زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

مهمانی از دیار ازبکستان

دیروز دوشنبه خونه مون(در ایران) کلی خبر بود و با بازگشت مامان و بابا از حج همه فامیل دور هم جمع شده بودند و ما هم باهاشون چت کردیم و کلی دلم خواست که آنجا باشم

هفته قبل که با آقای همسر رفته بودیم کتابخانه، آقای همسر، همکلاسی جدیدشون رو به من معرفی کرد. آقا بهروز از کشور ازبکستان.بهروز از آقای همسر پرسید که شما کتاب آموزش زبان آلمانی می شناسی که سریع بتونم یاد بگیرم و آقای همسر هم بهش گفت که توی خونه یه کتاب آموزش زبان آلمانی در 21 روز داریم البته به زبان فارسی. و بهرزو خیلی استقبال کرد و قرار شد که کتاب رو امانت بگیره. بعدش که اون رفت با آقای همسر تصمیم گرفتیم برای ناهار امروز،دعوتش کنیم. البته از قبل آقای همسر برای من گفته بود که اون اومده و دوست داره که به فارسی صحبت کنه و قصد داشتیم که یک روز به خونه مون دعوتش کنیم. هرچی روزها رو بالا و پائین کردیم با توجه به سمینار آقای همسر وقت زیادی برامون نمی موند پس تصمیم گرفتیم همین امروز ناهار دعوتش کنیم. آقای همسر رفت که توی کتابخانه پیداش کنه و بهش بگه من هم بدو رفتم خانه که ببینم باید چه کار کنم. از من به شما نصیحت هیچ وقت برای 3 ساعت دیگه مهمون دعوت نکنید خونه ناهار درست کردنش خیلی مشکل نیست ولی خونه مرتب کردن واقعا کار حضرت فیل می باشد.

با عجله سرویس ها را ضدعفونی و تمیز کردم و خونه رو مرتب کردم و لباس های آواره ! و کتاب ها و پتوهای نازک( که برای شب ها که تو اتاق نشستیم روی پاهامون می کشیم تا یخ نزنه )و ... رو جمع کردم و همه رو ریختم توی اتاق و رفتم سراغ غذا پختن. از آنجا که من بسیار کدبانو و هنرمند می باشم و در آشپزی بسیار هنرمندتر می باشم! تصمیم گرفتم خورشت فسنجون درست کنم تا غذای خوشمزه ایرانی رو به مهمان خارجی مان نشان بدهم. بدبختانه آقای همسر کلاس داشت و من تنها بودم و قرار بود بعد کلاس با مهمان بیان خونه.

برای فسنجون، مامان جون مهربونم یه عالمه گردوی خرد شده به من داده و من فقط باید هنرمندی ام رو ثابت می کردم، این نکته رو هم در نظر داشتم که مهمان ما شاید غذای ترش دوست نداشته باشه و باید کم رب انار استفاده کنم. سریع غذا رو گذاشتم و سالاد و ماست و خیارشور و زیتون و ... رو روی میز چیدم و خوشبختانه راس ساعت همه چی آماده و مرتب بود.آقای همسر به همراه مهمان سرساعت آمدند و بعد از صرف چای با لوز یزدی رفتیم سر ناهار. بهروز از لوز یزدی خیلی خوشش اومد و ما هم هی تعارف کردیم تا همه 5 طعم مختلف آن را بچشد. بنده خدا هی می پرسید اسمش چیه و یه جوری کلمه لوز براش ناآشنا بود.

بنده خدا از خیارشور خوشش اومده بود ولی می گفت من طعم ترش رو دوست ندارم و غذاهای هندی و ترکی رو نمی تونم بخورم. من دیگه بهش نگفتم که طعم اونا تند هست نه ترش.

یه کم توضیح برای مهمانمان بگم. آقا بهروز از کشور ازبکستان برای یک دوره مطالعاتی 6 ماهه اومده اینجا و بیشتر وقتش رو هم توی موزه با کیارش می گذرونه(رشته اش باستان شناسی هست) زبان رسمی ازبکستان ازبکی است که ریشه اش حدود 50% ترکی و 30% روسی و یه کمی هم فارسی تاجیکی است. پدر بهروز به زبان فارسی خیلی علاقه داشته و اسم بچه هاش رو هم فارسی انتخاب کرده(اسم برادر بهروز ،نادر است) و برحسب علاقه پدر ،بهروز فارسی رو یاد گرفته البته فارسی تاجیکی. و حالا هم خیلی دوست داشت که با ما فارسی حرف بزنه. هر کلمه ای هم که ما می گفتیم و نمی فهمید به انگلیسی می گفتیم چون اون هم تازه به آلمان اومده و آلمانی بلد نیست.چند مورد از تفاوت بین گویش های مختلف زبان فارسی رو تعریف می کنم: یک روز بهروز در موزه دانشگاه با کیارش می خواستند قرار بگذارند برای مطالعه. کیارش بهش گفته فردا مثلا ساعت 5 و بهروز هم گفته باشه. در زبان ازبکی فردا به پس فردا می گویند و فردا یک لغت دیگر دارد و حالا ببینید چه قراری میشه این قرار دو فارسی زبان!

یا به "قابل شما را ندارد" می گویند "نمی ارزد"(یعنی ارزش شما را ندارد).

یا به هوای سرد می گویند خنک و به هوای خنک می گویند خنکچه!

یا وقتی می خواست از من تشکر کند به آقای همسر می گفت عیال شیما(منظورش شما بود)

بهروز اول از سفره ناهار ما عکس گرفت. بعد پرسید شما به این چی می گید و هم زمان به دیس برنج زعفرانی و ته دیگ اشاره کرد. ما گفتیم بهش می گیم پلو و اینها هم زعفران هستند. اون گفت نه به این سفیدها چی می گین(برنج بدون زعفران منظورش بود!) و ما کلا یادمون نبود که بهش می گیم برنج! بهروز گفت که ما پلو به غذای ترکیبی از برنج و مویز و گوشت و ... می گوییم. کلا ازبک ها چیزی به نام برنج سفید ندارند که با خورشت بخورند. اونها خورشت شون را برنج قاطی می پزند.

من تعارف کردم و گفتم ببخشید دست پخت من خیلی خوب نیست(تعارف کردم ها) اون گفت نه خیلی خوب است. خانوم من هم از این غذاها درست می کند و فکر می کند که خیلی دست پختش خوب است، البته خودش این طور فکر می کند ها(حالا این تعریف بود یا ...؟) ولی انصافا فسنجون مون خیلی هم خوشمزه شده بود. براش توضیح دادیم که ترکیباتش چیست و تاکید هم کردیم که گوشت حلال است. البته گردو رو نمی دونست چی میشه و ما براش یک گردوی خرد نشده آوردیم و اون گفت ما بهش می گیم 4 مغز!(احتمالا شبیه مغز انسان است)

در راه آمدن به خانه، آقای همسر از مذهب ازبک ها پرسیده و بهروز گفت که 90% مردم ما مسلمان سنی حنفی هستند.

بهروز گفت که 26 سال دارد و یک پسر 4 ساله به نام کامران هم دارد که عکسش را به ما نشان داد، نام خانمش هم ستاره است.می گفت من غذا پختن بلد نیستم و خیلی سخت است. چون هر روز با بچه های سوری می رویم دنر ترکی می خوریم. چون می خواهند غذای حلال بخورند یک گزینه بیشتر ندارند. فکرش رو بکنید هر روز دنر و من تاکید کردم که مردهای ایرانی غذاپختن بلد هستند

سنی ها خیلی به نماز جمعه و نماز اعیاد معتقد هستند. برای ما خاطرات سفر به شهر پراگ(کشور چک) رو تعریف می کرد و می گفت که با برادرم و دوستم خیلی دنبال مسجد مسلمانان گشتیم چون روز عید بود و می خواستیم نماز عید بخوانیم.

وقتی غذا خوردیم من تعارف کردم که کمی دیگه هم بخورین اولش گفت نه. بعد پرسید شما چی می گین وقتی دیگه نمی خواین. ما گفتیم میگیم سیر شدم.اون گفت ما میگیم شکمم پر شد! البته بعدش گفت شرم می کنم(منظورش این بود که بازهم می خواهم ولی روم نمیشه)

خیلی از چای هل و دارچین دار ما و آجیل خوشش اومد. می گفت در ازبکستان چای و بادام مرغوب از ایران است. کمی هم حرف سیاسی زدیم و بهش گفتیم کشور ما امنه و قرار نیست جنگ بشه. اگر هم خدای ناکرده جنگ بشه مردمانی داریم که یک وجب از وطنشون رو به هیچ کشوری نمیدن.

در آخر چون ساعت 4 قرار داشت زود خداحافظی کرد و رفت .قبل رفتن هم هی می گفت خیلی خوشحال شدم(چون بنده خدا تعارف دیگه ای بلد نبود) و خیلی هم اصرار کرد که شما حتما به سمرقند بیایید، ما آنجا باغچه ای داریم و پدرم خیلی خوشحال میشه.

کشور ازبکستان فعلی در قدیم که جزء ایران بوده بسیار آباد و پایتخت فرهنگی ایران بوده و زبان رسمی ازبکستان در آن دوره هم فارسی بوده البته بعد از الحاق به روسیه و دوره کمونیستی زبان رسمی شون به روسی و بعد از فروپاشی به ازبکی تغییر کرده. کلی آثار تاریخی ایرانی در شهرهای سمرقند و بخارا وجود دارد. چهره ازبکی ها شبیه مغول هاست. البته بهروز اعتقاد داشت که شبیه ایرانیان قدیم(منظورش دوره سامانیان و تیموریان و اینها) هست.

اطلاعات بیشتر در مورد ازبکستان را از ویکی پدیا بخوانید.این هم چند تا عکس از ازبکستان و فرهنگ آنها.





نظرات 13 + ارسال نظر
بسامه سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:30 ب.ظ

به به خانم کدبانو...
افرین دختر خوب...واقعا دست خانومهای ایرانی درد نکنه... به قول یکی از فامیلامون غذاهای ایرانی رو هیچ جا نداره..
راستی لیلی جون یه خصوصی ازت می پرسم اگه میشه جواب بده اگه نمیشه هم که بگو نمیشه

خواهش می کنم. اگر از غذا می خوردی حتما این رو نمی گفتی
جواب سوالت رو هم دادم

نرگس چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:26 ق.ظ

سلام آبجی جونم! الهیییی! خیلی بامزه بود! من عاشق اون خنک و خنکچه شدم.

شما هم می تونی از این واژه ها استفاده کنی

زهرا چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:22 ق.ظ

چقدر جالب!!!
کلی کدبانویی برا خودتا...

این تعریفشه که خوبه باید مزهاش رو چشید و نظر داد

مریم چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:31 ق.ظ

خیلی آقاهه بامزه بوده! بازم دعوتش کنین از این حرفاش تعریف کنین برا ما!
بعدشم من عاشق این سرعت عمل تو ام همیشه! یعنی استعداد عجیبی داری ها!

قراره باز هم دعوتش کنیم و غذای ایرانی بهش بدیم.
یعنی تو هم فهمیدی من چگونه همه چیزها رو در کسری از ثانیه جمع کردم و کوهی از لباس و کتاب و کاغذ در اتاق ساختم که هنوزم که هنوزه داریم توی اون کوه دنبال وسایلمون می گردیم

ماری چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:38 ب.ظ http://marii.persianblog.ir/

خنکچهخیلی بامزه بود.یه اعترافی کنم؟کودک درون من اسمش مریچه ست

به به بر این کودک درون که به زبان پارسی کهن سخن می گوید

مهربانو چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:57 ب.ظ http://www.mehrbaanoot.blogsky.com

چه اطلاعات خوبی گرفتم ازت لیلی:)مرسی:-*
اهل کجای ایرانی دوستم؟ چی می خونی اونجا؟

همه جای ایران سرای من است!!
من اهل یکی از شهرهای گرمسیری ایران هستم
من فعلا که دارم زبان آلمانی می خونم برای ورود به دانشگاه

سارگل پنج‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:13 ق.ظ http://mami13.blogfa.com

چه مهمان جالبی داشتین!!عکس هات خیلی خوبن!!به عکسی انگار خیلی علاقه داری!!بهر حال ممنون از این همه عکست!

عکس های این پست از اینترنت است. من به عکاسی خیلی علاقه دارم و همچنین خیلی هم علاقمند می باشم که خودم هم در عکس ها حضور داشته باشم

بابا جمعه 19 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:23 ق.ظ

سلام لیلی گلی
بالخره امشب بعد از 4امین مهمونی تونستم به وبلاگت سربزنم
مثل اینکه یه فارسی بلد دیگه هم غنیمته
ایرونی ومهمونی دوستی -مسلمونی و انسان نوازی
دستت درد نکنه -عزت وآبروت زیاد زیاد

خسته نباشین از مهمونی ها
بالاخره اون هم مسلمانه و به زبان فارسی علاقه داره و تنهام هست.
ممنون

نرگس جمعه 19 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:33 ب.ظ

کجایی پس؟ چرا نمینویسی؟ معلومه که سرت خیلی شلوغه!

سلام
شماها سرتون شلوغه

مریم جمعه 19 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 06:24 ب.ظ

ای بابا! پس کجایی آبجی؟ ما شبا خسته و کوفته میایم تو اینترنت فقط به امید وبلاگ تو! چرا ننوشتی هیشی!؟؟!

اومدم خواهر خسته کوفته شفته ی خودم

نرگس جمعه 19 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:46 ب.ظ

من برام سوال شد که چرا ما کشورهای اروپایی رو بیشتر از کشورهای همسایه و نزدیکمون میشناسیم؟ به نظر من که اصلا خوب نیست. اصلا اسم همسایه هامون، فرهنگ و دینشون رو نمیدونیم، آثار تاریخشون و غیره

متاسفانه ما با همسایگان کشورمان و کسانی که شاید در چندین قرن قبل هم زبان ما بودند آشنایی نداریم

عسل جمعه 19 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:48 ب.ظ http://juje67.persianblog.ir

وای چقدر جالب بود . منو یاد افغانی های مقیم اصفهان انداخت که هر روز در خط واحد می بینم.

البته این ازبک ها کلاسشون رو بالاتر می دانند ها

مامان حاجیه شنبه 20 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:19 ب.ظ

ای ول دختر زرنگ من ماشاله همه فن حریف

در اینجا معلوم میشه که من چه مامان هنرمندی داشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد