زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

ما رسیدیم

ما الان خونه (خونه آلمان مون)هستیم.4 شنبه ساعت 8 صبح پرواز داشتیم. ساعت 4 صبح فرودگاه بودیممن که خیلی خواب آلود بودم.ساعت 5 بارهامون رو تحویل دادیم و 4 کیلو هم کمبود وزن داشتیم! یعنی 4 کیلو از حد مجاز کمتر بار داشتیم. چون بلیط مون رو از آلمان گرفته بودیم بار هر مسافر رو 40 کیلو نوشته بود. فکر کنم اونها که بلیط از ایران می گیرن بار مجاز رو 30 کیلو براشون حساب می کنند. صف بسیار طویلی در قسمت کنترل پاسپورت و مهر خروج بود. یک زن کولی هم توی فرودگاه بود که به هر صفی که می رسید جیغ و داد می کرد و به همه فحش می داد و کلا صدای اعتراضش سالن رو پر می کرد. نماز رو توی فرودگاه خوندیم. یک خانومی اومد توی نمازخونه و از همراهش پرسید نماز صبح رو باید شکسته بخونم؟؟ یک رکعتی هست؟؟ آخرین ملاقات رو هم با دستشویی مدل ایرانی در فرودگاه داشتیم

یک عده جوان هم انواع سازها رو در دست داشتند که بعد فهمیدیم گروه مستان هستند، توی پرواز ما بودند دو تا از هنرپیشه های خانوم رو هم توی فرودگاه دیدیم.

ساعت 7:30 هم سوار هواپیما شدیم.من که خیلی خسته و غمگین بودم سریع خوابم برد. کادر پرواز مثل قبل خوش اخلاق و غذاها عالی بود. صبحانه نان و پنیر و عسل و دسر و چای و آب میوه بود. ناهار هم در هواپیما خوردیم. وقتی رسیدیم فرانکفورت خلبان گفت چون شماها خواب بودین من مسیرها و کشورهایی که عبور کردیم رو اعلام نکردم و چون 20 دقیقه زودتر از وقت قبلی رسیدیم باید توی هواپیما بشینین تا کانال خروج رو به ما بدهند.

فرودگاه فرانکفورت بسیار بزرگ هست و خوشبختانه ما این دفعه عجله نداشتیم و سر فرصت همه جا رو تماشا کردیم و مسیرها رو با کمک تابلوهای راهنما به راحتی پیدا کردیم. قسمت خوب فرودگاه هم اینه که اول که از هواپیما خارج میشوی مامور کنترل ویزا هست و دیگه راحت میشی. ماموری که پاسپورت منو دید تا صفحه آخر ورق زد و وقتی دید من برگه ویزا توی پاسپورتم ندارم تازه متوجه شد که کارت ویزا رو از دست من نگرفته. خودش خنده اش گرفت(من هم اصلا مقصر نبودم خودش می دونست چی می خواد باید با دقت به دست من نگاه می کرد)

بعد از کنترل ویزا مستقبلین رو ملاقات می کنی و با هم می تونید برید ساک ها رو از روی ریل متحرک تحویل بگیرین. البته ما که مستقبلی نداشتیم. بعد از یافتن ساک ها چرخ دستی برداشتیم و برای گرفتن بلیط قطار با استفاده از بلیط هواپیما به دنبال دفتر DB گشتیم. با استفاده از دستگاه اتومات بلیط مون رو گرفتیم و یک ساعتی وقت داشتیم تا سکوی شماره 4 رو پیدا کنیم.

توی سکو هوای خنک فرانکفورت به استقبالمان آمد. ما هم که طبق توصیه های شقایق کاپشن هامون رو در دسترس گذاشته بودیم سریع لباس های گرممون رو پوشیدیم.

توی قطار اول جامون خوب بود چون سر فرصت بارها رو جابه جا کردیم. من کمی تا مقصد اول خوابیدم. روی صندلی های ردیف جلویی مون که به حالت روبه روهمی هست و یک میز وسط داره یک زوج مسن و یک زوج جوان مقابل هم نشسته بودند و گویا مسن ترها خاطراتشون رو برای اونها می گفتن. خلاصه کل راه رو صحبت می کردند. کلا این ملت با صدای آروم و یکنواخت معمولا حرف می زنند.

در بین راه که قطار رو عوض کردیم. 5 دقیقه بین رسیدن به ایستگاه و حرکت قطار بعدی فاصله بود. و خوشبختانه سکوهای مقابل هم بودند. ساک های بسیارمان(6 تا ساک و چمدان) را در جلوب در ورودی گذاشتیم و خودمون نزدیک در نشستیم. این قطار محلی بود و توی هر روستایی می ایستاد و کلا مثل اتوبوس بود. توی قطار به شقایق ساعت رسیدنمون رو SMS دادم ولی چون مسیر راه جنگل بود و گاهی آنتن قطع میشد مطمئن نبودم که به دستش رسیده باشه. وقتی به شهر خودمون رسیدیم و دیدیم کسی به استقبالمان نیامده چمدان ها رو از قطار بیرون آوردیم و وقتی آقای همسر رفت چرخ دستبی بیاره دیدیم کیارش با چرخ دستی به استقبالمان آمد. خیلی خوشحال شدیم چون باید دو تا اتوبوس تا رسیدن به خونه عوض می کردیم.شقایق توی ماشین منتظرمون بود. بعد از دیده بوسی گفتند اگر خریدی چیزی می خواین با هم بریم که ما گفتیم کلی خوردنی با خودمان آوردیم. قرار شد ساعت 8 بیان خونه مون. وقتی رسیدیم تو خونه به نظرم همه جا بی روح آمد. دیوارها و پرده ها سفید. مبل توسی خیلی کم رنگ، کف خونه هم پارکت یک دست. کلا خونه خلوت و ساکت و کم رنگ بود. گلدوان هایم سالم بودند، شقایق یکبار آبشان داده بود.(خودم توی تشت پرآب گذاشته بودمشان) یک نامه هم از دانشگاه برای آقای همسر آمده بود  که چرا نیومدی ثبت نام؟

همه ساک ها رو توی راهرو چیدیم و من سریع یک سوپ درست کردم و بچه ها ساعت 8 آمدند و نون سنگک و پنیر ترکی که خودشون آورده بودند و سبزی های معطر و خوش طعم ایرانی. هر دوشون ذوق کردن و با اشتها همه رو خوردن. 

لباس های کاموایی رو از کمد کشیدیم بیرون و پوشیدیم و من دلم برای اون همه لباس خوشگلی که از ایران خریدم و همه خنک و تابستانی هستند و تا سال دیگه نمی تونم بپوشم سوخت.

شب از شدت خستگی هر دو بیهوش شدیم.

اینجا حسابی بوی پائیز میاد، فعلا این دو تا عکس رو داشته باشین تا بیام ماجراهای 5شنبه و جمعه رو تعریف کنم.


حالا میام و از درخت های بلوط و هزار رنگ عکس می ذارم



نظرات 6 + ارسال نظر
مشتاق لی لی جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 05:41 ب.ظ

خب خدا رو شکر به سلامت رسیدین
شاد باشین وشاد بمونین زیر سایه اونیکه میدونین

بله
ممنون

نرگس جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:50 ب.ظ

سلام عزیزم! جات خیلی خالیه و ما همش یاد روزهای خوبی هستیم که با هم بودیم. ولی می دونیم که اونجا هم به تو با این روحیه قوی و شادی که داری و آقای همسر خیلی مهربونت حتما خوش میگذره!

منتظر روزی هستم که شما هم بیاین

بسامه جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:24 ب.ظ http://tangooo.persianblog.ir/

یعنی لیلی جون همیجوری که تو داری تعریف می کنی هاااا دل من با تو رفتتتتتتتتتتت
یعنی واقعا قدر لحظه لحظه بودنتون در المان رو بدونید... یعنی من عاشق این کشورمم....
ایشالا یه روز میام اونجا و حتما تو رو از نزدیک می بینم....

انشالله که کارت درست بشه و بیای

طیبه شنبه 8 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:38 ق.ظ

سلام خدا را شکر که به سلامت رسیدید ما که سعادت نداشتیم شما را ببینیم ولی نرفته دلمان برایت تنگ شده است.امیر هم مجنون ماند از دیدن لیلی.

چقدر حیف شد که شما را ندیدیم. من تا سال دیگه برای دیدن امیرحسین خان باید صبر کنم؟خیلی بزرگ میشه اون وقت و من نمی شناسمش

نرگس شنبه 8 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:54 ب.ظ

آخییییییی! چه جاهای خوشملی رو دیدی! گل ها و پیچک های خوشمل

باز هم مونده

____ یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 01:50 ب.ظ

کدوم بازےگر ہا رو دےدےد

الان دیگه یادم نمیاد!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد