زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

بالاخره رسیدم

الان صدای من را از کمی دورتر می شنوید. من بالاخره موفق شدم برگردم پیش آقای همسر. خوشبختانه پروازمون با داداشی یک روز و ساعت نزدیک به هم قرار داشت و دسته جمعی به فرودگاه رفتیم. از گریه ها و دلتنگی ها نمی گم که خودتون خوب می دونید جدا شدن از خانواده مخصوصا پدر و مادر و خواهر و برادر چقدر سخته.در فرودگاه با داداشی به سراغ چمدانم که در انبار بود رفتیم. شماره بار کارت پروازم را نشان دادم و گفتم که به من گفتند چمدانم پیدا شده . آقاهه گفت خب مبارکه که پیدا شده گفتم لطفا مبارکی رو کامل کنید و چمدان رو به من بدهید. با هم رفتیم داخل انبار و چمدان شکسته و درب و داغونم رو پیدا کردم بوی مواد خوراکی گندیده داخلش در کل انبار پیچیده بود خلاصه بعد از وزن کردن و فرم پر کردن به من تحویل دادند. گویا چمدانم در استانبول مورد تردید واقع می شود و گشوده می شود.چون در چمدان قفل بوده برای باز کردن مجبور شدند(دقت کنید مجبور شدند) چمدان را بشکنند. خلاصه چمدان را گشوده و کل محتویات آن را به هم ریخته بودند. حوصله نداشتم که توی فرودگاه بررسی کنم ، گفتم هر اتفاقی افتاده باشد نمی توانم برایش کاری بکنم، پس بی خیال.  خلاصه یک دسته اش که کنده شده بود و دسته دیگرش هم همان اول راه توی فرودگاه ایران شکست، دیگه رسما از خود چمدان محترم خواهش کردم که با پای خودش دنبال من راه بیاید چون دیگر جایی برای گرفتن و کشیدن در آن وجود نداشت. بعد از تحویل بار با داداشی برای تحویل بار اون و همراهانش به گیت بعدی مراجعه کردیم. یکی از چمدان هایشان از 32 کیلو بیشتر بود و مسئول تحویل بار به آنها گفت که از نظر قانون حمایت از کارگر وزن چمدان نباید بیش از 32 کیلو باشد و بقیه کشورها چون به ایران حساس هستند ما مجبوریم که در این زمینه خیلی سختگیری کنیم. خلاصه چمدان هایشان را باز کردیم و بارها را جابه جا کردیم تا وزن ها به حد استاندارد برسد. بعد با هم رفتیم توی صف کنترل پاسپورت و چون همراهان خارجی در صف جداگانه بودند ما زودتر کارمان تمام شد. نمی دانم چرا این قدر صف خارجی های فرودگاه زیاد بود، این همه خارجی توی ایران چه می کردند؟ وقتی مامور کنترل پاسپورت مرا کنترل می کرد گفت چرا جلوی اسمت رنگ قرمزه؟ چشمم چهارتا شد. آقاهه گفت که یکبار اجازه خروج داری و دفعه بعد باید اجازه خروج مجدد بگیری.خودم می دونستم که یکبار اجازه خروج دارم یارو همین یکبار رو مصرف کرده بود و حالا می پرسید چرا جلوی اسمت تیک قرمزه؟ خلاصه بعد از چک کردن پاسپورت با داداشی غذایی که مامان مهربون داده بود خوردیم و آخرین حرف های حضوری رو زدیم. بعد هم داداش جان من را تا سالن خروجی همراهی کرد. توی هواپیما طبق سفارش نماینده پرواز که از سوختن بلیطم خبر داشت سه تا صندلی کنار هم داشتم و تونستم بخوابم. برای نماز صبح هم مجبور شدم نماز را نشسته داخل هواپیما بخوانم. 2 ساعت تا استانبول راه بود، وقتی رسیدیم به استانبول هوا خنک بود و خوشبختانه پالتوام همراهم بود. توی صندلی های قسمت ترانزیت (transit)فرودگاه دوباره خوابیدم! دیگه وقتی رفت و آمدها زیاد شد بیدار شدم و با یک خانم ایرانی که با دو فرزندش راهی دانمارک بود صحبت کردم. همسر این خانوم دو سال پیش برای کار به دانمارک رفته بود و بعد از دو سال حالا ویزای خانواده اش جور شده بود و برای الحاق به پدرشان راهی دانمارک شده بودند. فرزند دو سال و نیم این خانوم در سن پنج ماهگی آخرین بار پدرش را دیده بود.خلاصه کمی صحبت و تقسیم خوراکی ها و بعد هم تا دم سالن خروجی با هم بودیم. پرواز بعدی کسالت آور بود هرچند که سعی کردم باز هم بخوابم ولی دیگه هواپیماسواری خیلی تکراری شده بود. در مقصد با کمک چند ایرانی تونستم چمدانم را سوار چرخ دستی بکنم!! و تا قطار برسانمش. تا رسیدن به شهر خودمان خوشبختانه آدم های مهربان کمکم کردند و من هیچ جا برای جابه جا کردن چمدان بی سر و دسته ام به سختی نیافتادم. در ایستگاه شهر خودمان مورد استقبال گرم آقای همسر قرار گرفتم. با این که مدتی در این شهر زندگی کرده ام ولی به نظرم همه جا جدید بود. همین حس را در بدو ورود به ایران داشتم. تا دور روز از شدت خستگی میل به خواب در من شدیدا فعال بود و علاوه بر خواب بسیار گرسنه !! هم بودم. دو شب مهمان مامان مهربونم بودیم و غذای خوشمزه ای که برای آقای همسر فرستاده بود خوردیم با سبزی خوردن تازه ایرانی که با خودم آورده بودم.

عکس های زیر را از اینترنت گرفتم:

دشت


گل زارهای هلند


جشن مرکبات


حامیان صلح
زمستان در آلمان:
آدم برفی

پارکی در آلمان


سلول های خورشیدی
نظرات 22 + ارسال نظر
محراب شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:09 ق.ظ

سلام طبق معمول مطالب جذاب وخوندنی بودندومشکلات با سعه صدر شما ختم به خیر شدند
برات ارزوی بهترینها را میکنم

سلام
ممنون از نظر لطفتون
الهی آمین برای دعای خوبتون

سپینود شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:26 ق.ظ

رسیدن به خیر عزیزم ..... عکس هات هم قشنگ بود .

ممنون
خواهش می کنم

فهیان شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:28 ق.ظ

خانوم خوشحالم پیش همسر برگشتید .این عکسها باز نمیشن!!!

ممنون
ای بابا حتما دوباره سایت آپلود عکس مشکل پیدا کرده

بسامه شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:35 ق.ظ

به به... به المان خوش اومدی خانم جون
ای بابا تقاضای خسارت نکردی؟؟.. می گفتی من چمدونم رو اینجوری تحویل شما دادم؟؟؟

وای المان نازنین منننننننننننننن... چقدرررر خوشگله

ممنون
توی فرودگاه وقت چونه زدن نبود.

مامان شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:41 ق.ظ

لیلی جونم خسته نباشی از کمکت توی مراسم و از حضورت متشکرم.

بیا نامه ای تنظیم کنیم برا پلیس فرودگاه رسیدگی کنند به بلیط سوخته و چمدان شکسته .مطمینا دولت محترم و دلسوز به حقوق شهروندان رسیدگی خواهد کرد.توکل بر خدا

ممنون مامان گلم. من که کاری نکردم همه زحمت ها روی دوش شما بود.
می تونیم نامه ای بنویسیم به فرودگاه برای چمدون ولی برای بلیط نمی دونم باید به کی مراجعه کرد؟

زندگی زیبا ست شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:45 ق.ظ

خوشحالم که رسیدی
ما رو از حال خودت بی خبر نگذار
راستی اونجا دانشگاه میری؟؟؟
یادمه گفتی داری میری کلاس زبان ، پس این کلاس زبانت کی تموم میشه تا بری دانشگاه و از اونجا برمون خبر بیاری؟؟؟؟؟؟؟؟
ببخشید من یه کمی کنجکاوم
خیلی دوست دارم فرق دانشگاههای اونجا را با دانشگاههای خودم بدونم
حتما آقای همسر از دیدنت خیلی خوشحال شده؟؟؟
امیدوارم هر جا که هستی خوش باشی لیلی عزیزم

ممنون
ای بابا شما چقدر عجله دارین. من سعی می کنم گاهی از کلاس ها و امتحانات دانشگاه بنویسم.
بلی بلی آقای همسر بسیار شادمان گشتند.
ممنون خانومی .انشالله این دعای خوب برای شما هم برقرار باشه

مهتاب شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:04 ب.ظ

خیلی وب جالبی داری دختر مشرق زمین


سرگذشتت جالب شده .قسمت شده دوباره پیش خانوادت برگردی .این توفیقی است برا انسانها که از کنار بودن پدر و مادر فیض ببرن مخصوصا پدر و مادری که ادم رو برا خودشون نمی خوان بلکه کمک حال ادم هستن در مسیر کمال.

غصه پولتون رو هم نخورید که به زودی بر می گرده بیشتر از قبل.این رو خداوند بزرگ قول داده .

موفق باشید دوست من.

ممنون
من هم در این اتفاق غیرمنتظره از همین قسمت کنار خانواده بودنش شاد بودم.
خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری. امید ما به خداست. خسارت مادی در برابر از دست دادن سلامتی ارزشی نداره
ممنون خانومی

مشتاق شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:29 ب.ظ

سلامی دوباره

شکرخدا بسلامتی برگشتی .ماموریت دوباره آغاز شده است.

غربت و غصه /غم واندوه اگر زندگی خدایی باشد شادی و نشاط

پایدار و بی پایان را پی ریزی میکند . انشاله استوار در راه حق

بمانید

سلام
انشالله.ممنون از دعای خوبتون

erica شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:38 ب.ظ http://determined.blogfa.com/

رسیدن بخیر

ممنون

مریم شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:53 ب.ظ

خوشششششششش به حال آقای همسر که لیلی داره!
"دیگه رسما از خود چمدان محترم خواهش کردم که با پای خودش دنبال من راه بیاید" ---> اصلا این جمله عمق مطلب رو می رسونه! این که تو به حدی رسیدی که با چمدونت صحبت می کنی و اینکه چمدونت به حدی رسیده که خودش مستقلا راه میره، خودش یکی از بهترین دستاوردهای این سفره! بله!

بلی بلی خوش به حالشون
آه بلی من به قدرتی دست یافتم که می تونم با اشیاء صحبت کنم و اگر چمدون دست و پا شکسته(چرخ و دسته شکسته) باشه بهتر می فهمه

افسانه سادات شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:19 ب.ظ

باسلام و درود
لیلی جونم خوش حالم که بالاخره رسیدی
وای عزیزم چقدر اذیت شدی شکر خدا که به سلامت رسیدی
راستی چه قدر اون پارک پر از برف شاعرانه بود و دلنشین

وای اون آدمه چه طوری از آدم برفی رفته بالا ؟

سلام
ممنون از دل پاکتون. خدا رو شکر که مشکلات حل شد و من به سلامت به مقصد رسیدم.
اگر آدم لباس گرم پوشیده باشه قدم زدن توی برف حس خوبی داره.
احتمالا آدم برفیه دستش رو گرفته و کمکش کرده که از شانه هاش بالا بره

محمد شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:38 ب.ظ

سلام
لیلی خانم حالا خدا رو شکر سالم به مقصد رسیدید
راستی همسرتون چی گفت ؟

سلام
ممنون
درباره چه چیزی چی گفت؟ از ورود من بسیار خوشحال شد و حضور من رو خیرمقدم گفت

ن.ر شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:21 ب.ظ

سلام لیلی جان
رسیدن به خیر
خوش به حال دل آقای همسر!
از الان منتظریم که دوباره برگردی

سلام خانومی
ممنون
بلی بلی بسیار خوش به حال ایشان است
انشالله

حنا یکشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:33 ق.ظ

خدایا دستت درد نکنه که لیلی جونم را با تمام این مشقت ها سالم به مقصد رساندی تا باز هم برای ما بنویسد
چه جشن مرکباتشون خوشگله! ادم دلش می خواد همه ی این میوه های خوشمزه را بخوره

راستی اگه شکایتت از بلیط و چمدون به جایی رسید باعث بسی بهت و شگفتی است

خدا رو شکر بر این زبان نرم و دل مهربان شما.
ای بابا اگر قرار بود بخورند که دیگر به جشن گرفتن نمی سید
اگر انشالله خبری شد همین جا اطلاع رسانی می کنم

محمد یکشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:29 ق.ظ

درباره خروج از کشور که به مشکل خورده بود

همون روز که پروازم سوخت بهشون اطلاع داده بودم.

باران یکشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:50 ق.ظ http://www.bibiebaran7.blogfa.com

رسیدن به خیر لیلی جون...خسته نباشی...امیدوارم همیشه روزای خوبی رو داشته باشی... و تند تند بیای ایران

ممنون
انشالله برای شما هم همین طور باشد

خانم و آقای پیشی یکشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:29 ب.ظ http://pishia.blogfa.com

الان دقیقا صدای شما رو شنیدیم!
خب خدا رو شکر...

به به بر این گوش شنوای شما. احتمالا همه پیشی ها این قدرت رو دارند.

زیتون یکشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 06:08 ب.ظ http://zatun.blogsky.com

افتخارمیکنم که بین۰ ۵وبلاگ که دربلاگ اسکای میخونم شما نگین حلقه این ۵۰تاهستید
درودخدا برشما

به به بر همت شما که 50 تا وبلاگ خوب می شناسی
ممنون خانومی، شما لطف دارین. هر چه هست از لطف خداست

leila یکشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:02 ب.ظ

رسیدنت بخیر خانمی. آخی خیلی خسته شدی و چه ماجراها داشتی ولی باز هم خدا را شکر که به سلامت رسیدی پیش همسرت،
ان شالله روزات بهاری باشن. ببخش که من دیر به دیر پیغام می گذارم. سعی می کنم که بیشتر کامنت بگذارم لیلی خانم.

ممنون خانومی
خدا رو شکر که مشکلات حل شد و زندگی شیرین شد.
شما که سرت شلوغه و به ما سر نمی زنی ولی همین گاه گداری هم که میای ما کلی خوشحال میشیم.

بلبل السلطنه و محبت الدوله دوشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:57 ق.ظ http://eshghe8saleh.blogfa.com/

به سلامتی
این رفتن از پیش خانواده غم انگیز هست اما خیلی خوب با این قضیه کنار میایی و این خیلی خوبه
عکس هایی هم که گذاشتی خیلی قشنگ هستند

ممنون
خب من می دونم که دوستان و فامیل و خانواده این وبلاگ رو می خونن، پس بهتره که ناراحتی ها و دلتنگی ها توش ثبت نشه.

علی دوشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:22 ب.ظ

رسیدن بخیر

خیلی ممنون

لیلی سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:51 ق.ظ http://www.manamleili.blogfa.com

مگه نماز و صبح و می شه شکسته خوند؟ مگه تو هواپیما می شه نماز خوند؟؟؟؟؟؟؟؟

نه که نمیشه. نماز صبح شکسته نیست.
بله توی هواپیما وقتی راه دیگه ای نداشته باشی می تونی نماز بخونی. قبلا در هواپیماهای ایرانی نمازخانه هم در داخل هواپیما بود که الان دیگه جمع کردن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد