زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

دوست جدید

جایتان خالی یک مسافرت کوتاه و فشرده در چند روز گذشته داشتیم، سر فرصت میام و توضیح میدم. این متن رو قبل از مسافرت نوشته بودم و فرصت انتشارش را نداشتم:

امروز صبح با صدای ناگوش نواز زمین شوی فشاری خانوم پیرزن همسایه همراه بود. وسیله ای که با فشار آب رو بیرون می ریزه و با اون جداره موزائیک ها و کلا تراس وسیعش رو تمیزکاری می کنه. همین برنامه را سال قبل هم داشت. دیروز هم خانه همسایه دیگر دستگاه چمن زنی به راه بود و صدای گوش خراشش محل را برداشته بود. خلاصه بهار است و مقدمات نشستن در فضای باز را فراهم می کنند.
دیروز در طی پیاده روی از خیابان موازی خانه مان دیدم که فروشگاه فرش های شرقی نمایشگاه برگزار کرده. قبلا در مورد این فروشگاه بزرگ و باسابقه نوشته ام. خلاصه به هوای دیدن فرش های پررنگ و نقش و نگار کشورمان رفتم به داخل نمایشگاه. در دو طبقه نمایشگاه فرش های دستباف و احتمالا غیردستباف که عموما از شهرهای مختلف ایران آویخته بودند. همان طور که در سالن می چرخیدم و از دنیای رنگ و ظرافت و پر نقش و نگار لذت می بردم دیدم یک آقای میانسال در انتهای سال نشسته و داره یک فرش رو رفو می کنه. وقتی از نزدیک برای دیدن کارش رفتم گفت که توی این شهر زندگی نمی کند و برای نمایشگاه آمده کمک دوستش. می گفت دار قالی در شهر هامبورگ دارند. به توصیه ایشان به طبقه همکف فروشگاه برای دیدن خانوم صاحب نمایشگاه رفتم. قبلا یکبار به این فروشگاه رفته بودم که صاحب مغازه که مرد مسن افغان بود از فرش های برای من گفت ولی امروز از شانس خوبم خانومش هم حضور داشت. به گرمی از من استقبال کرد و دو ساعتی با یکدیگر صحبت کردیم، تا می خواستم بلند شوم و به خانه بازگردم می گفت کجا به این زودی، تو که بچه نداری که عجله داشته باشی و سریع برایم یک چای دیگر می ریخت. گاهی دوستان دیگرش می آمدند و کار کوتاهی داشتند و می رفتند. تعجب کردم که تاکنون همدیگر را در مناسبت های ایرانی ندیده ایم. عکس فرزندانش را به من نشان داد و با علاقه و اشتیاق می گفت که افتخار می کنم که فرزندانم در این محیط بزرگ شده اند و مسلمان هستند. آنها دوستان زیادی داشته اند ولی تاکنون دوست دختر و دوست پسر به خانه نیاورده اند. این خانوم ایرانی اهل یکی از استان های جنوب کشور که به آبهای آبی راه دارد است و حدود 30 سال است که در این کشور ساکن است. البته اولش که من را دید گفت عذر می خواهم که من حجاب ندارم. من گفتم : من آدم ها را صرفا از روی ظاهر قضاوت نمی کنم. او گفت وقتی به ایران می روم و روسری سر می کنم فکر می کنم که یک زن هستم.می گفت چون من در اینجا کار می کنم با حجاب شانس کمی داشتم.
مشغول صحبت بودیم که یک از پسران افغانی که در کمپ پناهندگان ساکن است آمد و در جمع ما نشست. می گفت که فعلا کلاس زبان می رود. من و راضیه خانم(اسم مستعاری است که من برایش انتخاب کردم) راجع به رنگ ها و فضای شاد خانه های ایرانی سخن می گفتیم و از سلیقه هایمان در انتخاب لباس های رنگارنگ که صاحب مغازه و همسر راضیه خانوم آمد و بعد از خوش امد گویی به من به آن پسر افغان گفت شما چرا در جمع خانوم ها نشسته ای ؟ خلاصه آن پسر راهی نمایشگاه کرد تا ما خانوم ها به صحبت هایمان ادامه بدهیم. راضیه خانوم به من گفت که من در به طور غیررسمی با انجمنی برای حمایت از کودکان جنگ زده همکاری می کنم و انها گاهی کودکانی از کشور افغانستان که جراحات و بیماری هایی دارند و از طرف انجمن مربوطه برای درمان به این کشور می آیند را سرپرستی می کنم. یعنی در مدتی که در اینجا هستند برای رفتن به بیمارستان و ... آنها را همراهی می کنم و بعد از چندماه به وطنشان برمیگردند. می گفت تاکنون کودکانی که معرفی می کردند حدود 12،13 ساله بودند ولی این بار این پسری که معرفی کردند بزرگ است و من اصلا راضی نیستم. چون این پسر برای پناهندگی آمده و حدود 18 سال دارد و قصد ماندن دارد.
مشغول صحبت بودیم که دخترشان هم آمد. هم سن من و مهماندار هواپیماست. وقتی دخترش آمد پدرشان هم مجددا برای کاری آمده بود توی فروشگاه و به دخترش گفت یک خان از ایران آمده. راضیه خانوم توضیح داد که خان اصطلاحی است که در افغانستان برای ارباب ها به کار می برند.من تکمیل کردم که در ایران هم استفاده میشه ولی به خانوم ها معمولا خاتون گفته میشه. راضیه خانوم خوشش اومد و وقتی شماره تلفن رد و بدل می کردیم من رو با نام خاتون ذخیره کرد. هر چند قبلش به من گفته بود که من همیشه اسم لیلی رو خیلی دوست داشتم.
خلاصه بعد از چانه زنی بسیار بعد از دو ساعت راهی خونه شدم ولی خوشحال بودم که دو تا دوست خوب پیدا کردم. شب راضیه خانوم هم به من SMS داد که خیلی خوشحالم که دوستی مثل تو پیدا کردم.
این عکس رو از توی یک فروشگاه گرفتم. برچسب گربه و اگر دقت کنید زیباترین گربه که در وسط چیدمان هست یک گربه سفید و پشمالوی ایرانی است. البته من نمی دونم چند تا از این گربه ها رو تا حالا توی محل زندگی تون دیدید، تا اونجا که من یادم میاد بیشتر گربه های پلنگی سیاه و خاکستری سر دیوارها دیده می شوند
برچسب گربه

گربه ایرانی
من گل های بهاری این میدون رو دوست دارم و هر سال عکسش رو می ذارم!


تزئینات ورودی یک شرکت الکتریکی(دوشاخ یک آبنماست)

دوچرخه سواری در این فصل و در این فضا لذت بسیار دارد

نقشه ایران

دو روز گذشته مهمان داشتیم و باز دوتایی با آقای همسر افتاده بودیم به جان خانه تا به شکل مهمان پسند در بیاوریمش. نمی دانم چرا خانه ما این طوری است که همیشه کلی کتاب و برگه و بروشور تبلیغاتی همه جای آن پیدا می شود. گاهی هم که مهمان داریم همه را جمع می کنیم و توی اتاق یا زیر تختی جایی پنهانشان می کنیم و بعد از رفتن مهمان باز روز از نو. خلاصه جایتان خالی شنبه شب شقایق و همسرش(از دوستان ایرانی ما در این شهر) مهمان مان بودند. شام هم غذای ایتالیایی داشتیم البته منظورم همان ماکارونی به اضافه پیتزا بود که هر دو رو سبزیجاتی پختیم. البته مایع ماکارونی از ایران برده بودم و شقایق می گفت که بوی غذای بچگی هامون رو میده.خلاصه تا پاسی از شب گزارشاتمان از مدتی که من در این شهر نبودم و خاطرات روزهای شیرین ایران بودن من. شقایق هم ماجراهای عمل جراحی کوچکی که هفته قبل در برلین داشت برایم تعریف کرد. عمل جراحی برای مشکلی در بینی اش که ناگهانی تصمیم گرفته بود که با جراحی از دستش خلاص شود. خاله شقایق در برلین زندگی می کند و دخترخاله اش آنجا پزشکی می خواند و شقایق در همان بیمارستانی که دخترخاله اش کار (شاید هم کارورزی) می کند عمل کرده. شقایق می گفت که موقعی که لباس پوشیده و آماده شده به اتاق عمل برود سرپرستار آمده توی اتاق و به فارسی به او گفته از نام زیبایت فهمیدم که ایرانی هستی. به قول شقایق شنیدن صدای یک فارسی زبان در هنگام استرس خیلی آرامش بخش است. خلاصه بعد از عمل توسط پرستار دیگری به اتاق ریکاوری منتقل می شود، این آقای پرستار بعد از جابه جایی بیمار به روی تخت سعی می کند لباس او را که نامرتب بوده درست کند ولی شقایق در همان حالت نیمه بیهوشی محکم گوشه لباسش را گرفته بوده که آن آقا بهش دست نزند. آقای پرستار هم بعد از مدتی تلاش احساس می کند که او مایل نیست و اتاق را ترک می کند. فردا که شقایق کاملا هوشیار بوده آن پرستار بهش میگه من توی اتاق پرستاران برای همه تعریف کردم که یک دختر ایرانی آنقدر با حیا بوده که اجازه نداده من به لباسش دست بزنم( برای اون پرستار اینقدر عجیب بوده که برای همکارانش تعریف کرده) البته مشابه همین اتفاق در اتاق عمل قبل از بیهوشی شقایق هم رخ داده بوده و مسئول اتاق عمل که می خواسته یک سری دستگاه ها رو به بدنش وصل کنه با همین واکنش (قبل از بیهوشی کاملش)مواجه میشه. این ماجرا از دیدگاه دخترخاله شقایق که در این کشور به دنیا اومده و بزرگ شده تعجب انگیز بوده. من به شقایق گفتم این یک امر ذاتی است و در کسانی که در کشورهای دارای پیشینه طولانی و مهم بودن این امر بزرگ شدند پرورش داده شده. کشورهایی مثل چین یا ایران و ...
عصر یک شنبه هم علی همان پسر شیرازی که قبلا ماجرایش را گفته بودم مهمانمان بود. قرارداد کاری اش با شرکت فعلی اش در شهر ما در این ماه به اتمام می رسد و علی دوباره باید در جستجوی کار در شرکت دیگری باشد. علی عصر آمد و از تراس زیبای ما لذت برد. همان طور که آقایان در تراس نشسته و صحبت می گفتند من هم کتلت را آماده می کردم(تراس ما دری به آشپزخانه دارد). آقای همسر هم گاهی می آمد کمکم و برای اینکه مهمانمان حوصله اش سر نرود عکس ها و پوسترهایی که از مناظر مختلف ایران بود و من با خودم آورده بودم نشانش دادیم. علی با دیدن هر عکس با این که خودش قبلا آنها را از نزدیک دیده بود کلی ذوق زده می شد. وقتی نقشه ایران را دید با شوق گفت می توانم این را داشته باشم، گفت می خواهد به یکی از دوستانش در اینجا هدیه بدهد. البته اگر بقیه عکس ها را هم بهش می دادیم کلی ذوق زده میشد ولی خب منابع ما محدود بود. با او البته تا کمی از شب گذشته صحبت کردیم چون هر چی باشه قرار بود صبحش بره سر کار و نمی تونست تا دیروقت بیدار بمونه. با او از معایب و مزایای فرهنگ ایرانی و بوروکراسی پیچیده در ایران سخن گفتیم. علی تعریف می کرد در شهر قبلی که زندگی می کرده در آپارتمانش 2 تا پیرزن که هر کدام تنهایی در واحدهای جداگانه زندگی می کردند مردند و تا مدت ها کسی از آنها خبری نداشته تا اینکه پلیس به سراغشان آمده. هر کشوری و هر فرهنگی خوبی و بدی رو کنار هم داره.از دید علی زندگی در محله ای که همه را بشناسی و اگر بری بیرون احتمال این که آشنا ببینی بسیار زیاد است بسیار ارزشمند است. البته مطمئنا ایشان جنبه کنکاش و سرک کشیدن در زندگی دیگران رابا همان اخلاق غربی حل می کنهدر آخر من گفتم ما هرچقدر هم بد رانندگی کنیم ولی هیچ وقت از همسایه مان بی خبر نیستیم. (چه سخن گهرباری فرمودم)

عکس های زیر را هم پسرعمو از دانشگاه فنی شان در یکی از شهرهای نروژ برای من فرستاده. عکس های بهاری و درخشان در ساختمان قدیمی دانشگاه بر فراز تپه:













شومینه

فکر می کنم خورشید خانوم منتظر بود تا من شال و کلاه و لباس های زمستانی را که جمع و جور و بسته بندی کردم اون وقت تشریف ببره. از اون روزی که لباس های گرم را جمع کردم هوا ابری و سرد و بارانی شده! ما هم اول به روی مبارکمان نیاوردیم ولی بعد دیدیم چاره نیست دوباره به سراغ ژاکت ها و لباس های گرم رفتیم. اون چند روزی که هوا گرم شده بود در حیاط کوچک آپارتمان بغلی دو مادر و فرزند فرش انداخته و نشسته بودند.گویا آنها از آینده آب و هوا خبر داشتند و از فرصت های کوچک کمال استفاده را می کردند.


حیاط آپارتمان بغلی

دو مادر و دو فرزند
در سمینار با یک دختر دورگه که پدرش ایرانی و مادرش آلمانی بود آشنا شدم. برایم جای تعجب داشت که کسی زبان پدری اش را به این خوبی صحبت کند او گفت که فارسی را در سفری که به ایران داشته یاد گرفته. می گفت یک بار در کودکی به همراه خانواده اش به ایران سفر کرده و بعدها پدرش دو سالی یکبار به تنهایی به ایران رفت و آمد می کرده(می گفت می دونی خودت که هزینه بلیط و سوغاتی چقدر زیاد می شه) می گفت که بعد از پایان دبیرستانش برای سفر باید بین آمریکا و استرالیا و ایران و بقیه گزینه ها یکی را انتخاب می کرده و با خودش گفته چه فرصتی بهتر از این که زبان فارسی یاد بگیرم. اما پدرش با انتخاب او مخالف بوده و نگران سفرش به ایران بوده. مدتی که در ایران در خانه اقوام پدری اش بوده بهش خوش گذشته فقط اوایل از سوالاتی و کنترل های کجا میری؟ کی میای؟ ناراحت می شده ولی بعد بهشون عادت کرده.
این خانوم احتمالا در دانشگاه ایران شناسی می خوند، در این سمینار هم با یک نفر دیگه مسئول پذیرایی از مهمانان بود. وقتی من استکانی را که توش چای خورده بودم در جای ظرف نشسته ها گذاشتم و یک استکان دیگر را که کمی آن طرف تر بود در آنجا گذاشتم دختر خودش رو رسوند و گفت نه شما دست نزنید ، ما برای اینکار پول می گیریم. آن قدر مصمم بود در کاری که به عهده اش گذاشته بودند و به خاطر آن پول می گرفت کسی مجانی کمک نکند.
موضوع بعدی افزایش جریمه های دوچرخه سواری است. چند روزه پلیس های سبزپوش را می بینیم که در خیابان جلوی دوچرخه سواران خلافکار را می گیرند و گاهی ترمز و چراغ عقب را چک می کنند و سپس یک برگه جریمه خوشگل بهشون هدیه می دن خلاف هایی مثل در خلاف جهت مسیر دوچرخه حرکت کردن، دوچرخه سواری در جاهایی که مخصوص پیاده هاست و .. مبالغش هم از 15 یورو شروع میشه.
این همسایه پائینی ما یک بارکش ماشین پر از چوب خرد شده برای شومیه اش آورده بود. فکر کنم خودش تنهایی همه را در جنگل جمع آوری کرده بود. در کشوری جنگلی که هزینه انرژی بسیار بالاست استفاده از چوب های جنگلی ایده صرفه جویانه ای است. بعد این آقای همسایه با صبر و حوصله با دستکش مخصوص این چوب ها را روی هم در کنار حیاط می چید.
قیمت شومینه در کاتالوگ های تبلیغاتی که من دیدم از 600،700 یورو شروع می شد.


پشت آلاچیق توی حیاط  محل ذخیره سازی چوبهاست


انبار چوب برای شومینه


بارکشی که به ماشین متصل می شود پر از چوب است و آقای همسایه دارد چوب ها را به داخل خانه منتقل می کند