زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

خونه مامانی

-داداش ارمیا امروز به باباش می گفت، من دیگه می خوام عروسی کنم از این خونه برم!!!بابا پرسید حالا با کی می خوای عروسی کنی؟گفت معلومه دیگه باباجون(بابای من)چون میخوام برم خونه مامانی زندگی کنم آرزوی بزرگش اینه که شب بره پیش مامانی بخوابه. بعد از من پرسید:عروسی چیه که بقیه راجع بهش حرف میزنن؟؟؟   و من از صبح در فکرم این واژه ها را کجا شنیده که این جور جمله سازی و تحلیل می کند.

-دیروز سر کلاس آنلاین از من پرسید برعکس12چند می شود و وقتی برایش نوشتم خودش با ذوق خواند21. بعد از یک دقیقه پرسید برعکس10چند می شود؟؟

نظرات 3 + ارسال نظر
ابانا جمعه 21 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 06:39 ق.ظ

چه عروسی خوبی!
منم عروسی کردم رفتم‌خونه مامانی!

آررره خیلی خوبه

دانشجو شنبه 29 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 06:35 ق.ظ http://mywords97.blogfa.com

آخی! چه حرفهایی این بچه ها میزنن! دختر من نقاشی کشیده من و باباش توش نیستیم! میگم ما کجاییم؟ میگه من رفتم یه جای دیگه اولین کسی رو که دیدم گفتم همسر من میشی و بعد من و همسرم با هم هستیم!!... آفرین به هوش گل پسر!!

بچه ها یه چیزی می شنون یادشون نمیره و تو تخیل شون به صدتا چیزی ربط میدن

مریم جمعه 5 دی‌ماه سال 1399 ساعت 03:29 ب.ظ

عزیزم دنیای بچه ها خیلی جالبه .من فکر میکردم شما خواهر دکتر محمد رصا اعلم هستین که معلوم شد اشتباه میکنم پدر ایشون سال گدشته به رحمت خدا رفتن احتمالا میشناشینشون از نخبگان یزد هستن با ذوق و ذائقه طنز

من اسم ایشون رو تا حالا نشنیدم،حالا میرم یک سرچی بکنم ببینم کی افتخار برادری منو پیدا کرده
من یزدی نیستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد