زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

مردم شهر

امروز که با خواهرها رفتیم سینما و فیلم کلاه قرمزی رو دیدیم فهمیدم شعور اجتماعی و عدم مسخره بازی هم نعمت بزرگی است. این که موقع فیلم دیدن دنبال جلب توجه اطرافیان نباشند و موقع خروج از سینما کف سالن پر از آشغال تخمه و چیپس نباشه.

وقتی در خیابان ها قدم می زدیم از این که سخنان مردمی که از کنارم عبور می کردند را به راحتی می فهمیدم ذوق زده شده بودم(حتی حرف بچه ها رو هم می فهمم!!)

برعکس این موضوع هم صادق بود، یعنی من هم هرچی می گفتم مردم می فهمیدند، و من نمی توانستم با صدای بلند راجع به آنچه می بینم سخنرانی کنم!!

هوا همچنان اینجا گرم است و من ترجیح می دهم روزها از زیر کولر تکان نخورم، از اون طرف دوستان از آلمان خبر می دهند که پائیز رسیده و هوا رو به سردی می رود. غم انگیز است که موقع بازگشت با درختان بی روح و برگ های روی زمین ریخته مواجه شویم


این عکس رو هفته قبل گرفتم

توی عکس بالا ببینید : برگ ها زرد شده و روی زمین ریخته


در عکس زیر گروهی از بچه ها هستند که با حرکات ایروبیک یک شعری را می خواندند. یعنی بیشتر شبیه شعرخوانی افراد کرولال بود که با حرکت دست و میمیک چهره منظورشون رو بیان می کنند. روی پرده پشت سرشون هم نوشته بود اجرای برنامه نوجوانان پروتستان درباره خدا


عکس از قبل می باشد!

کشور من

وای چقدر در میان خانواده بودن خوب است. دسته جمعی غذا خوردن و دور هم نشستن و مهمانی و دید وبازدید حس زندگی و نشاط داره. خونه ها پر از فرش های رنگی و دیوارکوب ها و قاب های پرنقش و نگار، غذاهای خوش طعم و خوش بو و سبزی و نون سنگک و ماست چکیده و .... همه حس زندگی ایرانی رو داره. جای همه کسانی که نیستن خالی

البته این رو هم بگم که هنوز نمی تونم از خیابون های پر از موتور و ماشین های پرسرعت رد بشم.

وقتی بچه ای توی خیابون گریه و جیغ و داد میکنه با تعجب نگاهش می کنم(چرا این بچه های ما این قدر بهونه گیر و پر سرو صدا هستند؟)

ماشین سواری توی خیابان ها و کوچه های ناصاف و پر از چاله و چوله اصلا صفا نداره.

دیدن آشغال های کنار کوچه و پوست پفک و بیسکوییت و ته سیگار و ... منو آزار میده.

دیدن چهره هایی که نشان از اعتیاد داره منو غمگین میکنه(آخه چرا ما باید با افغانستان هم مرز باشیم؟؟)

ولی کشور من خوبی و بدی رو کنار هم داره و من دوستش دارم.


این عکس ها رو هفته قبل از اومدن گرفتم. این کلیسای نزدیک خونه مون هست. وقتی رد میشدیم دیدیم شلوغه.


وقتی عروس خانوم سیگار به دست رو دیدیم فهمیدیم که بله عروسیه. وقتی عروس و دامادی توی کلیسا عقد می کنند عضو اون کلیسا می شوند و باید حق عضویت بدهند.


عروس و داماد و ساق دوش ها

وقتی از عروس اجازه گرفتم که عکس بگیرم کلی تعجب کرد. مردد بود چون نمی دونست من برای چی می خوام عکس بگیرم. بعد بچه های کوچیک رو مامان هاشون فرستادن که برین عکس بگیرین و بعد داماد رسید و گفت من هم باشم؟!

ماجراهای رسیدن

خب الان فرصت پیدا کردم که ماجراهای سفر رو بنویسم. ما ساعت 7 صبح با 6 تا ساک و چمدان راهی ایستگاه اتوبوس سر کوچه شدیم. نمی تونید درک کنید که طی کردن یک مسیر 50 متری با 6 تا ساک که دو تاشون هر کدوم 30 کیلو داشتن کار بسیار دشواری بود. ما هر کدوم یک ساک رو بر میداشتیم و 10 قدم میرفتیم و وسط کوچه می ذاشتیم و برمی گشتیم و ساک بعدی رو هل می دادیم! خلاصه مسیر 50 قدمی رو پانزده دقیقه طی نمودیم. خانوم پیرزن همسایه که عکس مهمونی ش رو گذاشته بودم هم اومد توی ایستگاه. با اتوبوس تا مرکز اتوبوس رانی رفتیم و بعد اتوبوسی که به Bahnhof یعنی ایستگاه قطار می رفت رو سوار شدیم. خانم راننده مهربان صبر کرد تا ما این ساک های سنگین رو توی اتوبوس بکشیم ما برنامه ریزی کرده بودیم که یک ساعت زودتر به ایستگاه قطار برسیم تا بتونیم سر فرصت سکو رو پیدا و بارها رو جابه جا کنیم. شهر ما کمتر از 100 هزار نفر جمعیت داره، با این حال 8 تا سکوی قطار (ریل مختلف ) داره. روی نیمکتی که توی ایستگاه قطار بود نشسته بودیم دیدیم هی ملت میان سیگار می کشن من هم که به بوی سیگار حساس بودم سریع فرار می کردم. آخرش متوجه شدم که بله اینجا نیمکت سیگاری هاست. یک مربع زرد هم دور نیمکت کشیده بودن که داخل همون محدوده سیگار بکشن. چون دوربین رو داخل کیف دستی زیر خروار چیز گذاشته بودم نمی تونستم توی مسیر راه عکس بگیرم. سطل چهارقلوی تفکیک کننده زباله هم گوشه و کنار ایستگاه بود. برای بلیط قطار هم بلیط ما 24 ساعته بود. یعنی شماره صندلی و واگن نداشت و ما در طی 24 ساعت هر وقت که می خواستیم می تونستیم استفاده کنیم.خوشبختانه قطار خلوت بود و ما هم تونستیم بارها رو جا بدیم و هم خودمون صندلی پیدا کنیم.در شهر Wursburg قطار رو عوض کردیم. قطار توی اکثر شهرها و روستاهای بین راه توقف داشت. یعنی روستای متروک بدون راه ارتباطی وجود نداره. یک ویژگی خوب دیگه قطار هم داشتن محوطه بازی بین واگن هاست که برای کالسکه بچه و ویلچر و دوچرخه در نظر گرفته شده. در بین راه افراد دوچرخه سوار با دوچرخه اشون سوار می شدن و دوچرخه رو در جای مخصوص می بستن و خودشون می نشستن.
خلاصه به سلامت به فرودگاه فرانکفورت رسیدیم و خوشبختانه چون دو نفر بودیم یک نفر پیش وسایل موند تا اون یکی چرخ دستی پیدا کنه. پیدا کردن مسیر کار سختی نبود چون همه جا تابلوی راهنما و ایستگاه های information داشت. حتی ایستگاه های راهنمای صوتی داشت، یعنی یک دکمه بود میزدی راهنما جواب می داد و حضور فیزیکی نداشت و مثل حالت تلفنی صحبت می کردی. یک چرخ دستی 2 یورویی برداشتیم و راه افتادیم تا در دومین فرودگاه بزرگ اروپا سکوی خودمون رو پیدا کنیم. چرخ دستی ی که برداشتیم سیستم جالبی داره. یعنی پول رو توی صندقش(به خودش وصل نیست) می ندازی و چرخ دستی رو برمی داری موقع تحویل هم باید در ایستگاه های مشخص قرار بدی. وقتی وارد ایستگاه چرخ دستی میشی پولت به طور اتومات توی خروجی صندوق قرار میگیره.
قسمت تحویل بار پرواز ایران از صفی که مقابل گیشه اش تحویل داده بودند ار دور هم قابل تشخیص بود!! آقایی که بارها رو تحویل می گرفت خوش اخلاق بود و ما که نگران اضافه بار بودیم با لبخندش خیال مون راحت شد. وقتی بارها رو وزن کرد من یک کتاب هم بهش دادم و گفتم بی زحمت این رو هم اضافه کن. خودمون می دونستیم که بارمون 40 کیلو  تکمیل هست ولی آقاهه ساک رو آورد و ما خودمون کتاب رو اضافه کردیم. چون بار رو وزن کرده بود روی ریل قرار داده بود و طبق قانون خودش حق نداره ساکی رو باز کنه. کیف به اون سنگینی رو بلند کرد و آورد روی پیشخوان گذاشت و ما کتاب رو توش گذاشتیم. کاش یک کتاب دیگه هم می ذاشتیم آخه ما فقط 40 کیلو کتاب با خودمون آوردیم!!
وقتی بارها رو تحویل دادیم برگشتیم دیدیم چرخ دستی مون نیست! خب در قسمت ایرانی ها بودیم و همه چیز امکان پذیر هست تازه از دعوای ملت در صف تعریف نمی کنم
خلاصه کشون کشون ساک دستی ها رو تا سالن پرواز بردیم و کنترل پاسپورت و بازرسی بدنی و منتظر نشستیم تا اعلام کنند. یک آقایی هم مادرزنش رو به ما سپرده بود تا مراحل مختلف رو با هم طی کنیم.
خلاصه وارد هواپیما شدیم و در صندلی ها مستقر شدیم. هم مهماندارها خوش اخلاق بودند و هم کاپیتان با مهارت. پذیرایی شون هم خوشمزه بود. یک ساعت برای سوختگیری در یک شهر اسلوانی معطل شدیم و ما در این فرصت نماز خواندیم. توی بلیط مون ساعت ورود به ایران رو 10:30 نوشته بود که ما ساعت 11:30 رسیدیم. توی فرودگاه ایران وقتی به رسم آلمان ها اول سلام کردیم مسئول کنترل پاسپورت با تعجب نگاهمون کرد. خوشبختانه ریل بارها هم یکی بیشتر نیست و لازم نیست دنبالش بگردی. البته توی بازرسی هم به کتاب هامون گیر دادن که اینها چیه؟ و ما گفتیم دانشجو هستیم.

این هم عکس های شهر
این ساختمانی بود که من همیشه در مسیر راهم میدیدم.

مدرسه مذهبی


بالای سردرش نوشته مدرسه عالی کاتولیک


به دو رنگ بودن نقش ها توجه کنید