زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

جشن پایان ترم دانشکده

همون طور که شما دعا کردین همیشه به مهمونی، ما دیروز رفتیم به جشن پایان ترم دانشکده. البته برنامه خاصی نبود. چند مدل غذا و سالاد و کیک های مختلف که بچه ها خودشون درست کرده بودند و سوسیس و نوشیدنی هم که پولی بود. یک نمایش به زبان عربی هم اجرا کردند که جالب بود هر چند من خیلی دیالوگ ها رو متوجه نشدم( آخرین لغات عربی از دوران دبیرستان که توی ذهنم مونده جوابگوی مکالمه نبود و بیشتر به درد گرامر می خورد). معمولا در جشن های پایان هر ترم یک نمایش با زبانی که دانشجویان اون ترم یاد گرفتند اجرا می کنند. چند ترم قبل یک نمایش به زبان فارسی بود. ماجرای نمایش هم معمولا طنز هست. این سری یک کلاس درس بود با تعدادی دانش آموز شیطون که به سوالی که معلم پای تخته طرح کرده بود ایراد می گرفتند. سوال ریاضی این بود که پدری 3000 تا سیب را بین چهار پسرش تقسیم می کند به هر کدام چقدر می رسد؟ حالا هی ایراد می گرفتند که 3000 تا سیب زیاده یا ما 7 تا برادریم و 4 تا برادر کمه و ... معلم هم هی تغییراتی که بچه ها می گفتند در مسئله اعمال می کرد و نهایتا مسئله یک چیز قاطی پاتی شد. بعد مدیر مدرسه با بازرس آمدند و بازرس به سوال ایراد گرفت و ...

غیر از لهجه عربی و شکلک و موشک بازی و عکس گرفتن بچه ها سر کلاس نکته جالبش مدیر مدرسه بود. نقش مدیر رو توی این نمایش یکی از اساتید دانشکده که در واقع رئیس دانشکده هم هست بازی کرد! این آقای دکتر پرفسور با ریش کلفت مصنوعی که گذاشته بود و نحوه مسخره راه رفتنش در وهله اول قابل شناسایی نبود و نقش بازرس رو هم فکر می کنم یکی دیگر از اساتید بازی می کرد!

میز و صندلی ها رو توی حیاط چیده بودند و آهنگ های فارسی و عربی و ترکی و اردو به نوبت پخش می شد.دم غروب که هوا سرد شد مجبور شدیم ارمیا رو لای پتو یپیچیم تا بتونه پیش مون توی حیاط حضور داشته باشه. سر میز ما یک خانواده دیگه هم با نی نی شون نشسته بودند که من قبلا وصفشون رو شنیده بودم ولی تا حالا ندیده بودمشون. یک خانم افغانی و یک آقای آلمانی که اسم پسر 8 ماهه شان نوید بود. خانم افغانی که متولد و بزرگ شده ایران بود فارسی رو به قول خودش با لهجه هراتی که به لهجه فارسی ما نزدیک است صحبت می کرد و همسرش هم فارسی رو هم با لهجه افغانی و هم با لهجه ایرانی سلیس صحبت می کنه! یعنی این آقاهه وسط ما ایرانی ها نشسته بود و کلی هم تیکه و اصطلاح فارسی بلد بود. پسرشون وزنش بیش از حد نرمال بود به حدی که دکتر بهش رژیم داده بود. حالا باباش می گفت هر وقت شیر خشکش تموم میشه یا سفره رو جمع می کنیم با جیغ و دادش خونه رو روی سرش می ذاره. این پسرکوچولو غیر از چشمای مشکی اش بقیه اجزای صورتش به باباش رفته بود در نتیجه موهای طلائی سرش به چشم نمی اومد و پدرش با نگاهی به موهای مشکی ارمیا می گفت پسر من کچله! و بعد می گفت در 8 ماهگی هنوز دندان ندارد و خلاصه در آخر با این همه نکات منفی که روی هم زد نتیجه گرفت که امیدوار است پسرش باهوش باشد. که همه افراد سر میز بهش گفتن هوش و دندون و مو مهم نیست مهم دل خوش و آرامش و شادی است.

این زوج قبلا دانشجوی همین دانشکده بودند و آقای آلمانی یک دوره 6 ماهه زبان فارسی رو در ایران گذرونده. می گفت توی فرودگاه تهران از دوستان آلمانی ام خداحافطی کردم و گفتم من می خوام فارسی یاد بگیرم پس باید از شماها جدا بشم. می گفت هر زبان مثل یک گنج است و باید آن را کسب کرد. بچه های ایرانی سر میز از مشکلاتشون در زبان آلمانی می گفتند و او هم می گفت من هم اوایل خیلی کلمات فارسی رو قاطی می کردم مثلا به دوچرخه می گفتم "دوخرچه"

من هم با خانم افغانی راجع به بچه داری و واکسن و بیمارستان و اینها حرف زدم.

با صبا(از پاکستان)، ماجد(از عراق) و هادیل(از سوریه) از ماه رمضان و برنامه های مسجد صحبت کردیم در واقع من تشویق شان کردم که برای افطار به مسجد بیایند. ماجد که گفت من از ترک ها خوشم نمی آید. احتمالا به خاطر حمله داعش به عراق و حمایت ترکیه از آنهاست. من بهش گفتم که همه دسته های مسلمانان علی رغم تفاوت هایشان می آیند و جمع بیشتر مسلمانی است تا ترکیه ای . نمی دانم چقدر حرفم تاثیر داشت.

با ایرانی های جدید که بعضا از شهرهای اطراف به دعوت دوستانشان آمده بودند هم آشنا شدیم.کشف نمودیم یک پسر ایرانی در همسایگی ما زندگی می کند. البته چند روز موقع چیدن گوجه سبز از درخت که دیدیمش فهمیدیم که باید ایرانی باشد که بتواند گوجه سبزهای ترش را بخورد

با خانم پرفسور لاله ب که استاد زبان عربی دانشکده است آشنا شدم که اول از همه گفت اسمت عربی است و من هم گفتم سمبل عشق در زبان فارسی است خوبی جشن این بود که اساتید با لباس های معمولی بین بچه ها می چرخیدند و همه با هم حرف می زدند.

خلاصه جشن با خوانندگی عربی ادامه داشت که ارمیا حوصله اش سر رفت و فضا هم که تاریک بود و هوا هم سرد شده بود و ...(باز هم دلیل لازمه!!؟) برگشتیم خانه. در راه بازگشت به خانه در کنار کانال یک جوجه تیغی سلانه سلانه جلومون قدم می زد و ما مجبور شدیم فاصله ایمنی رو باهاش حفظ کنیم و با هم دیگه قدم زنان تا نزدیک خونه اومدیم ما اومدیم خونه مون و اون هم رفت خونه شون


صحنه تئاتر

خواننده عربی

گل های بی بو

تزئین مغازه به مناسبت تابستان

تبلیغات

مهمانی صبحانه

چند روز قبل مهمانی خونه سمیرا بودیم(من و ارمیا). اعضای جلسه زنان و ادیان برای دیدن یکی از اعضای سابق گروه که بعد از مدت ها از آمریکا برگشته بود مهمانی صبحانه در منزل سمیرا داشتند. میشل دختری که حدود 5 سال پیش به آمریکا رفته بود حالا به همراه همسرش برای دیدن دوستانش چند روزی را مهمان شهر ما بود. البته من میشل رو نمی شناختم و صرفا به خاطر سمیرا رفته بودم. از کل اعضا هم حدود 6 نفر اومده بودند. حیف که بقیه بودند و گرنه از میز صبحانه خوشمزه و زیبا و متنوعی که سمیرا چیده بود عکس می گرفتم.همون طور که می خوردیم میشل از زندگی و کار جدیدش صحبت می کرد. بقیه اعضا که گویا عکس های عروسی میشل رو در فیس بوک دیده بودند از نحوه انجام مراسم و سنت های خاص یهودیت در ازدواج پرسیدند. از سنت های یهودی ها که میشل تعریف کرد گرفتن یک پارچه موقع خوندن خطبه عقد بالای سر عروس و داماد بود، البته قند سابیدن رو دیگه نداشتن یک مراسم سنتی دیگه شون هم شکستن شیشه و ظروف شکستنی جلوی پای عروس و داماد هنگام ورود به خانه است( البته این رسم در آلمان هم هست). بقیه مراسم شون مثل خواندن خطبه عقد و همراهی پدر عروس شبیه مراسم های ما بود. در سنت دین یهود، دین از طریق مادر به ارث می رسد یعنی اگر کسی مادرش یهودی باشد یهودی حساب می شود.
 بعد از میشل، تینا خانم اندونزیایی گروه از خاطرات جوانی اش گفت. تینا در جوانی بورس تحصیلی از کشورش به آمریکا داشته و از نزدیک با جان اف کندی رئیس جمهور مقتول آمریکا عکس گرفته. بعد از پایان تحصیلات مدتی در اندونزی زندگی کرده و بعد به آلمان آمده. در آلمان مدتی در مدارس کاتولیک ساکن بوده و در اثر برخورد محبت آمیز راهبه ها دینش را از اسلام به مسیحیت تغییر داده. می گفت در دوره تحصیل در اندونزی مربی های دینی خوبی نداشته و بسیار سخت گیر بودند و در آلمان در اثر محبت راهبه ها به مسیحیت علاقمند شده. گفت که خانواده اش افراد دین داری نبودند و با تغییر دینش هم مشکلی نداشتند و الان هم باهاشون رفت و آمد داره.(چون خاطراتش رو تعریف می کرد مجال گفتگو در این باره نبود وگرنه از نظر منطقی انسان ها دین رو با دستورات و روح حقیقتش می شناسند نه با عملکرد پیروان و مبلغانش)همسر تینا هم آلمانی است. این زوج یک دفتر یادبود در خانه دارند که از همه مهمانانشان می خواهند که برایشان یادگاری به زبان خودشان بنویسند و چون رفت و آمدشون هم خیلی زیاده از همه کشورهای دنیا یادگاری در دفترشون دارند.تینا الان حدود 70 سال سن داره و بچه هاش در نقاط مختلف آلمان پراکنده اند.
در ادامه حرف کشیده شد به مورمون ها(Mormon)! این افراد که در نواحی خاصی از آمریکا زندگی می کنند از زیرشاخه های مسیحیت هستند و عقاید ضد تکنولوژی دارند. یعنی به سبک قدیم زندگی می کنند. اگر توی اینترنت هم جستجو کنید عکس هاشون رو می تونید ببینید. این افراد به روش قرن 18 زندگی می کنند یعنی از موبایل و تلویزیون و ماشین و کلا تکنولوژی دوری می جویند و لباس هاشون همه ساده و بدون تزئین هست. کلا تزئین و شادی رو حرام می دونند. برای ازدواج فقط یک حلقه ساده دست می کنند و مراسم شون هم خیلی ساده هست. اگر کسی با غیر از عقیده خودشون ازدواج کنه باید از اون منطقه بره و دیگه حق بازگشت نداره. زبانشون شبیه آلمانی قدیمی است و توی مدرسه بچه ها انگلیسی یاد می گیرند. بچه ها تا 18 سالگی(سن رو مطمئن نیستم) در جمع خانواده هستند و بعد یک مهلت سه ماه بهشون داده میشه که از تکنولوژی و روش های مدرن زندگی امروزی استفاده کنند و حق انتخاب دارند که بمونند یا بروند! من توی یک سایت خوانده ام که جمعیت فعلی این گروه حدود 600 هزارتاست و عموما در دهکده هایی کنار یکدیگر زندگی می کنند. البته فکر می کنم شدت عقایدشون کم و زیاد داره و درجه های مختلفی از نظر استفاده از تکنولوژی دارند و همه شون در یک سطح نیستند.
میشل می گفت یک دوست از مورمون ها دارد که بسیار ساده لباس می پوشد و آرایش و جواهرات استفاده نمی کند. می گفت یک بار در خیابان دسته جمعی می رفتیم که یک اتفاق جالب افتاد که همه دست زدیم و خندیدیم ولی این دوستمون با دخترش مثل ماست! ایستاده بودند و نگاه می کردند چون دست زدن و شادی کردن رو حرام می دانستند! حتی هیچ احساسی در صورتشون نبود.
بعدانوشت: با تشکر از آقای امیر ملکی که به تصحیح نوشته من کمک کرد. اگر توی اینترنت جستجو کنید خبرها و عکس های زیادی از فرقه پیدا می کنید.
خب این بود گزارشی از مهمانی خانه سمیرا و آشنایی با افراد گروه.


دوچرخه تبلیغاتی


تبلیغات وسایل بازی کودکان در یک فروشگاه


بازی بچه ها در پارک


آب بازی بچه ها در پارک


این درخت آلبالو را تازگی کنار کانال کشف کرده ایم ولی چه فایده که اونقدر بلنده که دست به میوه های خوش رنگش نمی رسه