زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

شباهت

اول از همه عکس مریم بانوی ما را ببینید. همان که در  پست کریسمس راجع به شباهتش با عکس زیر نوشته بودم. در همان پست عده ای خواستار دیدار رخ این فرشته خانوم ما شدند تا آنها هم شباهتش را با عکس تائید کنند



مریم خانوم ما
این چند روز که برف اساسی آمده است. از شانس ما روز اول بارش برف نوبت برف روبی ما بود. در چند نوبت آقای همسر برف های جلوی در خانه را جارو کرد و شن و نمک پاشید. مدیر ساختمان ما زیادی حساسیت به خرج می دهد و مخالف پاشیدن نمک است، چون برای منابع آب زیرزمینی مضر است.
نظم ماشین های پارک شده در برف مشخص تر می شود.
من گاهی از پنجره بیرون رو تماشا می کردم اون آپارتمان روبه رویی مون یک خانم بسیار مسن
میومد و برف ها رو جارو می کرد. یعنی اینقدر پیر بود که با تلاشی که می کرد به زحمت برف ها از روی پیاده رو جمع می شدند. با خودم گفتم این قانون برف روبی برای همسن های این خانوم هست که آسیب نبینند ولی این خودش مجبوره بیاد بیرون و برف پارو کنه.موقع نمک پاشیدن روی زمین با اون جوراب و دامنی که پوشیده بود،گویا کشاورزی بود که داشت برای مرغ هایش دانه می ریخت


صبح یکشنبه با آقای همسر برای پیاده روی و تماشای مناظر برفی رفتیم کنار کانال آب نزدیک خانه قدم بزنیم. کنار کانال مسیر پیاده روی و دوچرخه سواری دارد و اکثر افراد برای ورزش و هواخوری میان اونجا. اول راه یک خانومی از دور ما رو می نگریست و وقتی بهش رسیدیم با خنده گفت شما از دور شبیه پسرم و دوست دخترش بودید. من فکر کردم اونه! اونها از نظر قد و هیکل شبیه شما هستند. اینها رو که می گفت من و آقای همسر می خندیدم و سر تکان می دادیم. یه دفعه گفت اصلا شما آلمانی می فهمید؟ من گفتم بله که می فهمیم. خب آخه آدم باید چی بگه به همچین حرفی؟  توقع داشته ما بگیم خوش به حالشون که به ما شبیه هستند؟ بعد پرسید از کجا هستید؟ و وقتی پاسخمون رو شنید گفت وااااااای، خیلی اوضاع کشورتون خرابه؟ ما هم گفتیم نه خیلی هم خوبه
در ادامه مسیر رسیدیم به دریاچه پارک جنگلی نزدیک خونه مون. پر از اردک و غاز و یک قوی سفید بزرگ بود. بعضی از مردم براشون نان می ریختند و همه جمع شده بودند. مرغ دریایی های زرنگ هم از اردک ها زرنگ تر بودند و نان ها رو سریع می قاپیدند
زمین ها پر از برف بود و رد پای اردک ها در اطراف دریاچه دیده می شد که به دنبال غذا همه جا رو سرک کشیده بودند.
اردک ها به دنبال غذا
چون این گذرگاه کنار کانال مخصوص پیاده روی هست معمولا آدم هایی که برای دویدن یا قدم زدن
می آیند قلاده سگ ها رو باز می کنند تا سگ ها کمی آزادانه بدوند. در مسیر بازگشت چند نفر از جلوی ما می آمدند که دو سگ قهوه ای بزرگ داشتند که اطرافشان جست و خیز می کردند. یکی از سگ ها تا به من رسید شروع کرد بو کشیدن و جست و جیز کردن. من هر چی کنار می رفتم اون جلوتر می آمد و تا صاحبش بهش برسه کل شلوار من رو برفی کرد صاحبش عذرخواهی کرد و گفت هر آدمی رو می بینه دوست داره باهاش بازی کنه.

سگه از این نژاد بود ولی سه برابر این اندازه
ده دقیقه بعد در همان مسیر یک زوج جوان رو دیدیم که دو تا توله سگ کوچولو رو برای گردش آورده بودند. این توله سگ ها چون خیلی کوچولو بودند تا آدمی از دور می دیدند فرار می کردند و پشت صاحبشون قایم می شدند. من رفتم جلو تا از نزدیک نگاهشون کنم پریدن پشت پای صاحبشون و از دور من رو تماشا کردند.اینها بچه هستند این طوریند بزرگ که میشن دوست دارند با آدم ها بازی کنند. این نتیجه تربیت و اهلی کردن حیوانات آزاد است که باعث میشه از اصل خودشون فاصله بگیرند و بشوند بازیچه دست آدم ها.

سگ ها از این نژاد بودند

مبلغان مسیحی

یک مطلبی بود که می خواستم قبلا براتون تعریف کنم فرصت نشد. یک کاغذ اینجا کنار لپ تاپ من هست که مواردی که می خوام تو وبلاگ بنویسم توش یادداشت کردم، این مطلب هم جزء همون دسته است. هفته قبل یکی در خونه مون رو زد. مثل دفعه قبل که توضیح دادم فکر کردم مسلماَ با ما کاری ندارد ولی دوباره چند دقیقه بعد زنگ آپارتمانمان را زدند. روسری ام را سر کردم و در را گشودم. یک خانوم و آقای مسن و شیک پوش پشت در ایستاده بودند.(دسته گل دستشون نبود پس برای امر خیر مزاحم نشده بودند!!) پرسیدند به زبان آلمانی و یا انگلیسی صحبت کنیم ؟ من هم مسلما انگلیسی را برگزیدم.پرسیدند که از چه کشوری هستم؟ و  وقتی من پاسخ دادم آنها کلی از ایران تعریف کردند و گفتند که شما تمدنی کهن دارید. سپس اضافه کردند دوست ایرانی داشتند به نام آقای مستخیمی(همون مستقیمی) که از این شهر رفته. چند کلمه فارسی هم بلد بودند. و من برایشان از سفره هفت سین و سال نوی ایرانی گفتم. اولش من گیج بودم و نمی فهمیدم که هدفشان چیست و چه می خواهند و چه کار دارند.خودشان توضیح دادند که برای تبلیغ برای خدا آمدند. دو کتابچه کوچک به من دادند یکی عنوانش بود مهاجرت؛آرزوها و رویاها و دیگری از حضرت موسی چه می آموزیم؟


صحنه ای از کتاب-موسی و فرعون

من تعجب کردم و پرسیدم شما یهودی هستید؟ آنها گفتند نه ما مسیحی هستیم. و توضیح دادند که در انجیل نام حضرت موسی آمده و یکی از پیامبران خداست. من گفتم چه خوب، داستان حضرت عیسی یا یوسف یا یونس یا آدم و.. رو ندارین؟!! یارو دهنش باز مونده بود که من اسم این همه پیامبر رو بلد هستم.این طور که من فهمیدم اینها گروهی از دین داران هستند که جلسات انجیل خوانی دارند.یک برگه ای هم به من دادند که آدرس و زمان جلساتشان بود. خلاصه مطلب که آنها مبلغان مسیحی بودند. آدرس ای میل و تلفنش رو روی کاغذ نوشت و به من داد. آخر سر هم به فارسی گفت تشکر و خداحافظ !
 
نکته خنده دارش این بود که آنها انگلیسی صحبت می کردند و من به آلمانی جواب می دادم خب زبان جدید راحت تر به ذهنم می آمد.
دیروز که من و آقای همسر منتظر کنترل کننده های شوفاژ بودیم دوباره زنگ در را زدند. آقای همسر که در را گشود همان مراجعه کنندگان قبلی بودند. گفتند که ما قبلا با همسرت صحبت کردیم و الان می خواهیم کمی بیشتر صحبت کنیم. آقای همسر پرسید یعنی می خواهید بیایید داخل؟ و آنها پاسخ دادند بله خلاصه بهشان گفت صبر کنید،آنها پشت در ماندند و ما هم بدوبدو خانه را مرتب کردیم آمدند داخل و کفش هایشان را هم در آوردند. در بدو ورود خانومه به رومیزی میز ناهارخوری(از پارچه های قلمکاری اصفهان است) اشاره کرد و پرسید : از ایران است؟ من هم گفتم که بله کار دست است و نمونه دیگرش که روی میز کوچکتر بود نشانش دادم.
آنها نشستند و من چای با هل و دارچین دم کردم و با ظرفی از انجیر و توت خشک روی میز چیدم.
 آقای باکلاس مسن شروع کرد به صحبت کردن و گفت امروزه جوانان بسیاری در آلمان به خدا اعتقاد ندارند و خدا گمشده دنیای امروز است و هر کس خدا دارد در زندگی آرامش دارد.سپس با این مقدمه  از توی کیفش یک انجیل قطور و کهنه در آورد و همچنین دو کتابچه کوچک به زبان فارسی و انگلیسی هم به ما دادند که نام آن آشنایی با تعالیم کتاب مقدس(مفاهیمی از انجیل) بود. سپس داستان خلقت و حضرت آدم ،داستان رانده شدن آدم و حوا از بهشت را گفت و افزود همه فرزندان آدم و حواییم. ما هم گفتیم که در اسلام داریم که همه خواهر و برادر هستیم. سپس داستان طوفان نوح وکشتی آن حضرت.همه اینها را که توضیح میداد آقای همسر هم می گفت ما هم در قرآن داریم و صحبت هایش را تکمیل می کرد. بعد آقای همسر پرسید شما تا کنون قرآن را خوانده اید؟ او پاسخ داد قسمت کمی از آن را خوانده ام.  آقای همسر گفت ما در قرآن سوره ای به نام حضرت مریم داریم. در روایات اسلامی داریم چهار زن بهشتی داریم که یکی از آنها آسیه همسر فرعون و دیگری مریم مادر حضرت عیسی و خدیجه همسر پیامبر ما و فاطمه دختر پیامبر است. او این روایت و میزان احترام و ارزش حضرت مریم را در اسلام نمی دانست. همچنین تاکنون نام آسیه را هم نشنیده بود.بعد آقاهه گفت که عیسی پیغمبر خدا بوده و پیغمبری کامل و بدون خطا و نمونه مهربانی و محبت و پیامبری است که از نور خدا خلق شده،در اینجا آقای همسر به ایشان پیشنهاد داد داستان ولادت حضرت عیسی در اسلام را با هم بخوانیم.
آقای همسر در حال ترجمه یک کتاب مصور قدیمی ایران مربوط به زمان تیموریان به انگلیسی است. در بخش تاریخ انبیاء این کتاب داستان های پیامبران و آیات و روایات اسلامی آمده است منجمله داستان حضرت عیسی، که اتفاقا ترجمه این داستان شب قبل تمام شده بود.
خلاصه از اول داستان که ولادت حضرت مریم و سکونت او در معبد سلیمان و سرپرستی حضرت زکریا از او و بقیه همان طور که در فیلم مریم مقدس بود را آقای مبلغ با صدای بلند می خواند. بعضی از قسمت هایش برایش جالب بود و وقتی می دید که آیات قرآن هم به آن اشاره کرده تعجب می کرد.مثلا این که پدر حضرت مریم هم پیغمبر بوده و یا نام بردن از یحیی پسر حضرت زکریا و یا ظاهر شدن جبرئیل بر مریم مقدس و تاکید بر بدون پدر بودن حضرت مسیح و معجزات حضرت عیسی.
البته آیات قرآن در بعضی جاها با روایات انجیل  فرق می کند، مثل ماجرای تولد حضرت عیسی که در روایات مسیحیان در یک طویله و در حضور عده ای از مردم روستا و یوسف همسر حضرت مریم(اعتقاد دارند که یوسف پدر مسیح نیست و همسر مریم است). در روایات اسلامی ماجرا مانند فیلم مریم مقدس است. البته روایت های مختلف در اناجیل چهارگانه متفاوت است.
اون قسمتی که حضرت عیسی در نوزادی در آغوش مادر به سخن می آید و می گوید:"من بنده ی خدایم، خدا به من کتاب داده و پیامبرم کرده و مرا مبارک در همه احوال ساخته، و به نماز و دادن زکات، مادام که زنده باشم، و به احسان به مادرم سفارشم فرموده و مرا ظالم قرار نداده، و سلام بر من روزی که متولد شدم و روزی که می میرم و روزی که زنده مبعوث می شوم." این قسمتش خیلی براش جالب بود، ابروهاش رو بالا انداخته بود و آیه قرآن رو می خوند. هم سفارش نیکی به مادر و هم اشاره به برانگیخته شدن در قیامت دارد. بعد از ما پرسید زکات چیست؟ گویا خودشون هم همچین حکمی دارند.
بعد گفت چشمم خسته شده و نمی تونم بخوانم. آقای همسر پیشنهاد داد که فقط آیات قرآن رو بخون. تا آخر داستان همه آیات رو خوند تا رسید به آخرین آیه از داستان. به این آیه که رسید

وَإِذْ قَالَ عِیسَى ابْنُ مَرْیَمَ یَا بَنِی إِسْرَائِیلَ إِنِّی رَسُولُ اللَّهِ إِلَیْکُم مُّصَدِّقاً لِّمَا بَیْنَ یَدَیَّ مِنَ التَّوْرَاةِ وَمُبَشِّراً بِرَسُولٍ یَأْتِی مِن بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جَاءهُم بِالْبَیِّنَاتِ قَالُوا هَذَا سِحْرٌ مُّبِینٌ
سوره صف آیه 6

با حالتی کنجکاوانه و مشتاقانه پرسید" احمد" کیست؟ و آقای همسر پاسخ داد: احمد نام دیگر حضرت محمد(ص) است.
وقتی پاسخ را شنید گویا شوکه باشه، مدتی سکوت کرد و چیزی نگفت. چون از اول همه آیات قرآن رو که می خوند تاکید می کرد که با روایت انجیل برابر هست. حتی گفت قرآن و انجیل خیلی شبیه هم هست و من بهش گفت باید هم شبیه باشه چون از طرف یک خدا نازل شده.
این هم روایتی مرتبط با این آیه:
عبدالله ابن عباس رضی الله عنه گفت هیچ پیغمبری را پیغمبری تمام نشد از وقت آدم تا وقت عیسی که وی قوم خویش را به محمد نخواند و بشارت نداد و عهد نگرفت که اگر محمد به ایام شما بیرون آید بگروید عیسی قوم خود را باز همچنین گفت.
برای او جالب بود که همچین مطالبی در کتابی مربوط به 500 سال پیش مسلمانان با این دقت و جزئیات آمده است.
خلاصه کمی انجیر خشک و توت خوردند و باز هم طعمشان برایشان جدید بود. یکی از کتابچه های ایران شناسی رو که رایزن فرهنگی بهمون داده بود را بهشون تقدیم کردیم. داخل کتاب یک نقشه از ایران بود که باز کردیم و کویر مرکزی ایران و همسایگان و دریاهای اطراف ایران رو نشونشون دادیم. من به خانومه گفتم کشور ما شبیه یک گربه نشسته است، کلی ذوق کرد و گوشهای گربه را در نقشه پیدا کرد. بعد از من پرسید کجای ایران زندگی می کنید. خودش نقاط نفت خیز ایران و جزایر کوچک در خلیج فارس را نشان داد.
آخر سر آقاهه گفت قیمت این کتاب چند می شود؟ ما هم بهش گفتیم هدیه است. تشکر کرد و دوتایی تشریف بردند.به لطف خدا جلسه ای که با هدف انجیل خوانی تشکیل شده بود به جلسه قرآن خوانی تبدیل شد.
حالا سر فرصت میام و مطالب کتابی که به ما دادند رو توضیح میدم.

عکس های کلیسایی نزدیک خانه مان، البته چون بیشتر سال اینجا هوا ابری است معمولا داخل کلیساها تاریک است و باید در یک روز بدون ابر برای عکاسی از کلیسا رفت.


نماد سرباز شجاع روبه روی کلیسای


نماد کار و زحمت-یک مرد و زن در حال کشاورزی- روبه روی کلیسا


نیمکت های چوبی کلیسا


تاریخ تاسیس کلیسا و مجسمه مادر و فرزند

ظرف آب سنگی درون کلیسا- دست در این آب مقدس زده و با آن صلیب می کشند


آّب خوری

مجسمه های مذهبی

اسامی مسیحیان قدیمی

نمای کلی کلیسا

کشور زیبای ما

دو روز پیش من و آقای همسر با Krystalyn (کریستالین) جلوی در کتابخانه قرار داشتیم. این دختر آمریکایی همکلاس من بود در کلاس زبان آلمانی و ما باهاش قرار گذاشته بودیم تا متن های ترجمه شده آقای همسر رو ویرایش کنه. قبلا سه صفحه متن انگلیسی ترجمه شده توسط آقای همسر رو داده بودیم ویرایش کرده بود و حالا می خواستیم باهاش صحبت کنیم تا بقیه متن رو هم قبول کنه. می خواستیم باهاش قرارداد ببندیم که مثلا صفحه ای چند یورو می خواد بگیره تا کار ویرایش رو انجام بده. ما زودتر از قرار رسیدیم و اون سر ساعت آمد و چون توی کتابخانه شلوغ بود در سالن دانشکده شرق شناسی نشستیم.من از قبل یک ظرف سالاد میوه(سالادی که اینجا خیلی خورده میشه) آماده کرده بودم به همراه یک ظرف آجیل ایرانی و گذاشتم روی میز و مشغول صحبت شدیم. این دختر کم حرف آمریکایی تا ازش سوال نمی پرسیدیم جواب نمی داد و با صدای آرام و لهجه فصیح انگلیسی(من با دقت گوش کردم همه تلفظ هاش صحیح بود، اگر امتحان تافل بده حتما نمره میاره) حرف می زد. آجیل ها را که تعارف کردیم فقط بادام و پسته را می شناخت.پسته هایی که توی فروشگاه های اینجاست همه محصول آمریکاست. یکی یکی برایش توضیح می دادیم و اون می چشید. اول برگه زرآلو رو امتحان کرد. یه ذره ذره می جوید و با طمانینه و تفکر فراوان می خورد. بعد که برگه را خورد پرسید حالا چی بخورم و من توت خشک رو بهش پیشنهاد دادم. ما هر چی فکر کردیم اسم میوه اش را به انگلیسی یادمان نیامد و او هم تاکنون ندیده بود. بعد از این که توت را با همان روش قبلی خورد، من بهش لواشک رو پیشنهاد دادم. همان طور که می دانید لواشک ظاهر عجیبی دارد و شبیه میوه نیست. برایش توضیح دادیم که از میوه های پخته شده و در آفتاب خشک شده درست شده. اول یک گاز خیلی کوچولو از لواشک زد و با همان طمانینه قبلی جوید. گفت مزه اش خیلی متفاوته و من تا حالا همچین چیزی نخوردم! بعد که دوباره پرسید چه بخورم من بهش انجیر خشک پیشنهاد دادم(می بینید ما چه تنوع آجیلی داشتیم.) تا حالا انجیر ندیده بود! از مزه آن هم خوشش آمد. هر کدام را که می خورد می گفت خوشمزه است.


لواشک
بعد از قسمت خوردن(عضو ثابت جمع های ایرانی) راجع به نحوه محاسبه حق الزحمه اش صحبت کردیم. با همان صداش آرامش گفت من صادقانه می گویم که هیچ پولی نمی خواهم. من این متونی که ترجمه کردم برایم جالب بود و دوست داشتم. و ما دوباره بهش اصرار کردیم که بالاخره زندگی دانشجویی خرج دارد.(کریستالین قبلا به من گفته بود که من برای هر ترم دانشگاه(خوابگاه و واحدهای درسی) 12000 دلار پرداخته ام). مجددا کریستالین با همان لحن خجالتی اش گفت من از کمک کردن لذت می برم ، من دوست دارم که به شما کمک کنم.من به آقای همسر گفتم اینها که مثل ما تعارفی نیستند، پس هرچه می گوید در دلش هم همان است.
خلاصه قرار شد متن ها را برایش ای میل کنیم و او هم ویرایش کرده و برایمان بفرستد. بعد برای تشکر از ترجمه قبلی اش کادویی که آماده کرده بودیم بهش دادیم. کلی ذوق زده شد و با احتیاط کاغذ کادو را باز کرد. یک قلم دان خاتم کاری شده اصفهان، یک بسته نبات و یک کتاب معرفی ایران به زبان انگلیسی(همان که از بخش فرهنگی سفارت برای من پست شده بود) کادوی اش بود. وقتی بهش گفتیم که قلمدان صنایع دستی ایران و کار دست است با احترام و اشتیاق آن را برانداز کرد و پرسید واقعا کار دست است؟ بعد هم نبات را دید و ذوق زده گفت من عکسش را در اینترنت دیده بودم و نهایتا کتاب را که عکس های زیبایی از اکثر نقاط ایران دارد را هیجان زده ورق زد و گفت خیلی زیباست. من هم عکس هایی از شهرمان را که در کتاب بود نشانش دادم و گفتم این شهر ماست. او اشاره ای به اسامی خاصی که در کتاب بود مثل طاق بستان کرد و گفت من نمی توانم تلفظ صحیح این را بگویم ولی از خواندن این کتاب لذت می برم. و گفت این هدایا برای من از پول ارزش بیشتری دارد. قرار شد طرز ساخت خاتم  و معرفی میوه های جدید و طرز تهیه لواشک رو براش ای میل بزنیم. (می توانید طرز ساخت خاتم را اینجا مطالعه کنید)در آخر در حالی که به توت خشک اشاره می کرد پرسید می توانم یک دانه دیگر از اینها بخورم؟ ما که دیگه از این همه ادب و خجالتی بودن متعجب شده بودیم کل ظرف آجیل رو بهش دادیم.

قلمدان خاتم
آقای همسر بهش گفت که برخلاف آن چه که رسانه ها می گویند کشور ما بسیار زیبا و امن است
و مواد خوراکی و پوشاک از اینجا بسیار ارزان تر است. مردم سوار تاکسی رفت و آمد می کنند. او با تعجب پرسید با تاکسی؟ در اروپا که سیستم حمل و نقل گران است اکثر مردم از دوچرخه و اتوبوس و مترو استفاده می کنند و مرفهین بی درد !! سوار تاکسی می شوند.
و این گونه شد که کریستالین با صداقت و محبت ویرایش متن های انگلیسی آقای همسر رو قبول کرد.

اینجا چون در سرما غذا برای پرنده ها کمتر پیدا می شود مردم غذاهای آماده مخصوص پرندگان را می خرند و بر شاخه های درختان آویزان می کنند.غیر از این گاهی نان یا گندم برای اردک های کنار رودخانه می ریزند.
این هم عکس های غذای پرنده که در هوای سرد مردم برای پرنده ها می گذارند.


توپ هایی که به درخت آویزان است غذای پرندگان است.


بسته های غذای پرنده


این غذاها شامل تخمه آفتابگردان و یا گندم و جو می باشد.
مردم همین طور که برای غذای پرنده ها اهمیت قائل هستند، لانه های آماده پرنده را در بین شاخ و برگ درختان نصب می کنند تا در برف و باران سرپناه داشته باشند.

لانه های آماده پرندگان

این هم دو عکس از تزئینات یکی مغازه در کریسمس

کفش های گرم و نرم رو فرشی