زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

مزرعه گل

دیشب باز دوباره این خانم پیرزن همسایه مهمونی داشت. اینبار مهمان هاش فکر می کنم همسایه هاش بودن. این دفعه سلیقه به خرج داده بودن و رومیزی شیک انداخته بودند و یک غذایی هم درست کرده بودند.غذا رو همون طور با تابه یا ظرف مخصوص فر آوردند و روی میز گذاشتند. نه دیسی، نه بلوری، نه کریستالی...

شاید فهمیده بودن ما ازشون عکس می گیریم یه کم به مهمونی شون رسیده بودند. هر چند خانوم صاحب خونه همون لباس قبلی رو پوشیده بود. البته اینجا مهمونی ها گاهی این طوری هست که هرکس غذای خودش رو میاره و دور هم می خوردند، گاهی که سالن هم باشه هر کس پول غذاش رو میده(منظورم غیر از تولد و عروسی است که دعوت مخصوص شده باشند)



ما هم افطاری مهمون سمیرا بودیم. بالاخره بعد مدت ها یک افطاری اختصاصی رفتیم. وقتی رسیدیم خونه شون پسر سمیرا توی حیاط آپارتمان بغلی با پسرها فوتبال بازی می کرد. خونه بغلی یک استخر بادی بزرگ هم داشتند. از پنجره آشپزخونه می شد بازی بچه ها رو نظاره کرد. وقتی همبازی ها منو دیدند فکر کردند که من سمیرا هستم با صدای بلند به من گفتند" سلام سمیرا" و وقتی پسر سمیرا بهشون گفت که ما مهمونشون هستیم و مادرش نیست. با صدای بلند یک صدا گفتند "سلام لیلی" و دست تکان دادند.

بازی بچه ها توی کوچه خیلی کم دیده میشه. فوتبال رو که توی سالن بازی می کنند و کوچکترها هم معمولا توی حیاط خونه ها بازی می کنند. این همسایه ما که هر وقت نوه هاش توی حیاط بازی می کنند با این که از بالکن کاملا بهشون دید داره ولی میاد توی حیاط کنارشون میشینه. البته توی بازی شون دخالت نمی کنه، فقط کنارشون نشسته. یا گاهی که میرن توی زمین چمن خونه بغلی بازی می کنند باز هم مادربزرگشون میره روی صندلی کنار زمین میشینه با این که اونجا خونه خاله شون هست و باز هم از بالکن خونه خودشون دید داره.

وقتی از خانه سمیرا برگشتیم دیدیم که هنوز مهمون ها نشستند. شمع روشن کرده بودند و هنوز مشغول صحبت بودند.

قبل از رفتن از مزرعه کنار خونمون عکس گرفتم.

قسمتی از مزرعه رو به کاشت گل اختصاص دادن.اینجا بازار خرید گل خیلی خوبه،مثل کشور خودمون که برای دیدار همدیگه گل می خرن اینجا هم همین طور هست. اینجا من خیلی دیدم که برای خودشون نه کس دیگه،هم گل می خرند. یعنی یک دسته گل می گیرند برای روز میز غذاخوری شون.مخصوصا خانوم های مسن.



بعضی مزرعه ها هم روی تابلوشون نوشته که خودتون باید گل رو بچینید و صاحب گل خانه فقط قیمت رو محاسبه می کنه. این طوری قیمتش هم کمتر میشه



این هم بقیه محصولات مزرعه

تره

گلش خوراکی هست

کاهو

اون خونه فکر می کنم دید قشنگی داره


هم نشینی با بچه ها

این بار که رفته بودیم مسجد ترک ها. دم در ورودی یه آقای مسنی ما رو دید و سلام کرد. یه دفعه یادمون اومد این آقاهه همونه که با بهش رای دادیم و نفر اول انتخابات شورای خارجی های شهر شده. اومده بود مسجد و از همون دم در با همه دست می داد و احوال پرسی می کرد. تنها خودش با ماشین شخصی اش اومده بود. بعد هم رفت توی صف غذا ایستاد. یه کم که گذشت دیدیم که آقای شهردار هم هست. اول امام جماعت مسجد به ترکی توضیحاتی درباره ماه رمضان داد و بعد هم یکی صحبت های ایشان را به اضافه آیه هایی از قرآن درباره روزه به آلمانی ترجمه کرد. تمام مدت هم جناب شهردار ایستاده بود و با لبخند گوش می داد. البته در بین جمعیت هم من آلمانی های غیرمسلمان رو هم می دیدم که از سرکنجکاوی یا به خاطر دوستانشان آمده بودند. بعد هم موقع افطار کنار بقیه نشست و غذا رو خورد. دعای آخر غذا رو هم دوزبانه خواندند. برای من جالبه که موقع خواندن دعای بعد غذا(نمی دونم غیر از موقع افطار هم می خوانند یا خیر) همه از کوچیک و بزرگ دستهاشون رو به حالت دعا بالا می گیرند. حتی اگر به کاری مشغول باشند حتما یک دست رو بالا می گیرند. بیشتر حالت سمبولیک داره.


این دفعه رفتیم سر میز کنار بچه ها نشستیم. خدا رو شکر که بچه ها کاری به کسی ندارند. یک تعداد بچه ها از حدود 4 ساله تا 11-12 ساله با هم دور یک میز نشسته بودند. مثل آدم بزرگ ها اول سوپ رو خوردند و بعد هم غذا رو تا آخر با قاشق خوردند. حتی ته ظرف رو هم نون کشیدند. این بچه های 4-5 ساله یکبار مامانشون نیومد ببینه چه جوری غذا می خوره، یا بهش بگه بخور،حرف نزن.... ببچه ها هم تا آخر غذا رو تنهایی خوردند، بدون حرف زدن و مسخره بازی و بعد اونها که بزرگتر بودند ظرف های خالی غذا رو بردند و در جای مخصوص گذاشتند. اون ظرف هایی که مال بچه های کوچکتر بود و مانده بود رو هم مادرهاشون اومدند و جمع کردند.

خوشبختانه در جمع بچه های کوچیک به راحتی تونستیم صبر کنیم برای وقت افطار. بعد از نماز هم با ابراهیم یک پسر سوریه ای که در دانشگاه درس می خونه از اوضاع کشورشون حرف زدیم. البته کلی پرسیدیم چه خبر و بحث خاصی نکردیم. این یکی که با سیاست دولتشون مخالف بود. بقیه اشون رو نمی دونم. بعد از غذا هر کس یخواد میره نماز و بقیه گوشه و کنار مشغول حرف زدن میشن. کسی هم کار نداره که چرا تو رفتی نماز یا چرا نرفتی؟ یا چرا این جوری نماز می خونی. گوشه اتاق چای، من می شنیدم که اون پسر مذهبی ترک داره با استاد عربی دانشگاه راجع به ادیان و تفاوت فرقه های مسیحیت صحبت می کنند. کلا جوان ترها و دانشجوها که هم ترک هستند و هم عرب و شاید از کشورهای مختلف عربی بحث های به روزتری دارند.


این هم عکس های مختلف از تابلوی اعلانات یکی از میدان ها. تابلو اعلانات به صورت یک ستون بزرگ و قطور هست که هر دفعه یک مدل متفاوتی تزئینش می کنند.


فکر کنم تبلیغ موزه حیات وحش هست.


تبلیغ عینک هست


یادم نمیاد تبلیغ چی بود اینبار!!


این هم که مشخصه تبلیغ شلوار لی هست. فقط دقت داشته باشین که این شلوارها همه واقعی هستند نه پوستر کاغذی!


هر ایالت این کشور یک پرچم مخصوص به خود داره که در تبلیغات و کلا در شهرهای اون ایالت کاربرد داره. البته برخی از شهرها هم برای خودشون نماد دارند. مثل شهرهای ما که مثلا بادگیر یا گنبد یا خانه ای تاریخی و ... نمادشون هست.

ایالت ما جنوبی ترین - دست راست هست


ایالت ما هم مرز با اتریش و چک و اسلواکی هست. بزرگترین ایالت محسوب میشه و قطب صنعتی و کشاورزی هم هست. از نظر جغرافیایی هم کوه و تپه زیاد داره، برعکس ایالت های شمالی که مسطح تر هستند. مرکز ایالت ما مونیخ هست.



اگر دقت کنید می بینید که بیشتر پرچم ها شامل تصاویر حیوانات مثل شیر و خرس و اسب و عقاب هست.(جمیعا باغ وحش تشریف دارند این نمادها- احتمالا ویژگی های مثبت این حیوانات مدنظرشون بوده، یه وقت مثل من فکر نکنید که ساکنین اون ایالت این شکلی بودند یا این خصوصیت ها رو داشتندها!) البته این پرچم ها قدیمیه و علامت عقاب به عنوان سمبل آلمان هم شناخته میشه.



این هم پرچم یکی از ایالت ها. به نظرتون آشنا نیست؟


مهمونی در محله

این همسایه های ما امروز مهمونی و تولد داشتن. کلا محله ما امروز محل شادی و نشاط بود. همسایه طبقه پائینی که ما باهاش دوستیم تولد بچه اش بود. البته نمی دونم دختر یا پسرش. صدای موسیقی آرومی میومد که بچه ها باهاش همخونی می کردن. فکر کنم آهنگ "تولدت مبارک" بود. ولی در کل سروصدای زیادی نداشتند. نه جیغ و دادی، نه بزن و بکوبی. شنیدم که توی مراسم تولد به بچه هایی که میان هم از طرف صاحبخونه کادو داده میشه.حیف که ما دعوت نبودیم وگرنه یک گزارش کامل از ماوقع ارائه می دادم.

مهمونی بعدی هم مال این خانم پیرزن همسایه روبه رویی بود. البته نمیشه بهش گفت پیرزن چون فقط موهاش سفیده و صورتش چین و چروک داره وگرنه هیچ چیز دیگه اش به پیرزن ها نرفته


فکر کنم مهمون شام بودن. شامشون هم سوسیس و نان بود و احتمالا اگر خانوم صاحبخانه لطف کرده باشه ویک سالاد چیزی هم درست کرده باشه. منقل شون هم گوشه حیاط بود و هرازگاهی می رفتن و دوتا دونه سوسیس می آوردند و در ظرف ها می ذاشتن. گزینه دیگه اشون هم بطری مش*روب یا چه میدونم آب*جو بود.(این مورد از عدم آگاهی من هست که شیشه های این نوشیدنی هاشون رو تشخیص نمیدم.)

همه هم پیرزن و پیرمردهای متشخص بودن و داشتن خاطرات جنگ جهانی دوم و از دلاوری هاشون می گفتن! با لباس های ساده و سرحال بودند. دو سه ساعتی نشستن. باور بفرمائید نه چایی و نه میوه و نه شیرینی و نه آجیل. 2 ساعت نشستن و حرف زدن و جزء شام و بطری ای که میل کردن هیچی دیگه نخوردن. خوب شد ما رو دعوت نکردن وگرنه از گرسنگی می مردیم اونجا! 



منقل سرخ کردن سوسیس سمت چپ تصویره


این هم خانوم میزبان(عکس پائین). دو تا جوان هم کنارش بودن و کمکش می کردند. احتمالا نوه هاش بودن. قبلا هم این تا جوون رو توی تراس دیده بودیم. البته گربه محترمشون هم بر امور مهمانی نظارت کامل داشت.


صاحب خونه همون آدم سمت چپ تصویره که داره از کادر خارج میشه. لباس مهمونی ش رو دقت کنید.


کلا این خانوم مسن همیشه در حال ور رفتن به گل و گیاهش هست و لباسش هم همینه. یک تی شرت ساده با شلوارک نخی. کلا برای خودش خوشه ها.

این عکس گلدان های توی اتاق ماست که جاشون پشت پنجره است

بیشتر گلدان ها حسن یوسف هستند که یک گلدونش رو شقایق برای ما آورد و بعد خودمون تکثیرش کردیم.


این هم منظره ماه در آسمان