زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

شما ازش سوالی ندارین؟

این چند روز مشغول سرو کله زدن با ماما(Hebamme) هستیم. یعنی جواب دادن به سوالات ایشون سخت تر از سر و کله زدن با بچه است! طبق قانون و با توجه به نوع بیمه(تعداد جلساتی که ماما به خانه می آید به بیمه ربط دارد. ولی هفته اول الزامی است) بعد از مرخصی از بیمارستان یک ماما برای کنترل وضعیت مادر و نوزاد به خانه می آید. از اول ما برای خونه همون مامایی رو انتخاب کردیم که از قبل باهاش ارتباط داشتیم ولی اون مسافرت بود و توی پیغامگیر تلفنش کس دیگه ای رو معرفی کرده بود. ما هم به اون یکی زنگ زدیم و سه روز در خدمت اوشون بودیم! این ماما هم خانم میانسال و مهربانی بود ولی خب از بس از آدم سوال و جواب می کرد کسی رو خسته می کرد. اول که آمده بود فکر می کرد من آلمانی نمی فهمم و با شک و تردید صحبت می کرد و دائم می پرسید فهمیدی؟؟ اول هم اجازه گرفت که به من تو بگوید(آلمان ها هم مثل ما برای مخاطب مفرد شما و تو دارند) یک لیست از کارهایی که باید به مادر آموزش می داد همراهش بود و هر دفعه یکی رو توضیح می داد و علامت می زد. مثل روش خواباندن بچه، روش شیر دادن، روش حمام کردن و ... یک سری توصیه هایش خوب و جدید بود ولی یک سری رو دیگه با راهنمایی های مختلفی که از ایران می رسید خودمون هم بلد بودیم. همیشه هم یک سری سوال ثابت داشت مثلا حال خودت خوبه ؟دیشب خوب خوابیدی(عجب سوال بی خودی!) baby چند بار شیر خورده؟با چه فاصله زمانی و به چه مدت و ... و چند بار توی شب بیدار شده؟ چند بار پوشکش رو عوض کردی؟ کلا کار ماما در واقع چک کردن وزن و وضعیت بچه و وضعیت روحی و جسمی مادر هست. وزن baby رو هم با یک نیروسنج(همون که توی علوم راهنمایی داشتیم) اندازه می گرفت. یعنی یک پارچه که چهار طرفش با بند به یک نیروسنج متصل بود. گاهی هم از کار و بار و رشته و کشور و شهر محل زندگی و اینها سوال می کرد. چون فامیلی اش کمی عجیب و غریب بود ما فکر کردیم که باید روس باشد. ازش پرسیدم شما آلمانی هستین؟ اصلا بدجور بهش برخورد پرسید چرا این سوال رو کردی؟ و بعد توضیح داد که والدینم در شهری همین نزدیکی زندگی می کنند. می خواست ثابت کند که آلمانی اصیل هست. اون هم البته از شهر و دیار من پرسیده بود و من پوستر های آثار تاریخی ایران را که به دیوار نصب شده نشانش دادم. خوبی این ماماها این است که پذیرایی ندارند همون بار اول یک لیوان چای اش دادم که فکر کنم کلا چای خور نبود و من هم خودم را راحت کردم و فقط با لبخند ازش پذیرایی می کنم. طبق توصیه پزشک بیمارستان همه نوزادان باید از ده روزگی قرص ویتامین D مصرف کنند، چون کمبود آفتاب روی استخوان تاثیر دارد. من بهش گفتم در کشور من به نوزادان قطره آهن می دهند که گفت آهن رو باید نوزاد از شیر مادر بگیرد. برای واکسیناسیون هم چون اینجا تا 3 ماهگی هیچ واکسنی به نوزاد نمی زنند سوال کردم و بهش گفتم در کشور من به نوزادان واکسن های سه گانه در بدو تولد می زنند که گفت باید با پزشک کودک صحبت کنید اگر تشخیص داد برایتان تجویز می کند.
این ماما اصرار داشت که محل خواب بچه را ببیند. شاید فکر می کرد چون خارجی هستیم بچه مان را روی زمین سرد می خوابانیم. نمی دانست ما ایرانی ها بچه هایمان را بیشتر از خودمان دوست داریم. هر چی هم بهش می گفتم اون اتاق به هم ریخته است به خرجش نمی رفت. نمی دونست که همین یک متر جایی که روی مبل برای نشستنش خالی شده به چه زحمتی پیدا شده وگرنه الان توی اون اتاق شتر با بارش گم میشه! اصلا اتاق شبیه بارانداز کشتی ها شده!! از بس کسی فرصت مرتب کردن ندارد و وسایل این اتاق را توی اون اتاق شوت کردیم

برای تقویت و افزایش شیردهی هم ازش سوال کردم که سوپ ساق پای خوک را تجویز نمود!!(در واقع همون سوپ استخوان قلم خودمان می شود) حالا اگر شما هم سردردی، پادردی چیزی دارین بگین من ازش بپرسم کجای خوک مناسب است کلا یک خوک بگیریم سر و چشم و گوشش را با هم مشترکا استفاده کنیم!!



این مامای خودمون هست که مهربونه

من پیدا شدم!!

فکر کنم یازده روزی هست به اینجا سر نزدم امیدوارم که تعطیلات عید بهتون خوش گذشته باشه و حسابی مهمونی و گشت و گذار و دید و بازدید و غذاهای خوشمزه و تنبلی بهتون مزه داده باشه

امروز که 31 مارس بود ساعت تابستانی شروع شد همون جلو کشیدن ساعت ها که در ایران در اول فروردین انجام میشه.

خب علت ننوشتن من رو دوستان حقیقی (منظور غیرمجازی است) و اقوام می دانند می خواهم اینجا بنویسم تا شما هم مطلع شوید. خانواده ما سه نفری شد و من یکشنبه از بیمارستان مرخص شدم و تازه امشب فرصت کردم گرد و خاک روی لپ تاپم رو بتکونم و یه نگاهی به دنیای مجازی بندازم. البته فردا قراره ماما بیاد خونه و ما باید این خانه شلوغ مون رو مرتب کنیم تا اون بنده خدا جایی برای نشستن داشته باشه!!

در اولین فرصت سعی می کنم که به روال گذشته بنگارم ولی خب اگر مطالب قبلی من رو خوانده باشید متوجه شدین که من تلاش می کنم نگاهی به جامعه و فرهنگ محیطی که در آن زندگی می کنم داشته باشم و دوست ندارم از احوالات شخصی و خانوادگی ام در اینجا بنویسم.الان هم سعی می کنم به همین روند ادامه بدهم. در اولین فرصت پستی در مورد بیمارستان و کادر درمانی و ... می نویسم.

اسم فرشته جدید خانه ما، پسر کوچولوی ما را به پیشنهاد داداش جان در اینجا "ارمیا" می نویسم. از دوستانی هم که نام واقعی را می دانند خواهش می کنم به همین نام در اینجا اشاره کنند.

از تبریکات سال نوتون و محبت دوستانی که جویای احوالم بودم ممنونم.نظرات رو کم کم تائید می کنم.


منظره اتاق من در بیمارستان


منظره اتاق من در بیمارستان


منظره اتاق من در بیمارستان


اتاق من

تشخیص آدم خوب

احتمالا الان همه مشغول دید و بازدید عید هستید یا در سفر و یا خلاصه از تعطیلات عید بهره مند هستید. ان شالله برای همه امسال سالی لبریز از شادی و سلامتی و رسیدن به آرزوها و موفقیت باشه. من هم به رسم سال نو گزارشی از لحظه سال تحویل میدهم: سال تحویل را مهمان خانه شقایق بودیم در کنار سفره هفت سین زیبایش. قبل از تحویل سال تلاش نمودیم تا از اینترنت شبکه های داخل ایران را بگیریم که فکر کنم به علت حجم زیاد استفاده کنندگان ممکن نشد(همان طور که می دانید با تحریم ایران امکان دریافت شبکه های ایرانی برای ایرانیان خارج از وطن میسر نیست البته جدیدا نمی دونم روی چه تنظیمی امکان پذیر هست که شقایق آن نوع را نداشتند) خلاصه مجبرو شدیم به شبکه های فارسی زبان خارج از ایران متوسل بشیم که برای ما اونقدرها هم جذاب نبود. یعنی من و شقایق بیشتر همون حال و هوای سنتی و آهنگ ساز و دهل و صدای توپ و اون لحن خاص که آغاز سال یک هزار و سیصد و ... رو اعلام می کنه می خواستیم. خودمون دوتایی دعای سال تحویل را خواندیم و عکس ها را گرفتیم و عیدی ها را رد و بدل نمودیم و بعد هم سبزی پلو و ماهی خوشمزه دست پخت شقایق و همسرش را خوردیم و بعد تلاش برای برقراری ارتباط با خانواده ها در ایران که نصفه و نیمه محقق شد. تا نصف شب مشغول حرف زدن و تعریف خاطرات شدیم و پاسخ به پیام های تبریک دوستان رو گذاشتیم برای فردا. شقایق هم روز اول عید را مرخصی گرفته بود تا حس نوروز را داشته باشد می گفت من همیشه از قبل مرخصی این روز رو از مدت ها قبل رزرو می کنم.از دیروز تا حالا هم داریم به دوستان ایرانی شهرمان تلفنی تبریکات را تقدیم می نمائیم. البته درختان شکوفه کرده در هوای آفتابی این روزها حس آمدن بهار را دارد ولی خب همه آدم هایی که توی خیابان عبور می کنند که نمی دانند در پهنه ای از این کره خاکی عده ای سال جدیدی را آغاز کزده اند و در شور و هیجان عید هستند. اینجا هم که حس و حال جشن Ostern و تخم مرغ و خرگوش که یک جشن بهاره است دارد و ان شالله که فرصت کنم از دکورها و تزئینات این جشن بهارانه عکس بگیرم.
چند روز قبل که آقای همسر و همراهشان در خیابان رد می شدند عده ای خانم مسن را دیدند که گوشه ای ایستاده و مشغول صحبت هستند. یکی از این خانم ها یک سگ داشته که گویا نگاه این سگ با آقای همسر تلاقی می کند و سگ هم شروع به پارس کردن و ابراز محبت می نماید!! خانم مسن هم می گوید سگ ها حیوانات باهوشی هستند و قدرت تشخیص قوی ای دارند و آدم های خوب را زود می شناسند! خلاصه این خانم مدتی در کنار آقای همسر و همراهشان حرکت می کند و خلاصه ای از داستان زندگی اش را تعریف می کند(می دانید که افراد مسن علاقمند به حرف زدن و تعریف خاطرات هستند) و آخرش هم می گوید که مراقب خودتان باشید! چون آدم های خوبی هستید بیشتر مراقت خودتان باشید!!!

این عکس ها را از محل کار یک خانم آلمانی گرفته ام. بیشتر منظورم تزئینات و وسایل ریز ریز و رنگی است که به گوشه و کنار میز و تابلوی پشت سرش آویخته. البته اینجا یک دفتر مشاوره بود و یک نهاد نیمه دولتی محسوب می شد.

دفتر کار


میز کار


میز ملاقات با ارباب رجوع-لازم به توضیح نیست که عکس مربوط به ایام کریسمس است

عکس های زیر مربوط به فصل تابستان است. روزی من روی این نیمکت در کنار این گل های آفتابگردان طبیعی منتظر آقای همسر بودم که خانمی رد شد و گفت چه منظره زیبایی، مثل کارت پستال می مونه. (منظورش گل در کنار گل بود!) این گل های طبیعی دکور یک مغازه تجهیزات پزشکی است