زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

در ایران چه آموختم؟ • خاطرات یک دختر آلمانی در ایران



− «من ۶ ماه ایران بودم»

− «جدی؟ نترسیدی؟ اونجا وضع چطور بود؟ منظورم به عنوان یک زن. تو هم باید روسری سر می‌کردی؟»

یا

− «جدی! تو هم اونجا روسری سر کردی؟»

این‌ها اولین‌سئوال‌هایی هستند که معمولا در آلمان وقتی در جمع آشنایان، همکاران، در کلاس‌های درس یا در برخوردهای اتفاقی، از دوران اقامتم در ایران تعریف می‌کنم، می‌شنوم. شنیدن این سئوال‌ها غمگینم می‌کنند. سیاست حرف اول را می‌زند. به ندرت کسی کنجکاو است که بداند:

− «خب، چطور بود؟ اونجا چی یاد گرفتی؟ چه تجربه‌ای کسب کردی؟»

هر که به کشوری دیگر سفر می‌کند، خود را در دل دنیای ناآشنا و غریبی می‌اندازد که رسم و قوانین دیگری دارد. شنیدن یک زبان دیگر و صحبت کردن به آن تمام روز، کار بسیار دشواری است و گاهی دل آدم برای این‌که بتواند حرف‌ش را تمام و کمال بزند و مطمئن باشد که طرف صحبت هم به خوبی منظور او را می‌فهمد، تنگ می‌شود. اوایل خرید روزانه خیلی برایم راحت نبود، برای این‌که در سوپرمارکت کوچک دم خانه‌ام نمی‌توانستم بی سر و صدا دنبال چیزی بگردم و قیمت‌ها را همان طور که در آلمان عادت دارم، با هم مقایسه کنم. به محض رفتن درون مغازه بلافاصله درگیر گفت‌وگو با فروشنده می‌شدم که البته تنها نیمی از آن را می‌فهمیدم.

بعدتر که به آلمان برگشتم، دوباره تک و تنها وسط سوپرمارکت‌های بزرگ به دنبال یک جنس می‌گشتم و هیچ‌کس هم نبود که کمکم کند. در مکان‌های عمومی در ایران شمار آدم‌ها بسیار بیشتر از دستگاه‌های اتومات است. در آلمان این قضیه کاملا برعکس است.

همین ویژگی در ابتدا برای یک خارجی طاقت‌‌فرساست، اما زمانی که به آلمان بازگشتم دلم برای اینکه اینجا و آنجا با مردم صحبت کنم، تنگ می‌شد. تقریبا احساس تنهایی می‌کردم و متوجه شدم که اینجا واقعا می‌شود یک روز را بدون این‌که یک کلمه با کسی حرف زده باشید، سپری کنید. شاید همین هم باعث شده تا خیلی از مردم دیگر کشورها، آلمان را کشوری "سرد" بپندارند.

در ایران روی من زیاد شد! لحظه کلیدی هم روزی بود که هم‌خانه‌ام از من خواهش کرده بود تا قبض تلفن را در بانک پرداخت کنم. همان‌طور که در آلمان مرسوم است، من چند متر مانده به باجه منتظر ایستادم تا کارمند بانک کارش را تمام کند و به من اشاره کند که نزدش بروم. در همین اثنا مردی وارد بانک شد، مستقیم از کنارم عبور کرد و خودش را به باجه رساند و پولش را پرداخت. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود: چه بی‌ادب!

این اتفاق چند بار دیگر هم افتاد و در نهایت سه، چهار مرد مقابل من به باجه تکیه داده بودند (از باجه آویزان شده بودند) و با سر و صدا قبض‌هایشان را جلوی صورت کارمند بانک در هوا تکان می‌دادند. آها! ظاهرا این پررویی است که دست آخر برنده می‌شود. مدتی گذشت و باز هم هیچ‌کس متوجه من نشده بود، اگر چه چند نفری من را نگاه کردند، اما انگار که آدم نامرئی فیلمی بودم که دور و بر من جریان داشت. هر چه جرأت در خودم سراغ داشتم، جمع کردم و درست همان کار قبلی‌ها را تقلید کردم. با موفقیت!

همین اتفاق در سبزی‌فروشی هم رخ داد. در آلمان من به صورت بدیهی فرض را بر این می‌گذارم که تنها میوه و سبزی خوب و سالم درون کیسه‌ام گذاشته می‌شود و هیچ‌وقت آن‌ها را وارسی نمی‌کنم. در سبزی‌فروشی محله‌‌ام در ایران، آن اوایل متوجه شدم که فروشنده گوجه‌فرنگی‌های له شده را هم در کیسه‌ام جا می‌دهد و یاد گرفتم که اعتراض کنم (خانم‌های ایرانی واقعا در این کار تبحر دارند). بعد از آن دیگر به من احترام گذاشته شد.

در حیطه زندگی شخصی‌هم من در ایران ویژگی‌هایی را در زمینه ارتباط با آدم‌ها در خودم شناختم که تا پیش از آن برایم ناشناخته بودند. ایرانی‌ها خیلی بیش‌تر از ما آلمانی‌ها در جمع زندگی می‌کنند و این خصوصیت گاهی اوقات می‌تواند برای یک آلمانی بسیار طاقت فرسا باشد‌، برای این‌که او دوست دارد در را پشت سرش ببندد و آرامش داشته باشد. نه برای اینکه غمگین یا آزرده شده بلکه تنها به این خاطر که تمام برخوردها و اتفاقات را سبک‌ سنگین کند و آرام بگیرد یا این‌که در تنهایی کاری را انجام دهد. ما به فضایمان احتیاج داریم.

درگیری‌ها هم میان آلمانی‌ها جور دیگری رفع می‌شود. وقتی که هنوز تازه در ایران ساکن شده بودم، صاحبخانه‌ام که در اصل هم‌خانه‌ام نیز بود، چند بار از من دعوت کرد تا با او غذا بخورم. طبیعی است که اولش این دعوت را مؤدبانه رد کردم، اما او همچنان اصرار داشت و من هم گمان بردم که پذیرفتن دعوتش اشکالی ندارد. با خودم فکر کردم که وقتی کمی بیشتر جا افتادم، جبران کنم.

کمی بعد یکی از آشنایان مشترکمان با من تماس گرفت و گفت که اگر می‌خواهم پیش صاحبخانه غذا بخورم باید پولش را پرداخت کنم. با خودم فکر کردم: «چرا خود صاحبخانه این را به من نگفت؟ این اتفاق اگر در آلمان می‌افتاد، به من بر می‌خورد. آها، .......من اگر یک زمانی مشکلی با او پیدا کردم، چطور آن را عنوان کنم؟ قطعا سراغ یک شخص سوم رفتن جزو شخصیت من نیست و می‌خواهم که مستقیم با طرف صحبت کنم.»

آموختم که در ایران مسافرت کنم؛ این‌که در مینی‌بوس بنشینم و صبر کنم تا زمانی که کاملا پر شود و به راه بیفتد و این‌که هیچ زمان مشخصی برای حرکت وسایل نقلیه عمومی وجود ندارد (البته برای سفرهای میان شهری چرا).

آموختم، برای آن‌که با مردان غریبه در یک کوپه‌ی تخت‌دار همسفر نشوم، باید برای واگن مخصوص خانم‌ها بلیط بگیرم. (در ایستگاه راه‌آهن یزد ورودی‌های زنانه و مردانه مجزا هستند، در حالی‌که قطارها زنانه‌مردانه نیستند. این‌که در پس این جدایی جنستی ورودی‌های ایستگاه چه منطقی نهفته، خود معمایی است).

آموختم که مردان غریبه‌ی مؤدب، این را وظیفه خود می‌دانستند که از من مراقبت کنند. نکته‌ای که از یک طرف خیلی محبت‌آمیز است و در هرمز مثلا کمک بزرگی بود، اما از طرف دیگر خودمختاری یک زن بالغ را که من در آلمان با آن خو گرفته‌ام، زیر سئوال می‌برد.

آموختم که "نه گفتن" لزوما مورد احترام قرار نمی‌گیرد و بایستی در چنین مواقعی کاملا صریح نه بگویم.

آموختم که قیمت‌ها برای خارجی‌ها با قیمت‌هایی که از ایرانی‌ها گرفته می‌شود، تفاوت دارد و همه فرض را بر این می‌گذارند که چون من از اروپا می‌آیم، پولدار هستم. از آنجایی که این نکته صحت نداشت، من "چونه زدن" را یاد گرفتم (از همه بهتر همراه با دوست ژاپنی‌ام.)

گاهی اوقات از ما پول نمی‌گرفتند، با ذکر این نکته که «شما مهمان ما هستید.» در شیراز اما برای ورود به حافظیه حتی نامه انستیتو دهخدای تهران هم به کار نیامد تا بتوانیم با بلیط عادی داخل شویم.

آشپزی من به نسبت قبل خلاقانه‌تر شده، چون دیدم که چه چیزهای مختلفی را می‌توان با یکدیگر مخلوط کرد؛ مثلا میوه‌های خشک شیرین با خوردنی‌های شور. غذاهای بسیار خوشمزه‌ای خوردم. عاشق آب طالبی، لیمو شیرین، پسته تازه، طعم تلخ سبز‌ی‌های تازه، نان بربری (از همه بهتر با پنیر و خرما) هستم و همینطور آجیل؛ راهی بسیار سالم و خوشمزه برای سپری کردن ساعات بعد از ظهر.

ورونیکا اشمیت

ورونیکا اشمیت

راستش باید اعتراف کنم که در آلمان اغلب هوس کشمش‌های سبز ایرانی را می‌کنم. همراه با کیک‌های کوچکی که زیبا و با سلیقه درست شده‌اند و بر خلاف یک برش کیک گیلاسی جنگل سیاه* دقیقا اندازه‌ای مناسب دارند تا بتوان دو تا سه دانه از آن‌ها را خورد.

و در نهایت من نوعی از مهمان‌نوازی را تجربه کردم که نظیر نداشت. از تمام کسانی که حوصله به خرج دادند تا من را بفهمند و کمکم کنند، تشکر می‌کنم:

میم. از خرمشهر که یک بعد از ظهر تمام دیدنی‌های شهرش را به ما نشان داد، از راننده تاکسی‌هایی که پس از یازده بار خواهش و تعارف از من به خاطر این‌که خارجی هستم پول نگرفتند، از برگزارکنندگان جشنواره فیلم‌های کوتاه که با ما به عنوان مهمان رفتار کردند، آدم‌های مهربان هتلی در آبادان که با ما به "نرخ ایرانی و نه خارجی" حساب کردند، از مردمان بی‌شماری که گوشه‌ای از زندگی‌شان را با من در میان گذاشتند، آموزگارانم که الهام‌بخش بودند، کلاس‌های درسی که در موزه‌ها داشتیم و من برای دریافت این حقیقت مدیونشان هستم که اشیای عتیقه لزوما اجسامی زمخت نیستند، بلکه می‌توانند ظرافت‌های بسیاری را در خود جای داده باشند، از هم‌خانه‌ام که عشقش به سریال‌های تلویزیونی رنگارنگ من را مجبور می‌کرد تا هر شب یک وعده اضافه‌تر فارسی یاد بگیرم، هم‌کلاسی‌های خارجی‌ام برای خوشی‌ها و لحظاتی که آن وسط‌ها کمی طعم "اروپا" را می‌داد، همه کسانی که امیدوارم که من را به خاطر این‌که تک تک از آن‌ها یاد نمی‌کنم ببخشند و به خصوص دوستان ایرانی‌ام و خانواده‌هایشان که من را کاملا طبیعی در میانشان پذیرفتند و به زندگی‌شان راه دادند، تا جایی که من تنها نبودم.

**********
پانویس:
این کیک با نام آلمانی Schwarzwälder Kirschtorte دسری محبوب در جنوب آلمان و اتریش به شمار می‌رود که از چند لایه شکلات و خامه همراه با گیلاس یا آلبالو تهیه شده است.

منبع:دو وی چ ول ه فارسی