زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

خواهرجان رفت

امروز اولین برف امسال آمد. البته با دانه های ریز و سرعت زیاد! خلاصه ما در نیمه اول آبان برف مهمان برف بودیم. امروز خواهرجان را بدرقه کردیم. صبح زود با آقای همسر تا ایستگاه قطار رفتیم و از دستگاه اتومات بلیط را خریدیم و خواهرجان سوار قطار شد و من اشک ریختم خب من دلم تنگ میشه براش. اومدم خونه و چون غصه دار بودم سعی کردم بخوابم تا نفهمم خونه ساکت و سرده. آقای همسر هم از صبح تا بعد از ظهر کلاس داشت. خواهرجان به فرودگاه که رسید و گیت خروج رو پیدا کرد به من زنگ زد و اطلاع داد تا من خیالم راحت شده باشه که راه رو پیدا کرده.

پرواز ساعت 2:30 بعد از ظهر بونیاند، خواهرجان ساعت 4:30 زنگ زد که به علت بارش برف ما هنوز روی باند فرودگاه نشستیم من هم کلی فکر کردم که چه طوری به همراهان اطلاع بدم که زود نیان فرودگاه و معطل بشوند. با برادرجان مشورت کردیم و از سایت اینترنتی به خاله و خواهر کوچولو اطلاع دادیم ولی باز مطمئن نشدم. یکی از دوستان که چراغش در مسنجر روشن بود و ما ازش خواستیم که به خواهر کوچولو و خاله SMS بزنه و خبر بده. خلاصه بعد یک ساعت خواهرکوچولو از ایران ON شد و با هم صحبت کردیم و تصمیم هاشون رو برای رفتن به فرودگاه اعلام کردند. الان هم که ساعت به وقت ما 8 هست خبر جدیدی نرسیده.

باز هم مونیخ

اینقدر با خواهرجان بیرون میریم که وقت نوشتن ندارم. یعنی من کلی مطلب از گردش هامون نوشتم ولی چون فرصت نکردم عکس هایش را بگذارم همین طوری مونده.
دیروز دوتائی رفتیم مونیخ دوباره!خواهرجان این دفعه یک دانشگاه دیگه قرار بود سمینار داشته باشه.صبح زود از شهر حرکت کردیم.یعنی اون قدر صبح زود بود که هنوز اذان صبح نگفته بودند که ما به ایستگاه قطار رسیدیم. یه گوشه خلوت ته راهرو روی روزنامه نمازخوندیم. اصلا یه جای بی رفت و آمد و متروک و ساکت بود ولی نمی دونم چرا تا من نماز رو بستم از چپ و راست آدم شروع به اومدن کرد.یعنی هر چی در اونجا ته راهرو بود باز و بسته می شد و هی آدم اومد. حتی کم مونده بود از سقف هم یک چترباز فرود بیاد. یا مثلا راهزن های بانک دیوار راهرو رو سوراخ کنند و بیان بیرون. خوبه که نماز صبح دو رکعته ها و گرنه همون کله سحر تمام آدم های شهر از اونجا رد می شدن
وقتی سوار قطار شدیم با توجه به این که بلیط مون 6:30 صبح بود توقع داشتیم مردم توی قطار خواب باشند.یعنی من فکر می کردم باید همه کله ها به شیشه چسبیده باشه و صدای خر وپف واگن رو پر کرده باشه و لامپ ها خاموش باشه. ولی در کمال تعجب ملت همه تمیز و مرتب و موی اتو کرده و آرایش کرده و سرحال بودند. و بیش از نصف جمعیت توی قطار در حال مطالعه مجله و کتاب بودند. چه حالی داشتند کله سحری. اگر فکر کردید که ما هم جوگیر شدیم و و شروع به مطالعه کردیم سخت در اشتباهید، ما مثل یک ایرانی خوب و فهیم گرفتیم خوابیدیم.
 خوشبختانه به موقع رسیدیم. دو تا دانشجوی ایرانی هم که تو اون دانشکده بودند وقتی شنیده بودند یک ایرانی سمینار داره اومده بودند. بعد از سمینار خواهرجان با اعضای گروه دعوت کننده صحبت کرد و مقاله ها و پروژه هاشون رو بازدید کرد. بازدید از آزمایشگاه هم رفتیم و من این دفعه چون بچه خوبی شده بودم به وسایل و دستگاه های دیگه که اون آقاهه توضیح نمی داد حتی نگاه هم نکردم(قابل توجه اون خواننده محترمی که اشاره کرده بود آزمایشگاه حریم خصوصی است)
این دفعه توی اتاق یکی از بچه های گروه داشت تلسکوپ جدیدی که خریده بودند رو راه اندازی می کردند. این دفعه دیگه من فقط تماشا کردم و هیچ کمکی نکردم! دیگه قرار نیست من همیشه همه هنرهام رو رو کنم فکر کنم دانشگاه دیگه ای اگر بریم آپولو سر هم بکنند و من ناظر باشم!! شاید هم پریدم سوارش شدم و رفتم مریخ. اون وقت می تونید افتخار کنید که اولین خانم ایرانی پاش به مریخ باز شده
از فضای دانشگاه خیلی نتونستم عکس بگیرم چون خیلی شلوغ بود و هی دانشجوها رد می شدند و ما نگران بودیم یکی از اعضای گروه ما را ببیند


محوطه دانشگاه
این دانشگاه فضای سبز خیلی کمی داشت ولی دورتا دورش ساختمان های قدیمی و جدید زیادی بود و دانشکده ای که ما رفتیم طبقه اول آزمایشگاه و طبقه دوم اتاق اساتید و سمینار بود وبقیه طبقه هاش رو نمی دونم.

درخت روی تپه در وسط دانشگاه

فضای بازی کودکان در محوطه دانشگاه

محوطه دانشگاه
موقع ناهار استاد دعوت کننده ما پرسید که چی می خورید. و ما گفتیم غذای گیاه خواری و او گفت پس باید برویم به رستوران ترک ها. اطراف دانشگاه پر بود از رستوران های ترک و چینی و ایتالیایی و انواع فست فودها و همه هم پر از مشتری. چون با جناب استاد همراه بودیم من موبایلم رو توی جیبم جا داده بودم و نمی تونستم عکس بگیرم.
توی رستوران آقای فروشنده اول به ترکی و بعد به عربی از ما پرسید چی می خواید و وقتی دید ما نمی فهمیم به آلمانی پرسید. و وقتی گفتیم غذای حلال خودش فلافل رو پیشنهاد داد.
خواهرجان از استاد پرسید که ما رسم اینجا را نمی دانیم که په جوری باید حساب کنیم و استاد گفت دانشمند بزرگتر، کوچکترها را مهمان می کند. ساندویچ فلافل با سالاد و سس تند ترکی را میل فرمودیم. البته استاد قبل از آمدن به رستوران چند برگ مقاله را هم پرینت گرفته بود که سر غذا خوردن با خواهرجان مطالعه و مباحثه بفرمایند. من نمی دانم خودش چه طور می توانست هم بخورد و هم فکر کند و هم حرف بزند. باور بفرمائید کار سختی است.
توی گروه وقتی خواهرجان داشت با اعضای گروه حرف می زد خانم آناماریا (یکی از اعضای گروه) به من گفت کافه می خواهی .من هم در دل گفتم نیکی و پرسش؟ با هم رفتیم و از آشپزخانه یا اتاق استراحت برای خودمان کافه ریختیم و اون دختر کافه ها را به نام خودش نوشت. کلا اتاقی بود که وسایل آشپزخانه مثل کابینت و ماشین ظرفشویی و گاز و قهوه جوش داشت. و پر بود از انواع کافه و نسکافه و شیر و .. و دانشجوها آنجا می نشستند و می نوشیدند و صحبت می کردند.
عکس زیر هم به دیوار اتاق بود. اعضای دانشکده که ازدواج می کردند و یا بچه دار می شدند عکسی از اتفاق مربوطه را به دیوار آن اتاق می زنند و احتمالا شیرینی چیزی هم روی میز می گذارند.

عکس های یادگاری

نی نی های تازه به دنیا اومده سرخو!
بعد از خداحافظی با گروه از ایرانی های اونجا آدرس جاهای دیدنی نزدیک رو پرسیدیم. و خوشبختانه میدون Marien Platz همون نزدیکی بود. دو تایی با هم تا زمان بازگشت رفتیم اونجا.

کلیسای روبه روی دانشگاه

جزئیات سردر ساختمان


شاید هم کلیسا نبود!!
دانشگاه در بافت تاریخی شهر بود. از دانشگاه تا میدان مربوطه کلی ساختمان قدیمی و بزرگ دیدیم. کلا حس قدم زدن در فیلم های قدیم اروپا به ما دست داد! کلا مونیخ ساختمان های بلند و مدرن با معماری های متفاوت زیاد داره. البته ساختمان های قدیمی سنگی و مرتفع هم فراوان است.

یکی از ساختمان های مونیخ

اسم خیابانی که در آن قدم می زدیم Ludwig بود.مجسمه زیر هم این آقای لودویگ را سوار بر اسب و همراه با فرشتگان و موکلان و وزیران نشان می دهد. گویا ایشان حاکم منطقه بایرن بودند.



اسم دانشگاه مونیخ هم به نام ایشان نامگذاری شده. دانشگاه ماکسیمیلیانوس لودیگ مونیخ بزرگترین دانشگاه  ایالت  است.

مجسمه لودویگ بزرگ


دور نمای میدان

دانشگاه مونیخ

با خواهرجان یک روز در خانه استراحت کردیم و روز دوم چون تعطیل بود و مغازه ها و مرکز شهر در کما، تصمیم گرفتیم برویم کنار کانال گردش. دو تایی پیاده کنار کانال راه رفتیم و از هوای ابری و سرد استفاده وافر بردیم و تاhein رفتیم. پارک جنگلی hein نسبتا خلوت بود. 


قارچ های روئیده در تنه درخت کهنسال

با خواهرجان از باشگاه ملوانان و برکه قایق رانی دیدن کردیم.و از نزدیک(دقیقا کنار زمین) یک مسابقه فوتبال چمنی بزرگسالان رو تماشا کردیم. یک ربعی که ایستاده بودیم هیچ گلی زده نشد و ما نتونستیم احساسات گلانه رو بروز بدیم!

توی پارک ملت در حال نرمش و دویدن بودند آنها رو هم تشویق کردیم در دل البته!

ورزش خانوادگی


دوشنبه خواهرجان دانشگاه مونیخ قراری برای ارائه مطالبش داشت و ما با Bayernticket تا مقصد رفتیم. این بلیط ها داخل استانی هست و می تونی باهاش از وسایل حمل و نقل ارتباطی در مبدا و مقصد رایگان استفاده کنی. این نکته خیلی مهم بود چون دیگه لازم نبود برای خرید بلیط و میزان اعتبار آن کسب اطلاع کنیم. دانشگاه مونیخ بسیار زیبا بود و بعد از سمینار خواهرجان حسابی در دانشگاه چرخیدیم و از خودمان عکس گرفتیم.

از پشت شیشه اتاق در دانشگاه عکس گرفتم

محل ملاقات ما در دانشکده شیمی بود و خوشبختانه یک نفر از درون مترو ما را راهنمائی کرد.(ایستگاه مترو خوشبختانه در داخل دانشگاه بود و ما قبلا مسیرها رو یافته بودیم.) این تابلوی راهنمای دانشکده شیمی و نمای داخلی ساختمان و اتاق هر پرفسور است که در مدخل ورودی دانشکده نصب شده بود.


ساختمان هفت طبقه دانشکده

مقابل هر آسانسور که پیاده می شدی این راهنمای عینک مانند(عکس پائین) بهت می گفت که طبقه چندم هستی و شکل این طبقه چه طوریه


راهنمای طبقه


یکی از اعضای حاضر در سمینار ما را به آزمایشگاه های مربوط به کارشان برد.وهمان طور که او داشت برای خواهرجان توضیح می داد من عکس گرفتم. یارو به خواهرجان گفت بگو عکس نگیره. چه حسود، فکر کرده می خوام برم از روش بسازم برای خودم

آزمایشگاه

آزمایشگاه شلوغ پلوغ
در ادامه عکس هایی از محوطه دانشگاه مشاهده می فرمائید.

این کله آدمی که مشاهده می فرمائید در اقصی نقاط دانشگاه در طرح های مختلف حضور داشت

چه لباسی داره این دانشمند





توی محوطه دانشگاه زمین بازی فوتبال و گل کوچیک و بسکتبال و والیبال بود.




تو دانشگاه چند تا پل چوبی و یک برکه پر از مرغابی هم بود.










چیزی که خیلی توجه ما رو جلب کرد وجود خرگوش های فراوان در محوطه دانشگاه بود. گوشه و کنار دسته جمعی داتن بازی می کردن و تا چند قدم بهشون نزدیک میشودی فرار می کردند. با هم دیگه گفتیم تو دانشگاه های ما گربه زیاده اینجا خرگوش. گوشه زمین والیبال شنی دانشگاه هم یه سوراخ بزرگ کنده بودن این خرگوش ها. حالا نمی دونم که توپ والیبال رو دزدیده بودن یا تله برای بازیکن ها درست کرده بودند!
در آخر راه دانشگاه جلوی ایستگاه مترو یک دانشکده شیشه ای خودنمایی می کرد. فکر کنم دانشکده مکانیک بود.



قسمت شیشه ای کتابخانه است


داخل دانشکده

اطراف این دانشکده هم پانسیون و نورگیر وجود داشت. از کافه تریای موجود در دانشکده نان و کاکائو خریدیم و داخل مترو نوش جان فرمودیم.


ماکت ساختمان-آویخته به دیوار
دیوار ایستگاه مترو دانشگاه پر از تصاویری از آزمایش های فیزیک و شیمی و مکانیک و .. به صورت برجسته بود. چون مترو اومد من فرصت عکس گرفتن پیدا نکردم.