زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان
زندگی پر از خاطره است...

زندگی پر از خاطره است...

خاطرات زندگی من در آلمان

برف داریم یه عالمه

امروز یک شنبه از صبح تا شب برف بارید. گاهی تند و درشت و گاهی ریز وسبک. از فردا دیگه باید لباس های فوق العاده گرممون رو بپوشیم و بریم به استقبال سرمای استخوان سوز!

توی خونه کنار شوفاژ با سه لایه پتو و ژاکت و یک لیوان چای داغ و بیسکوییت تماشای برف رقصان آرامش به همراه می آورد امان از وقتی که بخوای توی خیابون برف رو تماشا کنی.

هفته قبل برنامه برف پارو کردن واحدها رو به تابلو اعلانات زدن و خوشبختانه فردا نوبت ما نیست. امیدوارم تا سه شنبه که نوبت ما میشه برف قطع بشه وگرنه کی حال داره ساعت 7 صبح بره برف از جلوی در خونه پارو کنه  و نمک بپاشه؟

آقای همسر پیشنهاد داده اگر برف خیلی شدید بود و امکان پارو کردنش نبود یه چهارچرخه بذار جلوی در و رهگذران از مسیر جلوی در رو با چهارچرخه جابه جا کنه تا خطر سقوط و آسیب براشون کمتر باشه(می دونید که تو قانون شهر ما اگر خانه ای برف جلوی ساختمان خودش را جمع نکرده باشد و رهگذری در آن مسیر آسیب ببیند خسارتش به عهده صاحب خانه می باشد)


منظره ای که من می دیدم



دانه های درشت برف

آفتاب کوتاه

دو سه روز بود که همش بارون میومد.شب تا صبح، صبح تا شب . نم نم و کم کم. امروز صبح که چشم گشودم آفتاب رو دیدم و ذوق زده شدم.با آقای همسر رفتیم بیرون تا از هوای آفتابی کمال استفاده رو برده باشیم. وارد اولین مغازه که شدیم، چون مغازه کتاب فروشی بود کارمون طول کشید. چون آقای همسر تک تک کتاب های جدید رو بررسی می کنه و به این زودی ها از کتاب دل نمیکنه. وقتی اومدیم بیرون آفتاب رفته بود و تا بریم به مسجد و برگردیم برف شروع شد. یعنی اصلا به اون هوای آفتابی نمیومد که هم چین تصمیمی داشته باشه. من هم که با حس هوای آفتابی و بدون کلاه رفته بودم  و وقتی رسیدم خونه از فرق سر تا نوک انگشت هام یخ کرده بود. از پنجره که دانه های تگرگ برفی را مشاهده کردم، خدا رو شکر نمودم که داخل خانه هستم.

چهارشنبه صبح سمیرا به خانه ما آمد. با هم یک قرار صبحانه خانومانه گذاشته بودیم. آقای همسر کتابخانه بود و ما دو سه ساعتی حرف زدیم و چای نوشیدیم. این قرار صبحانه هم جالب است. یعنی دیگه حساب و کتاب ناهار و شام و پذیرایی مفصل نداره. اون دفعه هم که خواهرجان اینجا بود، سمیرا ما را به قرار صبحانه دعوت کرده بود. البته وقتی رفتیم فهمیدیدم تولدش بوده و به ما نگفته بوده. البته بقیه کسانی که آمده بودند می دانستند و کادو آورده بودند و فقط ما بی خبر بودیم. صبحانه خونه سمیرا هم چون ایرانی و ترک و آلمانی و روس مهمان بودند مفصل بود. خواهرجان هم با انگلیسی با مهمان ها حرف می زد و تنها نبود. یک دختر آلمانی که دوست یکی از پسرهای ایرانی است و قصد ازدواج دارند می گفت من از زندگی در ایران می ترسم. حالا فکر می کنید علت ترسش چی بود؟ می گفت من از تعارف ایرانی ها می ترسم ما هم دلداری اش دادیم و گفتیم تعارف در نسل جوان ایرانی کمتر است. او می گفت من نمی دانم کدام یک از حرف هایشان واقعی است و کدام تعارف است. یعنی نمی دانم در مقابل حرفی که به من زده می شود باید آن را جدی تلقی کنم یا نه. یک بار توی یکی از کلاس های آقای همسر یکی از بچه ها شیرینی می داده به آقای همسر که رسیده گفته می دانم شما ایرانی ها تعارف دارین و باید خیلی بهتون اصرار کرد تا بردارید. و سه بار هی گفته بفرما بفرما بفرما اینجا اگر به تو غذا یا میوه ای تعارف کنند و تو نخواهی خیلی راحت میگی نمی خوام و طرف هم اصرار نمی کنه.من برای این دختر تعارف پذیرایی در مهمانی را مثال زدم و گفتم هر چی به تو تعارف کردند چه دوست داشته باشی و چه نداشته باشی بردار و نگذار طرف اصرار کند. اگر دوست داشتی بخور و اگر نخواستی همسرت باید جورت را بکشداین دختر البته کمی هم فارسی بلد است و واحد زبان فارسی هم پاس کرده و می گفت من مثل آلمان ها نیستم و احساساتی هستم

توی مهمانی خونه سمیرا یک دختری بود که لباس مشکی پوشیده بود و من و خواهری با هم درباره سن اش محدوده 25 تا 33 را حدس زده بودیم(چه محدوده وسیعی) و وقتی خواهرجان باهاش صحبت کرده بود فهمیدیم سن اش 44 سال است. خودش رمز جوانی اش را آب زیاد خوردن( روزی 4 لیتر اون هم در آب و هوای مرطوب اینجا) و خندیدن(شاد بودند) و رق/ص( به نوعی میشه گفت ورزش) عنوان کرده بود.این خانوم اسمش الفی Elfy بود. می دونم شماها هم مثل ما یاد کارتون پسری به نام الفی افتادید.


خانوم الفی مادر همکلاسی پسر سمیرا بود. او برای اولین بار در خانه سمیرا خرما خورد و تازه می گفت انجیر را هم اولین بار اینجا خورده ام.اون می گفت که به رنگ مشکی بسیار علاقه دارد و همه لباس هایش یا مشکی یا طوسی است. می گفت که فقط تا 6 سالگی لباس صورتی به اصرار مادرش می پوشیده و بعد که مادرش فوت کرده به انتخاب خودش مشکی می پوشد. از زندگی خودش بسیار راضی بود و می گفت با پدرش ارتباط زیادی ندارد. خواهرجان هم گیره نقره ای روسری اش را به او که پرسیده بود این چیست هدیه داد. این قدر ذوق کرده بود که نمی دونید. مدام می پرسید این برای من است؟ برای چی به من هدیه می دهی؟ و خواهرجان مهربان من گفت برای این که همیشه مرا به یاد داشته باشی. امیدوارم او خاطره خوبی از یک ایرانی محجبه داشته باشد.

یکی دیگه از دخترهای جمع، یک دختر ترک-آلمانی به نام طوبی بود که خواهرجان از او راجع به پایان نامه دکترایش که به تازگی انجام داده بود پرسید. موضوع پایان نامه اش سرانجام برنامه هسته ای ایران(یا یه چیزی شبیه این که خواهرجان بهتر یادش است) بود. نتیجه پایاین نامه اش را عدم توافق شرق و غرب و آمریکا برای موضوع هسته ای ایران بود. چون اعتقاد داشت که منافع هر کدام از کشورهای مذاکره کننده متفاوت است. اروپا با ایران رابطه تجاری دارد و روسیه هم همسایه ایران است.  برای من جای تعجب داشت که کسی همچین موضوعی را برای پایان نامه دکترایش بردارد.


اضافه نوشت، توضیحات تکمیلی خواهرجان:

طوبی می گفت که پایان نامه اش برای کاربرد در وزارت خارجه آلمان تعریف شده و از طرف اونها حمایت مالی میشه.
گفت که چون تو پایان نامه اش همش با تئوری های مختلف بحث میشه نمی تونه برا ما توضیح بده! ولی خلاصه پایان نامه اش در مورد اینه که چرا مذاکرات هسته ای ایران به نتیجه نمیرسه. دلیلش اینه که طرف ها گفتگو نظرات مختلفی دارند و متفق القول نیستند. آمریکا با ایران دشمنی قبلی داره و میگه که ایران بمب هسته ای داره. آلمان اعتقاد داره که ایران بمب هسته ای نداره. روسیه و چین هم که دوست ایران هستند.

عکس های امروز:

منظره  مه آلود از پنجره اتاق مان


درخت های در مه گم شده اند


گوزن شمالی یکی از نمادهای کریسمس


سوغاتی های ازبکی

بالاخره بهروز سه شنبه به خانه ما آمد. قرار ناهاری که به علت عاشورا کنسل شده بود به همین سه شنبه منتقل شد. طبق تجربه قبلی من دو مدل غذا درست کردم. عدس پلو با گوشت چرخ کرده و قورمه سبزی با برنج زعفرانی. قرارمون ساعت 2 بود. ولی بهروز نیامد، ما هم فکر کردیم که روز قرار رو اشتباه یا فراموش کرده.برای همین گفتیم که نمیاد و ظرف غذای خودمون رو کشیدیم. هنوز قاشق به دهانمان نرسیده بود که صدای زنگ در آمد. با عجله ظروف غذای خودمان را به آشپزخانه بردم تا لو نرود. معلوم شد که راه را گم کرده بوده. همین که از راه رسید، بدون این که بنشیند سوغاتی هایی که پدر و مادرش (که به تازگی به آلمان آمده بودند )برای ما آورده بودند را نشان داد. قوری و دو پیاله که از صنایع تولیدی خودشان است، یک کیف پول کوچک برای من و عکس هایی از بخارا، به اضافه آجیل مخصوص خودشان را. آجیل شان هسته شورکرده و بوداده زردآلو بود! برای نقش روی قوری هم توضیح داد که گل پنبه است و چون این محصول در ازبکستان مهم است به آن لقب طلای سفید دادند.آنها چای شان را در پیاله می خورند.



بهروز فکر می کرد که ما در فرهنگ امروزمان قوری نداریم. خلاصه تشکر کردیم و بعد از صرف چای با گز که بهروز خیلی خوشش آمده بود ناهار خوردیم. همون طور که من حدس می زدم اصلا برنج سفید!! را نخورد و قورمه سبزی را با عدس پلو که برنج رنگی داشت خورد.

بیشتر در رابطه با مسائل مذهبی صحبت کردیم. بهروز می گفت به علت ممنوعیت مذهب در دولت کمونیستی شوروی بعد از فروپاشی شوروری و استقلال کشورهای آن، مردم اطلاعات مذهبی کمی داشتند. بعد از استقلال مبلغان مذهبی زیادی از عربستان به ازبکستان آمدند و ادعا کردند که اصول دینی را به مردم آموزش می دهند. به گفته بهروز بعد از مدتی اختلاف بین علمای وهابی اعزامی از عربستان و علمای اسلامی خود ازبکستان بالا می گیره.چون آموزه های وهابی ها بسیار سختگیرانه و دور از اسلام بوده. بهروز می گفت ما در کشورمان زیارت عرفا بسیار مرسوم است و وهابی ها با نفس زیارت و دعا در کنار مقبره علما و عرفا و اولیای دین مشکل دارند. همان طور که با دعا در کنار قبر پیامبر مشکل دارند. در راستای همین اختلاف بمبی در داخل یکی از زیارتگاه های ازبک منفجر می کنند که باعث کشته شدن عده ای از مردم می شود. مدتی بعد حکومت به اخراج وهابی ها رای می دهد و تبلیغ عقاید وهابی ممنوع می شود. بهروز به حدیثی از پیامبر (ص) اشاره می کرد:در آخرالزمان عده ای اسلام جدیدی می آورند که در آن فقط کشتن مسلمان جایز است. ما هم گفتیم که در ایران هم تبلیغ وهابیت ممنوع است و وهابی ها فقط با مسلمان مشکل دارند و در حمایت از مردم فلسطین در مقابل اسرائیل نظری ندارند.

بهروز می گفت ما همه مسلمان هستیم و امام شافعی و امام غزالی شاگردان غیر مستقیم و مستقیم امام صادق (ع) بوده اند. از عقاید شیعیان درباره نماز هم اطلاع داشت. می گفت 90 درصد مردم ما مسلمان هستند. ما به او گفتیم که در ایران هم شیعه و هم سنی داریم و هر کدام مسجد و مدارس دینی خود را دارند و هم چنین زرتشتی و یهودی و ارمنی هم داریم. بیشتر تعجب کرد وقتی به او گفتیم اقلیت های دینی در پارلمان ایران نماینده هم دارند.درباره صهیونیست و فراماسونری و غزه و ... هم حرف زدیم.

یک مثل جالبی هم گفت که من تا حالا نشنیده بودم. می گفت می گویند اگر دو برادر ( یا دو دوست) در بیابانی راه گم کرده باشند و فقط به اندازه یک نفر آب داشته باشند: مسیحی آب رو به برادرش می دهد چون در دین آنها اولویت با برادر است. مسلمان آب را نصف می کند ! و یهودی آب را خودش می خورد چون در دین او خودش برتر از برادرش شمرده می شود.

البته همه این صحبت ها با فارسی تاجیکی و انگلیسی انجام شده است.

بهروز چون ساعت 5:30 بلیط داشت زود رفت و گفت دو هفته دیگه که به شهر ما برگردد از ما برای دعوت به ازبکستان دعوت رسمی به جا می آوردیک گز هم برای توی قطار برداشت


گلدان های من: سمت چپی کاکتوس کریسمس است که شقایق برای من آورده و هنوز گل هایش باز نشده. سمت راستی رو هم سمیرا برای من آورده. بقیه گلدان ها رو هم توی راهروی آپارتمان پشت پنجره گذاشتیم

گلدان های من


کدو