زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

صدای خدا

داداش ایلیا که الان سه سال و نیم رد کرده میگه من امروز فقط صبحانه قرمز می خورم و خودش پیشنهاد میده مربای آلبالو با گوجه!(کاملا مشخص که تحت تاثیر کتاب آموزش رنگ هاشه)

بعد از صبحانه سفارشی ش وقتی داره عدد سه رو میشمره و لاک پشت ها رو به همون تعداد رنگ میکنه یه دفعه میگه چرا ما دیگه صدای خدا رو نمی شنویم!؟از کلمه دیگه اش معلومه که قبلا صدا رو شنیده! 

بهش میگم :کی صدای خدا رو شنیدی؟

میگه:وقتی خونه قبلی بودیم و من دعا کردم!

و نشون میده که چطوری دعا کرده و البته اصلا هم دست هاش رو بالا نبرده بود و من کنجکاوانه پرسیدم چه دعایی کردی؟

گفت:وقتی تو عصبانی بودی من دعا کردم که خدا یه مامان مهربون بهمون بده!!

متاسفانه مکالمه ادامه پیدا نکرد و من نفهمیدم که خدا چه جوابی بهش داده و آیا دعاش اجابت شده یا نه


نظرات 4 + ارسال نظر
fatemeh پنج‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 06:50 ب.ظ

سلام بانو
خدا حفظشون کنه گل پسراتونو
خیلی مکالمه شیرینی بود

ممنون خانومی

Zari چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 08:16 ب.ظ

ظاهرا اون دعا اجابت شده اما دعای بعدی که اجابت نشده چیه!

نکته مهمی است

فاطمه دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 09:17 ب.ظ

آخی . جانم . خوب لابد شنیده که میگه . به هر حال بچه ها دلهاشون پاکه لیلی جان ..

احتمالا
باید سفارش هامون به خدا رو به ایشون بسپریم

محجبه عینکی یکشنبه 29 دی‌ماه سال 1398 ساعت 08:33 ق.ظ http://smile1995.blogfa.com

خیلی جالبه! میشنون یعنی؟ مهربون شدین حالا؟

شاید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد