زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

جام ملت های اروپا

جام ملت های اروپا از دیروز توی اوکراین شروع شده(می دونم که همه تون بیشتر از من می دونید)

دیشب حدود ساعت 10 شب بود که من صدای غریو شادی از خانه همسایه ها شنیدم. اندکی تفکر نمودم و بعد یادم اومد که اِ اِ اِ امشب فوتبال ها و بعد از سوال از آقای همسر فهمیدم که بعله بازی آلمان و پرتغاله. کلا میزان علاقمندی من رو به فوتبال متوجه شدین. بعد از خواهر جان که داشتم باهاش چت می کردم پرسیدم که چی شده و اون خوشبختانه از من مطلع تر بود، از بابا که داشت فوتبال رو می دید پرسید و خلاصه یک ربع بعد از صدای شادی همسایه ها من علت را کشف بنمودم!

یک ربع بعد صدای فریاد ناراحتی اومد و دوباره همه مراحل بالا طی شد و فهمیدم که یک موقعیت گل از دست رفته. کلا اطلاعات من از بازی در همین حد است.

امروز هم توی بالکن نشسته بودیم و از پنجره هامی دیدیم که ملت دارن یک زمین چمن وسیع رو تماشا می کنند. این همسایه های طبقه دوم هم تلویزیون رو آورده بودن توی تراس و همین طور که جوجه کباب درست می کردند در جریان بازی بودند

هفته قبل من ماشین هایی که پرچم آلمان به شیشه ماشین شون زده بودند رو دیدم و همین طور مغازه ها پر از لباس و کلاه و پرچم و مچ بند و خلاصه وسایل ورزشی با پرچم آلمان شده. من همه اینها رو دیدم ولی فکر نمی کردم که به این زودی باشه.

این هم آدرس سایت یورو2012 در ویکی پدیا

دوشنبه که ما داشتیم برای دیدن مراسم می رفتیم این خانم طبقه دوم (همون که دختر مدیر ساختمون هست) اومد به من گفت بیا گل های باغچه رو ببین. فکر کنم از پنجره دیده که من گاهی به گل های توی حیاط سر می زنم. خلاصه چرخی توی حیاط زدیم و من پرسیدم سفر ایتالیا چه طور بود و شوهرش هم از راه رسید و گفتن خوب بود و ما غیر از کاروانی که به ماشین بسته بودیم چادر هم برده بودیم و کنار ساحل کمپ زدیم و اصرار کردن که بیاین عکس های سفر ما رو ببینین قرار شد که عصر اگر هوا خوب بود توی حیاط زیر سایه بون بشینیم و عکس ها رو ببینیم.

عصر من از تراس نگاه کردم و دیدم که پدر و پسر دارن فوتبال بازی می کنند. ما هم به هوای گیلاس های خوشمزه رفتیم پائین. یک درخت گیلاس خیلی بلند توی حیاط هست که پر از گیلاس های سیاه می باشد و ما همیشه از بالای بالکن نگاه حسرت آمیز بهش میندازیم. اول از اونها پرسیدیم که اجازه داریم از این گیلاس ها بخوریم واونها گفتند که ما آلرژی داریم و نمی تونیم این میوه رو بخوریم. فکر کنم همه همسایه ها این آلرژی رو دارند چون تا حالا کسی از این درخته میوه نچینده! اومدن به ما کمک کردند و صندلی آوردند تا ما بتونیم گیلاس بچینیم. ما هم مراعاتشون رو کردیم و جلوی چشمشون خیلی گیلاس نخوردیم.

بعد به اصرار خانوم Nikola توی حیاط نشستیم و عکس های سفرشون رو به چند شهر ایتالیا دیدیم. یک دختر 8 ساله به نام Hana و یک پسر 10 ساله به نام Dominik دارند. خیلی بچه های بامزه و مودبی بودند. دختره گفت که رقص دوست داره و یک کم هم برای ما اجرا کرد(البته گفت که بدون موسیقی سخته براش!!) و پسره هم فوتبال دوست داره. که من گفتم طبیعی وقتی پدرش مربی فوتبال هست پسرش باید علاقه داشته باشه.

همون طور که عکس ها رو می دیدیم بارون شروع شد و ما خوشبختانه زیر سایه بون بودیم. خانومه گفت که من از این آب و هوای بارونی متنفرم! من هم بهش گفتم الان شهر ما توی ایران دمای 40 درجه داره. حتما باید بیای (فکر کنم اگه بیاد تبخیر میشه و همون هوای بارونی رو دودستی می چسبه)

این عکس مربوط به بهاره

این عکس مربوط به قبل. الان گل ها کلی بیشتر شدن


بعد هم به ما بوته های نارنج و گوجه و فلفل و توت فرنگی شون رو نشون دادند که فقط توت فرنگی دو سه تا دونه بهش بود. بعد هم که ما اومدیم خونه Nikola بهم گفت که باز هم با هم قرار بذاریم توی حیاط حرف بزنیم و شماره تلفن مرا گرفت. وقتی رفتم پائین که شماره خونه خودش رو برام بنویسه منو برد خونه مادرش و عکس های بچه هاش و عکس عروسی خودش و خواهرش رو نشونم داد. گفت یک خواهر دارم که توی آپارتمان بغلی زندگی میکنه. یادم اومد دوتا بچه موهویجی هستند که همیشه توی حیاط دارند بازی می کنند(خودش هم گفت همون هاکه موهاش هویجیه!!). کلا ساختمان ما همین دوتا بچه های اینها رو داره.

ادامه مراسم

ادامه عکس های مراسم


آخر مراسم هست و این آقا علمش رو کول کرده و داره میره

اکثرا پرچم هایی با نقوش قدیمی داشتند


این هم یک مجسمه مادر و فرزند دیگه

این یک کمی خنده داره(به نوزاد در آغوش توجه کنید)


نکته جالب بعدی سن مراسم بود.چون احتمال بارندگی بود سن رو مسقف درست کرده بودند. روی سن هم جایگاه سخنران بود و جلوی سن هم نیمکت برای حضار


به چادر روی سن توجه کنید


جالبی این چادر این بود که گویا سریع و راحت باز و بسته می شد. ما یک ساعت بعد از پایان مراسم برگشتیم اثری از وسایل نبود. انگار نه انگار که اینجا اجتماعی و جایگاهی و خبری بوده.


شمعدان های روی سن

و این هم صندلی جناب سخنران و تریبون. ببینید که چقدر همه چیز رو باکلاس انتخاب کردن. یعنی یک صندلی معمولی و یک گلدون گل نیاوردن بذارن و بگن بفرما بیا. گلدون های گل طبیعی دورتادور سن چیده شده بود. صندلی و شمعدون ها رو طلائی انتخاب کردن تا به چشم بیاد



این هم فرش قرمز روی سن و نیمکت بقیه حضار مهم بالانشین



 ببینید که اتصالات چادر چقدر ساده است. یک پیرمرد بی حال داشت بازشون می کرد.


به همین ستون های چادر بلندگو و دوربین رو نصب کرده بودند.


این هم جمع کردن نیمکت ها. دقت کنید که پایه هاشون جمع میشه و انبار کردنشون راحته. خیلی آرام و بدون هیاهو هرکس مسئول هر کاری بود، انجامش می داد. افرادی با لباس های مشخص(پیراهن سفید و شلوار سرمه ای) مسئول جمع و جور کردن چادر و نیمکت ها بودند.



و بعد هم نیمکت ها رو توی چارچرخه حملش می ذاشتن و می بردن پیش ماشین.



یک نکته دیگه جالب این مراسم هم حضور من بود! وسط اون همه مسیحی معتقد! در یک مراسم آئینی مذهبی، یک دختر با روسری که هی عکس می گرفت برای همه شون جالب بود. پیرزن ها نگاه می کردند و جوون تر ها لبخند می زدند. خوشبختانه چون این روزها شهر پر از توریسته فکر کردن من هم توریست هستم.


مراسم fronleischnam

امروز 5شنبه اینجا تعطیله. به مناسبت fronleichnam. البته این جشن مربوط به کاتولیک ها یعنی طرفداران پاپ می باشد. حالا میام با جزئیات براتون تعریف می کنم.

ببخشید که اینقدر دیر اومدم، دیروز این همسایه پائینی ها ما رو به حرف گرفتن و کلی ماجرا داشتیم که در پست های بعد می گم چون قول دادم که مراسم "خون مسیح" یا Feast of Corpus Christi رو تعریف کنم.

آقای همسر در کلاس زبان از معلمشون شنیده بود که 5 شنبه که تعطیل مذهبی هست مراسم رژه به سمت کلیسای جامع برپاست. ما هم صبح شنبه شال و کلاه کردیم و رفتیم به Dom یا کلیسای جامع. برنامه انگاراز ساعت 10 شروع می شد و ما ساعت 11 رسیدیم! که آخر صحبت جناب کشیش اعظم بود و داشت دعا می کرد. وقتی رسیدیم جمعیت سرود دسته جمعی شون رو تموم کرده بودند و داشتند متفرق می شدند و ما فقط تونستیم مجسمه ها یا علم هاشون رو ببینیم.


جمعیت دارن متفرق می شن

زیر اون چادر محل سخنرانی بود و حضار روی نیمکت ها نشسته بودند


کلیسای جامع



در مورد این مراسم من در ویکی پدیا نوشته فارسی ندیدم بنابراین ترجمه خودم رو می گم. این مراسم جشن سنتی برای خون و بدن مسیح است. و اعتقاد به حضور وافعی حضرت عیسی در عشای ربانی. فکر می کنم این مراسم هفته بعد از عشای ربانی برگزار میشه. این مراسم در قرن سیزده توسط یک کشیش ابداع شد و بعدها گسترده تر شد. از نظر زمانی 60 روز بعد از عید پاک برگزار میشه. و یک سری اوراد خاصی هم دسته جمعی می خونند. اطلاعات بیشتر رو هم می تونید توی ویکی پدیا بخونید.

این هم مجسمه هایی که حمل می کردند.


توی عکس بالا اون مردی که کودک رو بغل کرده یوسف همسر حضرت مریم هست که البته مسیحیان اعتقاد دارند که پدر حضرت عیسی نیست و فقط همسر حضرت مریم هست. جلوی مجسمه هم سکه های قدیمی آویزوون کردن.

همونطور که می بینید دین مسیحیت امروزی، یک دین تجسمی است. یعنی باید تمثال حضرت عیسی و مریم رو ببینند و نقاشی های زیادی از به صلیب کشیدن حضرت عیسی(به قول خودشون) هم در کلیساهاشون دارند. همه دین رو با تصویر آموزش می دهند، در صورتی که دین ما با ترسیم خدا و یا اولیای خدا موافق نیست.


این حرکت دسته جمعی و حمل نماد بزرگی از مادر و فرزند شما رو یاد چیزی نمی اندازه؟ به نظر من شبیه بلند کردن نخل توی محرم هست.


یا این عکس که یک پرچم با تصویر حمل می کنند.

پرچم و نمی دونم اون ستون های طلائی رنگ اسمش چیه!؟

یک نماد دیگر و جمعیت با نماد تاج خار


توی تصویر پائین هم عکس دسته جمعی مردم با پرچم و نماد  کلیساشون.

توی عکس پائین هم می بینید که عده ای به یاد تاج خاری که بر سر حضرت عیسی گذاشته اند تاجی از گل و برگ!! بر سر گذاشتند.



تقریبا همه مردم هم لباس های شیک پوشیده بودند. یعنی بیشتر حالت جشن داره. توی مسیر راه تا کلیسا هم گلبرگ گل ریخته بود. شاید تجلیل از شرکت کنندگان در مراسم عشای ربانی است و پایان دوره غم و اندوه رو جشن می گیرند.

بچه های زیادی هم لباس محلی شهر و یا لباس سفیدی پوشیده بودند و این ور و اون ور حضور داشتند.

بچه ها با لباس سفید کلیسا، جلوی کلیسا عکس یادگاری می گیرند.

بچه ها با لباس محلی

شباهت دیگه این مراسم با هیئت های محرم ما این بود که هرکلیسا یک علم و پرچم برای خودش داشت و افرادی از کلیسا هم لباس های مخصوص و متفاوت با بقیه پوشیده بودند و همراه مجسمه شون حرکت می کردند. ما چون به پایان مراسم رسیدیم همه متفرق شده بودند.


بچه ها با تابلوی اسم کلیسای محله خودشون!

لباس ویژه کلیسای یک محله دیگه!


این آدم ها وقتی متوجه می شدند که می خوایم ازشون عکس بگیریم می ایستادند تا عکسمون رو بگیریم و تازه لبخند هم می زدند که عکس ما خوب بشه!

بقیه مطالب برای پست بعدی.