زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

حضور بی برنامه

از بس این دو سه روز اتفاق های مختلف افتاده من به مطالب قبلی که یادداشت کرده بودم بگم نمی رسم.برای روز پنج شنبه 8 نوامبر از قبل به در ورودی آپارتمان اطلاعیه زده بودند که قراره کارگر فنی(این ترجمه منه از لغت techniker) بیاد. پهارشنه ما دوتایی نشستیم این اطلاعیه رو خوندیم که ببینیم برای چه کاری قراره بیان.نوشته بود که از ساعت 7 صبح تا 4 بعداز ظهر کارشون طول میکشه و با نمای بیرونی خونه کار دارن. و تاکید کرده بود که اگر در این ساعات خانه نیستید کلید را به همسایه مهربانتان!! بدهید که در را باز کند، چون اگر کسی در را باز نکند باید شخصا یک قرار دیگر با شرکت بگذارد تا جداگانه برای خانه او بیایند و البته هزینه اش را هم باید پرداخت کند.

خوشبختانه ما پنج شنبه خونه بودیم. بعد از نماز صبح با خودمون گفتیم که اینها صبح زود که نمیان، نوشته از 7 صبح، منظورش اینه که از طبقه پائین شروع می کنند و تا به ما برسند می تونیم یه کم دیگه بخوابیم. راس ساعت 7:10 زنگ در را زدند و آقایی اومد تو و تلویزیون را چک کرد که کار می کند یا نه. من یه کم مشکوک شدم که نکنه از طرف دولت برای کنترل تلویزیون ها اومدند. ولی دیگه دیر شده بود.

البته حدس من اشتباه بود و برای کابل کشی ماه واره به واحدها اومده بودند. کابل های ماه واره را از پشت بام از داخل یک لوله رد کرده بودند و حالا داشتند لوله را به نمای ساختمان نصب می کردند و البته یک رشته از کابل رو هم به داخل واحدها هدایت می کردند. یک مته با سر بسیار بلند یک متری داشتند که دیوار اتاق را سوارخ کردند تا از نمای بیرونی(سمت تراس) کابل را وارد اتاق کنند. آقاهه بعد از این که با مته دیوار را سوراخ کرده بود از ما سراغ جارو گرفت. یعنی اولش نفهمیدیم چی میگه(خب آخه ما کلمه جارو رو به آلمانی بلد نبودیم) خلاصه با اجرای پانتومیم متوجه شدیم چی می خواد. سوراخی به قطر یک سانت در دیوار ایجاد کرده بود واصلا خاکی هم روی زمین نریخته بود، ولی آقاهه می خواست خونه رو تمیز تحویل بده. جارو برایش آوردیم و خاک ها را جمع کرد و بعد پرسید سطل آشغالتون کجاست؟ گفتیم بیخیال بابا این یکی رو دیگه خودمون انجام میدیم. طرف هم جارو و خاک انداز رو گذاشت روی میز

تا ساعت 3 چند بار دیگه هم اومد و رفت.یک سری که ما سر سفره ناهار بودیم . مجبور شدیم سفره رو جمع کنیم که یه وقت هوس شون نشه.

بعد که کارش تموم شد و پریز کابل رو هم به دیوار متصل کرد گفت حالا می تونید شبکه الجزیره رو هم تماشا کنید! بهش گفتیم ما عربی نمی فهمیم.گفت من هم نمی فهمم دیگه بلد نبودیم بهش بگیم عجب تفاهمی! آخه این ماه واره الان که اروپا پخش برنامه های ایران رو قطع کرده به چه درد ما می خوره؟؟

جاتون خالی شب هم مهمان شقایق و کیارش بودیم. شقایق که از ایران آمده بود نرسیده بودیم که بریم دیدنش و پنج شنبه شب دوتایی رفتیم. شام سوپ کدو و کتلت و یه غذای آلمانی با سیب زمینی وپنیر پیتزا بود. در راه رفتن به خانه آنها بچه هایی که با پدر و مادرشون فانوس های مختلف به شکل کدو حلوایی دستشون بود دیدیم.سوپ کدو حلوایی که داخلش تخمه های مغز شده کدو شناور بود طعم جالبی داشت.

بعد از شام راجع به قوم یهود و تاریخ این دینداران پرماجرا صحبت کردیم. کیارش عقیده داشت که اروپائی ها چه نقشه ای کشدن که خودشون مثلا این قوم رو نسل/کشی کردن و بعد برای دلجویی از آنها تصمیم گرفتند که یک کشور بهشون بدن.حالا چرا بعد این جنایت خودشون تصمیم گرفتن که یک کشور تو آسیا بهشون بدن؟ چرا تو خود اروپا کشور بهشون اهدا نکردند؟ و حرف های بودار دیگه....

امروز جمعه هم تصمیم گرفتم برم یکی از دوستان ترک ام را ببینم. می دانستم که کلاس زبان می رود. برنامه ریزی کردم که بروم توی کلاس ببینمش. وقتی رسیدم به کلاسشون به من گفت که امروز، جشن تاسیس موسسه زبان مان هست تو هم بمان. معلم کلاسشون و یکی از مسئولان موسسه زبان از من خواستند که در جشن شان شرکت کنم.برنامه سالگرد از ساعت 12 تا 1 بود. 3 تا سخنران داشت که هر کدام 5 تا 10 دقیقه صحبت کردند. و بعد هر کدام از زبان آموزان به زبان خودشان کلمه خوش آمد را گفتند. یک خانوم مسن هم جز< سخنرانان بود که بسیار با احساس حرف می زد.اون می گفت من در جمع های بین المللی که از همه دنیا هستند شعرهای گوته را می خوانم. و شعری از کتاب دیوان شرقی- غربی گوته خواند. البته اول هم اشاره کرد که زلیخا سمبل عشق در مشرق زمین هست و به مفهوم و معادل ان در مغرب زمین اشاره کرد. و بعد پرسید می دانید کلمه "دیوان" یعنی چه؟ و من گفتم که کتاب شعر شاعر را می گویند. کلا خانومه ذوق زده شد که یکی حافظ و دیوان را می شناسد. برای آشنایی با دیوان شرقی- غربی گوته اینجا را مطالعه کنید.

بعد از سخنرانی های کوتاه یک خانومی برنامه حرکات بومیان آفریقا رو اجرا کرد. بیشتر شبیه حرکات پرتاب نیزه در شکار و یا صید ماهی از آب و پنهان شدن در جنگل و اینها بود

بعد هم قسمت خوب ماجرا یعنی پذیرایی همه غذاها ترکی بود و البته با فلفل فراوان.

عکس های این هفته:



لامپ های دایره ای

آناناس پارچه ای

تزئینات نارنجی و قرمز پائیزی

استفاده از برگ های خشک برای تزئین
این هم مغازه ای که از جلوش رد می شدی صدای بز میومد از اطرافش!! یعنی اول ما فکر کردیم یکی به جای سگ با خودش بز آورده تو خیابون. وقتی جلوی این مغازه رسیدیم دیدیم که یک سنسور حرکتی داره که هر کی رد شد از یک بلندگوی کوچک پائین ویترین شیشه ای مغازه صدای بز پخش بشه. آخه رابطه کفش و بز چیه؟؟

مهمانی از دیار ازبکستان

دیروز دوشنبه خونه مون(در ایران) کلی خبر بود و با بازگشت مامان و بابا از حج همه فامیل دور هم جمع شده بودند و ما هم باهاشون چت کردیم و کلی دلم خواست که آنجا باشم

هفته قبل که با آقای همسر رفته بودیم کتابخانه، آقای همسر، همکلاسی جدیدشون رو به من معرفی کرد. آقا بهروز از کشور ازبکستان.بهروز از آقای همسر پرسید که شما کتاب آموزش زبان آلمانی می شناسی که سریع بتونم یاد بگیرم و آقای همسر هم بهش گفت که توی خونه یه کتاب آموزش زبان آلمانی در 21 روز داریم البته به زبان فارسی. و بهرزو خیلی استقبال کرد و قرار شد که کتاب رو امانت بگیره. بعدش که اون رفت با آقای همسر تصمیم گرفتیم برای ناهار امروز،دعوتش کنیم. البته از قبل آقای همسر برای من گفته بود که اون اومده و دوست داره که به فارسی صحبت کنه و قصد داشتیم که یک روز به خونه مون دعوتش کنیم. هرچی روزها رو بالا و پائین کردیم با توجه به سمینار آقای همسر وقت زیادی برامون نمی موند پس تصمیم گرفتیم همین امروز ناهار دعوتش کنیم. آقای همسر رفت که توی کتابخانه پیداش کنه و بهش بگه من هم بدو رفتم خانه که ببینم باید چه کار کنم. از من به شما نصیحت هیچ وقت برای 3 ساعت دیگه مهمون دعوت نکنید خونه ناهار درست کردنش خیلی مشکل نیست ولی خونه مرتب کردن واقعا کار حضرت فیل می باشد.

با عجله سرویس ها را ضدعفونی و تمیز کردم و خونه رو مرتب کردم و لباس های آواره ! و کتاب ها و پتوهای نازک( که برای شب ها که تو اتاق نشستیم روی پاهامون می کشیم تا یخ نزنه )و ... رو جمع کردم و همه رو ریختم توی اتاق و رفتم سراغ غذا پختن. از آنجا که من بسیار کدبانو و هنرمند می باشم و در آشپزی بسیار هنرمندتر می باشم! تصمیم گرفتم خورشت فسنجون درست کنم تا غذای خوشمزه ایرانی رو به مهمان خارجی مان نشان بدهم. بدبختانه آقای همسر کلاس داشت و من تنها بودم و قرار بود بعد کلاس با مهمان بیان خونه.

برای فسنجون، مامان جون مهربونم یه عالمه گردوی خرد شده به من داده و من فقط باید هنرمندی ام رو ثابت می کردم، این نکته رو هم در نظر داشتم که مهمان ما شاید غذای ترش دوست نداشته باشه و باید کم رب انار استفاده کنم. سریع غذا رو گذاشتم و سالاد و ماست و خیارشور و زیتون و ... رو روی میز چیدم و خوشبختانه راس ساعت همه چی آماده و مرتب بود.آقای همسر به همراه مهمان سرساعت آمدند و بعد از صرف چای با لوز یزدی رفتیم سر ناهار. بهروز از لوز یزدی خیلی خوشش اومد و ما هم هی تعارف کردیم تا همه 5 طعم مختلف آن را بچشد. بنده خدا هی می پرسید اسمش چیه و یه جوری کلمه لوز براش ناآشنا بود.

بنده خدا از خیارشور خوشش اومده بود ولی می گفت من طعم ترش رو دوست ندارم و غذاهای هندی و ترکی رو نمی تونم بخورم. من دیگه بهش نگفتم که طعم اونا تند هست نه ترش.

یه کم توضیح برای مهمانمان بگم. آقا بهروز از کشور ازبکستان برای یک دوره مطالعاتی 6 ماهه اومده اینجا و بیشتر وقتش رو هم توی موزه با کیارش می گذرونه(رشته اش باستان شناسی هست) زبان رسمی ازبکستان ازبکی است که ریشه اش حدود 50% ترکی و 30% روسی و یه کمی هم فارسی تاجیکی است. پدر بهروز به زبان فارسی خیلی علاقه داشته و اسم بچه هاش رو هم فارسی انتخاب کرده(اسم برادر بهروز ،نادر است) و برحسب علاقه پدر ،بهروز فارسی رو یاد گرفته البته فارسی تاجیکی. و حالا هم خیلی دوست داشت که با ما فارسی حرف بزنه. هر کلمه ای هم که ما می گفتیم و نمی فهمید به انگلیسی می گفتیم چون اون هم تازه به آلمان اومده و آلمانی بلد نیست.چند مورد از تفاوت بین گویش های مختلف زبان فارسی رو تعریف می کنم: یک روز بهروز در موزه دانشگاه با کیارش می خواستند قرار بگذارند برای مطالعه. کیارش بهش گفته فردا مثلا ساعت 5 و بهروز هم گفته باشه. در زبان ازبکی فردا به پس فردا می گویند و فردا یک لغت دیگر دارد و حالا ببینید چه قراری میشه این قرار دو فارسی زبان!

یا به "قابل شما را ندارد" می گویند "نمی ارزد"(یعنی ارزش شما را ندارد).

یا به هوای سرد می گویند خنک و به هوای خنک می گویند خنکچه!

یا وقتی می خواست از من تشکر کند به آقای همسر می گفت عیال شیما(منظورش شما بود)

بهروز اول از سفره ناهار ما عکس گرفت. بعد پرسید شما به این چی می گید و هم زمان به دیس برنج زعفرانی و ته دیگ اشاره کرد. ما گفتیم بهش می گیم پلو و اینها هم زعفران هستند. اون گفت نه به این سفیدها چی می گین(برنج بدون زعفران منظورش بود!) و ما کلا یادمون نبود که بهش می گیم برنج! بهروز گفت که ما پلو به غذای ترکیبی از برنج و مویز و گوشت و ... می گوییم. کلا ازبک ها چیزی به نام برنج سفید ندارند که با خورشت بخورند. اونها خورشت شون را برنج قاطی می پزند.

من تعارف کردم و گفتم ببخشید دست پخت من خیلی خوب نیست(تعارف کردم ها) اون گفت نه خیلی خوب است. خانوم من هم از این غذاها درست می کند و فکر می کند که خیلی دست پختش خوب است، البته خودش این طور فکر می کند ها(حالا این تعریف بود یا ...؟) ولی انصافا فسنجون مون خیلی هم خوشمزه شده بود. براش توضیح دادیم که ترکیباتش چیست و تاکید هم کردیم که گوشت حلال است. البته گردو رو نمی دونست چی میشه و ما براش یک گردوی خرد نشده آوردیم و اون گفت ما بهش می گیم 4 مغز!(احتمالا شبیه مغز انسان است)

در راه آمدن به خانه، آقای همسر از مذهب ازبک ها پرسیده و بهروز گفت که 90% مردم ما مسلمان سنی حنفی هستند.

بهروز گفت که 26 سال دارد و یک پسر 4 ساله به نام کامران هم دارد که عکسش را به ما نشان داد، نام خانمش هم ستاره است.می گفت من غذا پختن بلد نیستم و خیلی سخت است. چون هر روز با بچه های سوری می رویم دنر ترکی می خوریم. چون می خواهند غذای حلال بخورند یک گزینه بیشتر ندارند. فکرش رو بکنید هر روز دنر و من تاکید کردم که مردهای ایرانی غذاپختن بلد هستند

سنی ها خیلی به نماز جمعه و نماز اعیاد معتقد هستند. برای ما خاطرات سفر به شهر پراگ(کشور چک) رو تعریف می کرد و می گفت که با برادرم و دوستم خیلی دنبال مسجد مسلمانان گشتیم چون روز عید بود و می خواستیم نماز عید بخوانیم.

وقتی غذا خوردیم من تعارف کردم که کمی دیگه هم بخورین اولش گفت نه. بعد پرسید شما چی می گین وقتی دیگه نمی خواین. ما گفتیم میگیم سیر شدم.اون گفت ما میگیم شکمم پر شد! البته بعدش گفت شرم می کنم(منظورش این بود که بازهم می خواهم ولی روم نمیشه)

خیلی از چای هل و دارچین دار ما و آجیل خوشش اومد. می گفت در ازبکستان چای و بادام مرغوب از ایران است. کمی هم حرف سیاسی زدیم و بهش گفتیم کشور ما امنه و قرار نیست جنگ بشه. اگر هم خدای ناکرده جنگ بشه مردمانی داریم که یک وجب از وطنشون رو به هیچ کشوری نمیدن.

در آخر چون ساعت 4 قرار داشت زود خداحافظی کرد و رفت .قبل رفتن هم هی می گفت خیلی خوشحال شدم(چون بنده خدا تعارف دیگه ای بلد نبود) و خیلی هم اصرار کرد که شما حتما به سمرقند بیایید، ما آنجا باغچه ای داریم و پدرم خیلی خوشحال میشه.

کشور ازبکستان فعلی در قدیم که جزء ایران بوده بسیار آباد و پایتخت فرهنگی ایران بوده و زبان رسمی ازبکستان در آن دوره هم فارسی بوده البته بعد از الحاق به روسیه و دوره کمونیستی زبان رسمی شون به روسی و بعد از فروپاشی به ازبکی تغییر کرده. کلی آثار تاریخی ایرانی در شهرهای سمرقند و بخارا وجود دارد. چهره ازبکی ها شبیه مغول هاست. البته بهروز اعتقاد داشت که شبیه ایرانیان قدیم(منظورش دوره سامانیان و تیموریان و اینها) هست.

اطلاعات بیشتر در مورد ازبکستان را از ویکی پدیا بخوانید.این هم چند تا عکس از ازبکستان و فرهنگ آنها.





کتابخانه

اول از همه عیدتون مبارک باشه. جای من رو در دیدار از سادات خالی کنید. دوستان عزیزی که من هر سال می رفتم دیدنشون لطفا من رو فراموش نکنید.

چند روز پیش نامه ای از دانشگاه برای آقای همسر اومد که قصد دارید بعد ازتحصیل در این ایالت بمانید؟ قصد دارید مشغول به کار شوید؟ و در واقع یک دعوتنامه بود برای حضور در جلسه ای با سخنرانی معاون اداره کار استان(البته در اینجا وریز کار و اشتغال نامیده می شود)این جلسه برای پرسیدن سوالات احتمالی از آقای وزیر هست.فکر کنم نامه برای دانشجویان مقاطع تحصیلات تکمیلی ارسال شده است.

درباره کتابخانه که عضو شدم این نکته رو نگفتم که هدف اصلی برای سیاستگذاران فرهنگی کتاب خواندن همه کسانی که در آلمان ساکن هستند می باشد. یعنی فقط مهم این است که شما کارت شناسایی داشته باشی. مهم نیست که چه سنی داری یا از کجا هستی و یا اعتبار ویزایت تا کی هست. همه کسانی که در این محذوده جغرافیایی زندگی می کنند می توانند از مزایای کتابخانه و اینترنت آن استفاده کنند. من بارها در کتابخانه پیرمردهایی رو دیدم که نشستن و با اشتیاق و جدیت مطالعه می کنند.

فضای بیرونی کتابخانه شماره 2


ساختمان شیشه ای کتابخانه

مجسمه ای مدرن در ورودی کتابخانه
در کتابخانه بعد از این که وارد میشوی باید وسایل خودت مثل کیف و یا کلاسور را داخل کمد بگذاری و بعد داخل کتابخانه شوی.


کمد وسایل
کنار اتاق کمدها هم سبدهایی هست که می توانی وسایلی که نیاز داری را از توی کیفی که داخل کمد قرار می دهی برداری و با خودت به سالن مطالعه و سالن قفسه باز ببری. البته یک اتاق کنار این کمدها هست برای کسانی که نمی خواهند وارد کتابخانه شوند و وسایلشان را داخل کمد نمی گذارند. این اتاق میز وصندلی هم دارد. و بیشتر برای مطالعه گروهی و حل مسئله دانشجویان استفاده می شود.

مخزن پول
وقتی وسایت را داخل کمد گذاشتی باید یک عدد سکه 2 یورویی داخل این قلک بیندازی تا بتوانی کلید کمد را بعد از قفل کدن برداری. وقتی کلید را در قفل می چرخانی می توانی سکه ات را که داخل لبه پائین می افتد برداری. در واقع یک جور ضمانت است.
مجسمه
در داخل فضای کتابخانه معمولا نمایشگاه های هنری مختلفی برگزار می کنند. مثلا نمایشگاه نقاشی دانشجویان با موضوع یک تمبر خاص. یا نمایشگاه بالا که مجسمه های مدرن هست.

نقاشی با تمبر
یک اتاق مخصوص اسکن کردن هم هست. دستگاه پرینت و کپی را با کارت دانشجویی و شارژ کردن آن می توان استفاده کرد. ولی استفاده از اسکنر هزینه ای ندارد و همه می توانند استفاده کنند.

اسکنر کتاب


اتاق اسکن
چند روز پیش تلویزیون برنامه ای نشان می داد از روستاهای رومانی. باور بفرمائید از یک سری روستاهای ما خیلی عقب افتاده تر بودند. منظورم سطح زندگی و خونه هاشون هست. مراسم های سنتی مثل عروسی و عزاداری و کشت و کار و محیط روستاشون رو نشون می داد. با گاوآهن زمین هاشون رو شخم می زدند. جالبش این بود که خانوم هاشون همه روسری داشتند!
این برنامه یک قسمت دیگه به آلبانی رفته بود و زندگی اونجا رو نشون می داد. یک قسمت جالبش هم زندگی مردم یکی از روستاهای مکزیک بود. روستای مکزیک گاوچران یا Cowboy بودند. نشون می داد که توی صحرا گاوهای وحشی رو اسیر می کردند و در گله خودشون نگه می داشتند. گاوچرون ها توی صحرا غذا می خوردند و زندگی می کردند و کلی هم راضی بودند.
این برنامه کلا مربوط به زندگی روستایی و مردم اونهاست. یکبار هم روستاهای شمال ایران رو نشون می داد. البته درباره شمال ایران زندگی گراز وحشی که در جنگل های شمال هست رو توضیح می داد.