختمان قدیمی در مرکز شهر- اون آقا نمی دونم چی رو نگاه می کنه!!


نمی دونم شاخه های سفید درخت پیداست یا نه



شاخه های سفید درخت

یک ماشین آشنا برای ما ایرانی ها!

سعی کردم از تخم مرغ شانسی ها که در کنار ریل صندوق هستند عکس بگیرم! پائین تصویر پاکت های فروشگاه هستند که قیمتشان مشخص است. در فروشگاه های خوراکی کیسه نایلون پولی است!