زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

آش می پزیم

جایتان خالی شنبه شب مهمان داشتیم. به مناسبت تولد آقای همسر دوستان به خانه ما آمدند. از قبل تصمیم داشتیم که آش بپزیم. هیچ کدوممون قبلا این کار رو انجام نداده بودیم. من که همیشه خورنده آش بودم باز حداقل سرآشپزمون قبلا ناظر مراسم آش پزون بود. البته من شب قبل از مامان جون ترتیب ریخته شدن مواد آش رو پرسیدم. صبح تصمیم گرفتیم که غیر از اسفناج سبزی دیگه هم اضافه کنیم. بنا به توصیه دوستان برای خرید سبزیجات به مزرعه انتهای کوچه مون رفتیم. این مزرعه خیلی بامزه است. یعنی وسط این همه ساختمون یک مزرعه حصارکشی شده وجود داره و توی خود مزرعه محصولاتشون رو می فروشن. من همیشه از پنجره اتاق مزرعه رو رصد می کنم. از همون اول بهار که شخم زدند و بذر پاشیدند. البته با تراکتور شخم زندند و آبیاری هم قطره ای هست. وقتی قطره های آب توی هوا پخش میشه خیلی قشنگه


وقتی رفتیم توی مزرعه دیدیم یک قسمت سایه بون زدن و انواع سیب زمینی و گوجه و پیاز و سبزیجات تازه رو چیدن. کلی هم مشتری ایستاده بود. ما هم تره و جعفری برداشتیم. وقتی می خواستیم حساب کنیم خانوم خوش اخلاق گفت که ما رو میشناسه که همسایه هستیم!

و گفت با صاحب خانه مان هم دوست هست. دیدیم انگار توی محل همه آمار ما رو دارند

چند تا گل خونه برای کشت سبزی و گل داشتند و همون لحظه از مزرعه سبزی ها رو می چیدند و می شستند و می آوردند.

داخل گل خانه


سبزی خوردن های اینها کمی با مال ما متفاوت است. البته من یکی نوع کاهو که خیلی هم مرغوب است رو خوردم به نظرم مزه علف می داد. برای همین اشتیاقی به امتحان کردن بقیه سبزیجاتشان ندارم. سبزیجات رو با خاکی که ریشه اش هست می فروشند.



این هم انواع سبزیجات


خلاصه با سبزی تازه آش مان رو پختیم(البته پختند صحیح تر می باشد) کشک بادمجان هم درست کردیم. خیلی خوشمزه شده بود جای همه تان خالی .

متاسفانه هم رشته آش و هم کشک مان تمام شد و معلوم نیست بتونیم دوباره اینجاها گیر بیاریم.

شقایق برای ما یک ظرف ترشی خوشمزه ایرانی آورد. و ما یه ذره یه ذره می خوریم که تموم نشه. قراره وقتی ظرف خالی شد خودمون مواد ترشی بگیریم توش بریزیم. سرکه های اینجا که معلوم نیست سرکه است یا ...! و خاصیت ترشی ایجاد کن نداره.

مهمان هایمان هم تعریف کردند(بیچاره ها مجبور بودند) یک قابلمه هم دادیم که ببرند.

یک قابلمه آش هم برای سمیرا بردیم. چون که برای آش پختن قابلمه ی بزرگ از اونها قرض گرفته بودیم.

فرداش هم خودمون توی تراس نشستیم و باقی آش مان رو خوردیم

هوا هم خدا رو شکر بهاری شده. از بیرون صدای آواز پرنده ها میاد و بوی شکوفه های عسلی توی خونه می پیچه. ما هم خوشحال می باشیم چون بعد از 8 ماه لباس های کاموایی ما رو در آوردیم و احساس سبکی مفرط می نمائیم. الان دقیقا حس پرنده ها رو دارم که آواز می خونند واقعا سبک بودن هم نعمتی است. سبک بال و سبک روح...

انرژی

امروز صبح که رفتم بیرون دیدم توی خیابون پشت در همه خونه ها از این سبدها گذاشتن


هی نگاه کردم بهشون تا بفهمم چیه. آخرش فهمیدم که نوشته اگر کفش کهنه یا بلااستفاده دارین بذارین توی این سبدها ما محل استفاده اش رو داریم. آخرش هم نوشته بود که قراره ببرن توی کشور "روسیه سفید" یا همان بلاروس استفاده کنند.

فردا که دوباره بهشون سرزدم دیدم که بعله از این طرح استقبال شده



هرچند که توی بعضی از خیابون ها من محفظه هایی برای کفش های بلااستفاده دیده بودم ولی فکر کنم طرحشون گویا موفقیت آمیز بوده.

این هم عکس پارکومتره. البته من قیمتش رو نمی دونم. ولی اکثر خیابونها داره.


به باطری خورشیدی در بالای ستون دقت کنید. خود دستگاه ظاهرش قدیمیه ولی انرژی مورد استفاده اش جدیده.

اطراف شهر هرجا که جنگل تموم میشه و دشت شروع میشه با همچین صحنه هایی روبه رو میشی.یعنی یک دشت وسیع پر از صفحه های انرژی خورشیدی.



حتی توی یکی از روستاهای اطراف من این صحنه ها رو دیدیم.

البته این عکس ها رو خودم نگرفتم .برای من دیدن همچین سقفی توی یک روستا جالب بود.


البته من شنیدم یکی از طرح های دولت جایگزینی انرژی خورشیدی به جای انرژی /هسته//ای است. الان قسمتی از انرژی برق این کشور از نیروگاه های /هسته//ای تامین میشه.

البته در اطراف شهر ما توربین های بزرگ بادی هم هست.

گربه گمشده

ببینید من چه اعلامیه ای دیدم

حالا نوشته هاش رو ول کنید منظورش اینه که این گربه که عکسش هست گم شده. هرکی پیدا کنه 150 یورو مژدگانی می گیره!

البته آگهی ش چون بارون خورده رنگش رفته ولی شکل گربه هه معلومه دیگه. یه آگهی دیگه هم بود با یه عکس دیگه از همین گربه در یک فیگور دیگه(فکر کنم عکس پرسنلی بود!).

من وقتی دیدم یادم اومد که چند شب پیش که از پنجره اتاق توی کوچه رو می دیدم یه گربه دیدم. یک لحظه به نظرم طبیعی اومد ولی فوری یادم اومد که ما این چند ماهه توی این مملکت گربه آزاد که توی خیابون بچرخه ندیدیم. خیلی تعجب کردم، سرو ته کوچه رو نگاه کردم که شاید صاحبش اون اطراف باشه. گفتم شاید آوردتش هواخوری. ولی هیچ کس روئت نشد و گربه هه همون طور که دمش رو توی هوا تاب می داد و با دقت و علاقه خیابون رو تماشا می کرد و با طمانینه و آرامش گام برمی داشت رد شد(حالا به من نگین تو از طبقه سوم توی تاریکی شب چه جوری چشمهای بادقتش رو دیدی حتما یه جوری دیدم دیگه!)

خلاصه من همون شب با خودم گفتم عجب گربه ی کم خردی بوده که خودش رو آواره خیابون ها کرده. چون از گرسنگی و سرما مجبور میشه برگرده. آخه هیچ کیسه زباله ای نیست که پاره کنه و غذا بخوره: همه زباله های توی سطل ها بزرگ در دار هستند. و هوا هو که حساب کتاب نداره:یه هفته سرده، یه هفته گرمه.

من توی این مدت هرچی گربه دیدم یا با صاحب هاشون اومده بودن پارک برای تفریح و هواخوری یا پشت پنجره نشسته بودن و کوچه رو تماشا می کردن. گربه ها هم مثل سگ ها عزت و احترام دارن. هم غذای مخصوص، هم جای خواب و هم لباس و ...

توی زمستان هم جاشون کنار شوفاژ گرم و نرمه. هر وقت هم دلشون بگیره میان توی بالکن و تراس یا پشت پنجره مثل شاهزاده ها می شینن و تماشا می کنند. یا براشون ظرف آب می ذارن توی حمام یه کم آب بازی کنند. کلی هم عروسک و توپ و این جور چیزها دارن.

یه بار هم یه آقایی دیدم که بچه گربه اش روی کتفش(مثل طوطی) نشسته بود و با هم می رفتن خرید

یه فکر خوب به ذهنم رسیده: من خیلی به عکس گربه هه نگاه کردم دیدم شبیه همه گربه پلنگی های خودمونه که توی خیابون ها می چرخن. به نظرتون خوب نیست یه گربه از ایران بیاریم و به جای اون گربه هه به صاحبش بدیم. مژدگانی داره ها!

البته اول باید به گربه هه آداب زندگی توی آپارتمان رو یاد بدیم یه وقت نکنه بدوبدو کنه و سر غذا بپره و چنگ بزنه و .. اون وقتش لو بریم و آبرومون بره. آبروی ما هیچی آبروی کشورمون میره که گربه هاش این قدر ...

حالا کی میتونه یه گربه این شکلی پیدا کنه و آموزش بده و بفرسته اینجا؟ مژدگانیش هم نصف نصف؟

نه اصلا شما پیدا کنید و پستش کنید من خودم اینجا آموزشش میدم . این کار رو باید خودم انجام بدم چون مسئله زبان هم هست و باید یه کم توی محیط قرار بگیره تا آشنا بشه.