زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

خبر خوب

اول از همه بگم خبر خوب چی هست.خواهر جونم اومده اینجا. البته توی یک شهر نزدیک ما سمینار داره. من هم اومدم پیشش. فردا احتمالا بیشتر فرصت نوشتن داشته باشم. این دو روز رو درگیر یافتن مسیر و حضور در سمینار بودیم.

خب حالا از اول ماجرا تعریف می کنم. خواهر جان من از یک سمینار در شهرstuttgart دعوتنامه داشت ولی خب سفارت آلمان در تهران که از نظر اخلاق کارمندانش رتبه اول رو دریافت می کنه برای ویزا معطلش کرده بودند و تا روز آخر هم معلوم نبود که ویزاش اومده یا نه؟ ولی طرف آلمانی ش خیلی کمک کرد و براش از برلین استعلام کرد و گفت ویزا به تهران ارسال شده. خلاصه تا یک شنبه به من خبر بده که ویزاش اومده من سریع وسایلم رو جمع کردم و تو سایت Mitfahr یک ماشین پیدا کردم. ساعت حرکت هم 10 صبح در پارکینگ در فروشگاه بزرگ شهر بود. یارو به عقلش نرسید توی پارکینگ به اون بزرگی که اکثر ماشین ها نقره ای هستند ما اونو چه جوری پیدا کنیم با تلفن زدن و آدرس دادن بعد یک ربع چرخیدن تا بفهمیم منظورش از در ورودی پارکینگ کدوم درهاست او را یافتیم. من که از شب قبل همش به فکر یافتن مسیر بودم و خوابم نبرده بود توی ماشین تا مقصد خوابیدم. در یکی از ایستگاه های S-Bahn نزدیک شهر Stuttgart یارو منو صدا زد گفت با همین قطار بری می رسی. من هم خواب آلود وسایلم رو برداشتم و رفتم از دستگاه اتومات بلیط خریدم و با قطار شهری خودم رو به ایستگاه مرکزی قطار شهر رسوندم. این ایستگاه مرکزی 15 تا سکوی قطار بین شهری داشت و همچنین ایستگاه دو نوع قطار داخل شهری یعنی S-Bahn و U-Bahn رو هم داشت. یعنی ببینین چند نوع قطار از روی هم رد می شوند.



نمای ایستگاه مرکزی قطار از بالا

نمای درون ایستگاه

در عکس زیز شما موقعیت ایستگاه قطار بین شهری و ایستگاه قطار درون شهری و راه رسیدن به هر ایستگاه رو می تونید ببینید.



این هم نقشه قطارهای زیرزمینی و روزمینی شهر. کلا پیدا کردن مسیر توی این کلاف کار مشکلی هست. مخصوصا که بعضی وقت ها ایستگاه هاشون هم مشترک هست و باید بتونی تغییر مسیر هم بدی.این نقشه  ترکیب S-Bahn و U-Bahn  هست.




این هم نقشه قطار S-Bahn. یه وقتهایی واقعا رنگ ها قاطی پاتی میشه. Stuttgart از جمله شهرهای بزرگ و پرجمعیت آلمان و مرکز استان هست.

من ساعت 1 رسیدم و خواهر جان که به کمک 2 تا ایرانی مهربون تونسته بود توی فرودگاه فرانکفورت به اون بزرگی راه رو پیدا کنه ساعت 12 به آلمان می رسید. من فرصت زیادی داشتم تا اون اطراف بچرخم. خانومی که خواهرجان رو سوار قطار کرده بود به من زنگ زد و شماره سکو وساعت رسیدن قطار رو اعلام کرد.دستش درد نکنه که به یک ایرانی تازه وارد کمک کرده. خواهری تا از قطار پیاده شد من دیدمش. البته اولش قطار 5 دقیقه تاخیر داشت ومن توی سکو منتظر بودم و همه مسافرها پیاده شدند و مسافر من نیومد. من کلی نگران شدم و هی توی ایستگاه قطار می گشتم. بعد دوباره به دهنم رسید برم یک بار دیگه سکو رو نگاه کنم و خوشبختانه دیدمش.
اولش من بلد نبودم که باید بلیط رو از کجا خرید ولی بعد از سوال و جواب کردن دوتائی فهمیدیم که همون دستگاه های اتومات فروش بلیط قطار برون شهری اینجا هم کاربرد داره و می تونی ایستگاه مقصد رو بهش بدی و دیگه لازم نیست که فکر کنی در چه ناحیه ای هستی. قیمت بلیط ها بسته به این که از چه ناحیه(zohn) به چه ناحیه ای می ری فرق می کنه. قیمت یک بلیط دو ناحیه ای 2.60 یورو هست. با کمک information داخل ایستگاه قطار فهمیدیم باید از چه ایستگاهی به هتل مون که قبلا رزرو کردیم برسیم.
هر دو خسته بودیم. من رفتم از متصدی هتل آدرس فروشگاه رو پرسیدم که بتونم نون و پنیر و میوه بخرم. اولش نفهمیدم و اشتباهی رفتم. بعد از دور زوج جوان مسلمانی را دیدم که میان وکلی خرید دستشونه. ذوق زده آدرس رو پرسیدم و اونها هم با جزئیات توضیح دادن.
شب اول خواهری سردش بود و از دست پتوهای پشم شیشه آلمانی ناراضی. پتوهای اینجا بسیار گرم هستند و آدم رو دم پخت می کنند عوض گرم کردن خواهری کلی غذای آماده هم آورده بود و ما یک منوی متنوع از انواع غذاها داشتیم. از یک رستوران هم بیشتر تنوع غذایی داشتیم!
با همه هم چت کردیم و اعلام حضور نمودیم.
شب اول از خستگی خوابم نبرد ولی خواهری خوب خوابید.
این هم عکس های من از ایستگاه قطار مرکزی
تبلیغات کافه ایستگاه هست. اینها هم مثلا بسته های شکلات با طعم های مختلف می باشد


فروشگاه لباس محلی در ایستگاه قطار

عکس بگیر و در برو!

امروز یک شنبه یک خبر خیلی خوب به دستم رسید.حالا سرفرصت میام و توضیح می دم.

دیروز شنبه تصمیم گرفتیم از هوای آفتابی استفاده کنیم و ناهار رو در شهر بخوریم. تا ناهارمون پخته بشه و راه بیفتیم شد ساعت 3! ولی ما منصرف نشدیم. تصمیم گرفتیم بریم پارک کنار هتل اولیه مون. همون جائی که اولین بار ورود به این شهر اونجا ساکن بودیم. غذا و مخلفاتش و برداشتیم و راه افتادیم. شهر شلوغ بود مثل همیشه. و پر از توریست های رنگارنگ

این گداهای محترم هم برای کسانی که بهشون سکه می دادند ادای احترام می کردند و بوسه می فرستادند.



ببینید که این زوج چقدر صورتشون رو رنگ کردند


مسیر رسیدن به پارک مورد نظر ما همه اش سربالایی بود. من موندم که آدم ها چطور توی این سربالایی و سرپائینی ها زندگی می کنند. ما که حسابی خسته شدیم.



تفاوت ارتفاع رو ببینید

این هم یک یادبود برای صلیب و صاحب صلیب در نزدیکی کلیسا


این هم یک آب نمای قدیمی


این هم یک مغازه جواهرات و بدل فروشی که از میوه های فصل برای تزئین مغازه اش استفاده کرده


البته این مغازه ها برای توریست هاست و قیمت های توریستی هم داره


خلاصه بعد از کلی سربالائی رفتن به پارک موردنظرمون رسیدیم و در کنار صلیب محترم غذامون رو میل کردیم.البته پارکی هم نبود. یک صندلی زیر صلیب بود. کل این فضای کوچک هم کنار یک هتل قدیمی ب.د. توی مسیر راه کلی درخت سیب دیدیم که سیب های بیچاره زیرشون ریخته بود و صاحبانشون فرصت و اهمیتی به چیدنشون نمی دادند.

اکثر زیر صلیب ها گل می کارند یا گلدان گل قرار می دهند


اونجا یک منطقه مسکونی اعیان نشین بود. و کلا توریستی رفت و آمد نمی کرد. ساختمان های اکثرا ویلائی با حیاط های گل کاری شده زیبا. ما هم قدم زنان این مناظر رو تماشا می کردیم و عکس می گرفتیم. یک پیرمردی که دید ما داریم جدا جدا از همدیگه عکس می گیریم داوطلبانه اومد جلو و گفت بدین ازتون عکس بگیرم. با خنده می گفت خب حالا لبخند بزنید و یا به قول آلمان ها بگین Tschüs.

ما همین طور که داشتیم خونه را به هم نشون می دادیم ،بیشتر محو درخت های مختلفی که تو خونه هاشون کاشته بودن و با اومدن پائیز رنگارنگ شده بود بودیم.






مشغول عکاسی از درخت ها و خونه ها بودیم که یک دفعه یک خانومی سرش رو از پنجره آورد بیرون و عصبانی پرسید چرا دارین از خونه ها عکس می گیرین؟ ما هم به هم نگاه کردیم و گفتیم نمی فهمیم چی میگی و در رفتیم.
حس می کنم اونجا چون منطقه مرفه نشین بود و توریستی هم نبود حساس شده بود.

مسابقه تشریفات

امروز هوا بارونی و سرد شده بود.باد هم میومد و گاهی شدت می گرفت. من هم که رفته بودم گشتی توی شهر بزنم خیس شدم. باد که میومد برگ های رنگی رو توی هوا می رقصوند.منظره برگ های نارنجی و قرمز که توی هوا می چرخیدند و روی آب فرود می اومدند حس پرواز داشت.



وقتی بارون شدت می گرفت مردمی که چتر نداشتند به فروشگاه ها پناه می بردند. فروشگاه ها هم انواع پالتو و ژاکت و دستکش و شال گردن آوردن. خلاصه همه دارن برای آمدن سرمائی سخت آماده می شوند.

دیشب تلویزیون یک مسابقه جالب داشت. مجری و 4 شرکت کننده و 2 تا کارشناس بودند.موضوع برنامه هم آداب تشریفات بود. یکی از سوالات چهارگزینه ایش این بود که خانوم های تاجر در تابستان باید چه نکته ای رو در لباس پوشیدن رعایت کنند؟ گزینه هاش :حتما عطر بزنند،کفش پاشنه بلند نپوشند،، ساق شلواری نپوشند.

یک قسمت مسابقه هم برای آقایون بستن کراوات همون طور که به گردنشون هست بود. برای هر کدوم از خانوم ها هم یک وسیله از تشریفات میز را آوردند و پرسیدند کارکردش چیست؟ یکی ش یک قاشق بود که یک طرفش بریدگی داشت.کارشناس گفت که برای ریختن سس ماهی استفاده میشه. یک چنگال هم آوردن که دو طرفش تو رفتگی داشت. این رو نفهمیدم جناب کارشناس چی گفت.

یک سوال دیگه اش هم این بود که دوست چینی شما رو به رستوران چینی دعوت می کند چه نکته ای در رستوران های چینی باید رعایت شود؟

یک سوال تصویری ش هم این بود که یک آقایی توی خیابان دنبال جای پارک می گشت و همه جا پر بود و اون به یک جای خالی رسید که یک خانومی آنجا ایستاده بود و وقتی مرد ماشینش را می خواست پارک کند، خانومه بهش گفت اینجا را برای شوهرم نگه داشتم

سوال این بود که برخورد صحیح در این جور مواقع چیست؟ همه پاسخ صحیح دادند و یک وکیل هم توضیح داد که قانونا کسی حق رزرو جای پارک را ندارد.

یک سوال دیگه اش هم این بود که اگر یک مسواک سر میز رستوران دیدید کارکردش چیه؟ گزینه هاش جالب بود که مثلا برای تمیز کردن ناخن و یا لباس ، برای تمیز کردن دستمال سفره. جواب صحیح هم این بود که غلط است و مسواک را سر میز نمی گذارند.

قسمت آزمون عملی ش جالب تر بود.یک میز غذا با مخلفات و تزئینات کامل چیده بودند و کارشناس ها و فرد مسابقه دهنده سر میز می نشستند و براشون یک غذایی توی این سینی های در دار می آوردند و بسیار با کلاس وشیک و دستمال بسته و فرد مسابقه دهنده باید روش صحیح خوردن اون غذا رو نشون می داد و کارشناس ها هم نمره می دادن بهش.


اولی براش یک تخم مرغ آب پز در جاتخم مرغی آوردند و اون با بی سلیقه گی تمام برداشت با دست پوست کند! کارشناس محترم هم نشان دادند که اول با چنگال چند ضربه به قسمت بالای تخم مرغ می زنند و بعد با چاقو قسمت ترک خورده رو جدا می کنند و با قاشق داخل تخم مرغ را می خورند. این یکی که از این قسمت امتیاز نگرفت. مرحله بعد هم نوشیدنی بود. برایش یک شیشه شر*اب سرخ آوردند و حدود 6 تا گیلاس در اندازه های مختلف هم سر میز بود. اون آقا هم شر*اب رو در گیلاس شماره 3 ریخت و کارشناس گفت گیلاس رو صحیح انتخاب کردی ولی اندازه ای که ریختی صحیح نبود.



نفر بعدی یک خانم جوان بود که برایش کره و نان آوردند. اون هم می خواست خیلی کلاس به خرج بده با چاقو نان را برید و روش کره گذاشت. کارشناس گفت که نان را با دست می کنند و به اندازه کوچک (که باکلاس بره تو دهان) و کره را هم از ظرف اصلی مستقیم روی نان نمی مالند و باید مقداری از کره را توی زیردستی اختصاصی خودت بذاری و بعد روی نانت بمالی

مرحله بعد برایش ظرف سوپ آوردند و دختره هم قاشق رو برداشت و مثل آدم برد طرف دهانش. کارشناس گفت که صحیح انجام دادی، هم سایز قاشق  رو صحیح انتخاب کردی(دور هم بشقاب 6 تا چاقو و قاشق و چنگال در اندازه های مختلف بود) و در جهت درست به سمت دهان بردی!

کارشناس فرمودند که در آلمان قاشق سوپ رو از جهت پهلوی قاشق به دهان می گذارند ولی در انگلستان از سر قاشق در دهان می گذارند!! حالا من هی فکر کردم که خودم موقع سوپ خوردن چه جوری قاشق رو توی دهان می گذارم، هر چی فکر کردم یادم نیومد


نفر بعد یک خانوم نسبتا میانسال بود که برایش یک تکه گوشت استک آوردند و اون با چاقو برش داد و با چنگال برداشت. کارشناس بهش گفت که قطعه ت رو زیاد برش دادی(یعنی اندازه دهانت نیست باید کوچکتر باشه) و گفت چاقو و چنگال رو صحیح دست گرفتی.  بعد هم برایش آب آوردند که در کوچکترین گیلاس ریخت و کارشناس گفت صحیح است. برای نفر قبلی هم شر*اب سفید آوردند که در گیلاس شماره 2 ریخت  و اون هم گیلاس صحیحی رو انتخاب کرده بود.

کلا بسیار با کلاس این غذاها رو می آوردند و می بردند و کارشناسان و مسابقه دهندگان هم فقط نحوه خودن رو نمایش می دادند و یک قاشق هم حتی نخوردند(بیچاره ها حتما کلی دلشان می خواسته یک قاشق بخورند ولی رویشان نمی شده)

اکثر رئیس جمهورها و مسئولان مملکتی مشاور تشریفات دارند که بهشون آموزش میده. من خوانده ام که نخست وزیر انگلستان چندین ساعت آموزش می بیند تا بتواند سر میز ملکه غذا بخورد.