زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

ماجراهای رسیدن

خب الان فرصت پیدا کردم که ماجراهای سفر رو بنویسم. ما ساعت 7 صبح با 6 تا ساک و چمدان راهی ایستگاه اتوبوس سر کوچه شدیم. نمی تونید درک کنید که طی کردن یک مسیر 50 متری با 6 تا ساک که دو تاشون هر کدوم 30 کیلو داشتن کار بسیار دشواری بود. ما هر کدوم یک ساک رو بر میداشتیم و 10 قدم میرفتیم و وسط کوچه می ذاشتیم و برمی گشتیم و ساک بعدی رو هل می دادیم! خلاصه مسیر 50 قدمی رو پانزده دقیقه طی نمودیم. خانوم پیرزن همسایه که عکس مهمونی ش رو گذاشته بودم هم اومد توی ایستگاه. با اتوبوس تا مرکز اتوبوس رانی رفتیم و بعد اتوبوسی که به Bahnhof یعنی ایستگاه قطار می رفت رو سوار شدیم. خانم راننده مهربان صبر کرد تا ما این ساک های سنگین رو توی اتوبوس بکشیم ما برنامه ریزی کرده بودیم که یک ساعت زودتر به ایستگاه قطار برسیم تا بتونیم سر فرصت سکو رو پیدا و بارها رو جابه جا کنیم. شهر ما کمتر از 100 هزار نفر جمعیت داره، با این حال 8 تا سکوی قطار (ریل مختلف ) داره. روی نیمکتی که توی ایستگاه قطار بود نشسته بودیم دیدیم هی ملت میان سیگار می کشن من هم که به بوی سیگار حساس بودم سریع فرار می کردم. آخرش متوجه شدم که بله اینجا نیمکت سیگاری هاست. یک مربع زرد هم دور نیمکت کشیده بودن که داخل همون محدوده سیگار بکشن. چون دوربین رو داخل کیف دستی زیر خروار چیز گذاشته بودم نمی تونستم توی مسیر راه عکس بگیرم. سطل چهارقلوی تفکیک کننده زباله هم گوشه و کنار ایستگاه بود. برای بلیط قطار هم بلیط ما 24 ساعته بود. یعنی شماره صندلی و واگن نداشت و ما در طی 24 ساعت هر وقت که می خواستیم می تونستیم استفاده کنیم.خوشبختانه قطار خلوت بود و ما هم تونستیم بارها رو جا بدیم و هم خودمون صندلی پیدا کنیم.در شهر Wursburg قطار رو عوض کردیم. قطار توی اکثر شهرها و روستاهای بین راه توقف داشت. یعنی روستای متروک بدون راه ارتباطی وجود نداره. یک ویژگی خوب دیگه قطار هم داشتن محوطه بازی بین واگن هاست که برای کالسکه بچه و ویلچر و دوچرخه در نظر گرفته شده. در بین راه افراد دوچرخه سوار با دوچرخه اشون سوار می شدن و دوچرخه رو در جای مخصوص می بستن و خودشون می نشستن.
خلاصه به سلامت به فرودگاه فرانکفورت رسیدیم و خوشبختانه چون دو نفر بودیم یک نفر پیش وسایل موند تا اون یکی چرخ دستی پیدا کنه. پیدا کردن مسیر کار سختی نبود چون همه جا تابلوی راهنما و ایستگاه های information داشت. حتی ایستگاه های راهنمای صوتی داشت، یعنی یک دکمه بود میزدی راهنما جواب می داد و حضور فیزیکی نداشت و مثل حالت تلفنی صحبت می کردی. یک چرخ دستی 2 یورویی برداشتیم و راه افتادیم تا در دومین فرودگاه بزرگ اروپا سکوی خودمون رو پیدا کنیم. چرخ دستی ی که برداشتیم سیستم جالبی داره. یعنی پول رو توی صندقش(به خودش وصل نیست) می ندازی و چرخ دستی رو برمی داری موقع تحویل هم باید در ایستگاه های مشخص قرار بدی. وقتی وارد ایستگاه چرخ دستی میشی پولت به طور اتومات توی خروجی صندوق قرار میگیره.
قسمت تحویل بار پرواز ایران از صفی که مقابل گیشه اش تحویل داده بودند ار دور هم قابل تشخیص بود!! آقایی که بارها رو تحویل می گرفت خوش اخلاق بود و ما که نگران اضافه بار بودیم با لبخندش خیال مون راحت شد. وقتی بارها رو وزن کرد من یک کتاب هم بهش دادم و گفتم بی زحمت این رو هم اضافه کن. خودمون می دونستیم که بارمون 40 کیلو  تکمیل هست ولی آقاهه ساک رو آورد و ما خودمون کتاب رو اضافه کردیم. چون بار رو وزن کرده بود روی ریل قرار داده بود و طبق قانون خودش حق نداره ساکی رو باز کنه. کیف به اون سنگینی رو بلند کرد و آورد روی پیشخوان گذاشت و ما کتاب رو توش گذاشتیم. کاش یک کتاب دیگه هم می ذاشتیم آخه ما فقط 40 کیلو کتاب با خودمون آوردیم!!
وقتی بارها رو تحویل دادیم برگشتیم دیدیم چرخ دستی مون نیست! خب در قسمت ایرانی ها بودیم و همه چیز امکان پذیر هست تازه از دعوای ملت در صف تعریف نمی کنم
خلاصه کشون کشون ساک دستی ها رو تا سالن پرواز بردیم و کنترل پاسپورت و بازرسی بدنی و منتظر نشستیم تا اعلام کنند. یک آقایی هم مادرزنش رو به ما سپرده بود تا مراحل مختلف رو با هم طی کنیم.
خلاصه وارد هواپیما شدیم و در صندلی ها مستقر شدیم. هم مهماندارها خوش اخلاق بودند و هم کاپیتان با مهارت. پذیرایی شون هم خوشمزه بود. یک ساعت برای سوختگیری در یک شهر اسلوانی معطل شدیم و ما در این فرصت نماز خواندیم. توی بلیط مون ساعت ورود به ایران رو 10:30 نوشته بود که ما ساعت 11:30 رسیدیم. توی فرودگاه ایران وقتی به رسم آلمان ها اول سلام کردیم مسئول کنترل پاسپورت با تعجب نگاهمون کرد. خوشبختانه ریل بارها هم یکی بیشتر نیست و لازم نیست دنبالش بگردی. البته توی بازرسی هم به کتاب هامون گیر دادن که اینها چیه؟ و ما گفتیم دانشجو هستیم.

این هم عکس های شهر
این ساختمانی بود که من همیشه در مسیر راهم میدیدم.

مدرسه مذهبی


بالای سردرش نوشته مدرسه عالی کاتولیک


به دو رنگ بودن نقش ها توجه کنید

نظرات 4 + ارسال نظر
فاطیما پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:51 ق.ظ

سلام

خوش اومدی چقدر خوشحال شدیم که کنار مایی. انشااله پیش ما بهت خوش بگذره.

حتما بهم خوش میگذره

نرگس جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:06 ب.ظ

سیستم قطار جالب بود! که هر وقت می خواستی میشده سوار بشی!
اینکه افراد با دوچرخه هم می تونن سوار بشن خیلی جالب تر!

خیلی خوبه.آدم دیگه استرس جاموندن از قطار رو نداره چون میدونه می تونه با قطار بعدی بره

مریم جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:38 ب.ظ

اااا تو اومدی ایران؟؟!؟؟! الان اینجایی؟؟!

آره ه ه ه ه

نرگس جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:57 ب.ظ

چه حیف که دوربینت زیر چیزمیزا مونده بوده!

خودم هم دوست داشتم کلی عکس بگیرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد